بیهیچ پاسخی به
این کشتار و استبداد هزاران ساله!
پانزده
چراغ، پانزده شعله، پانزده ضربهی شلاق، پانزده شلیک گلوله، پانزده شعلهی
خاموش، پانزده سال قرنگونه، دور، بسان هزارههای تیرهی تاریخ و نزدیک،
نزدیکتر از جان، بسان لحظهی هستی.
هزارهها
از سربریدن سیاوش گذشته و ملت من قرنها شهادت پهلوان ایزدگونهاش را در
هیبت حسین بر سینه کوفتهاست. تن بیسر سیاوش همچون ملتی بیتاریخ بر
سینهام سنگینی میکند، همچون ملتی که پس از هزارهها هنوز در نقطهی آغاز
ایستاده است.
از بهدار
آویختن مزدک پانزده قرن گذشته، اثر خفگی بر گلویم سنگینی میکند، چرا که
هنوز در نقطهی آغاز ایستادهام، در همان زمان "انوشیروان عادل!" "عدالتی"
که مزدک را زنده بر دار کرد. مزدک را نشناختم. ندانستم که یارش کیست و
مرامش چیست. صد روایت و فسانهای بیش نمانده است! چراکه روایات تاریخی در
هزارههای استبداد به حقیقتی مثله شده و یا به اسطوره بدل گشتهاند.
از
پوستکندن حلاج یازده قرن میگذرد. پیکر بی پوست و زردگشته ی حلاج
1081
سال است که بر گردهام سنگینی میکند، چراکه هنوز در نقطهی آغاز
ایستادهام. حلاج را نیز نشناختم و ندانستم که "انالحق" اش را به چه معنا
بردار سرداده است. صد روایت و اسطورهای بیش بر جای نمانده است. همچون ملتی
که تاریخش به اسطوره بیشتر میماند.
هشت قرن
از کشتن سهروردی در خفا میگذرد. جسد شیخ مقتول 812 سال است که بر قلب من
سنگینی میکند، چراکه هنوز دگراندیشان همعصرم در خفا کشته میشوند. در خفا،
بهشکل آدمدزدی و شکنجه و خفهکردن مختاریها و پویندهها و پرتاب
جسدهایشان در گوشهی خیابانی و یا در خانههای دگراندیشان در جلد دیو خشم،
در تیغهی چاقوهایی که در پیکرهای پروانه اسکندری و داریوش فروهر بارها و
بارها فرو میروند و یا عیان به شکل شلیک در صف تظاهرکنندگان، چه در سال
مرگبار شصت و چه در اعتراضات گستردهی دانشجویان. همچون ملتی که سیر تاریخش
بر لبهی قتلگاهی ایستاده است.
جسد
خفهشدهی طاهرهی قرةالعین 150 سال است که چون اثر شلاق، اثر تجاوز، اثر
تحقیر بر پیکرم سنگینی میکند، چراکه هنوز در نقطهی آغاز ایستادهام، در
نقطهی آغاز هزارهای جدید از کشتار و استبداد که زیبا کاظمی نه تنها نماد
حکم اعدام برای روزنامهنگاران شجاع و سرخزبان، بلکه نماد تجاوز یک رژیم
به حقوق و پیکر زن است، زنی که در هزارهها استبداد جنسی هنوز در نقطهی
آغاز ایستاده است.
گویی که
نجد ایران از همان آغاز در خشونت و کشتار تنیده است. زرتشت از زادگاهش به
خراسان میِگریزد و در دربار گشتاسپ پناه میگیرد. فردوسی از طوس میگریزد
تا از خشم سلطان محمود جان بهدر برد و حال صدها شاعر و نویسنده، هزاران
دگراندیش و میلیونها ایرانی از وطن میگریزند تا در جایی دیگر ریشه
بدوانند. سرمای این خاک بیگانه در ستون فقراطم تیر میکشد، چراکه هنوز در
نقطهی آغاز ایستادهام، در فصل خون و فرار. ریشههایم روی بهشرق دارند و
شاخ و برگم روی به سرزمین آفتاب، اما مرا جز خم کمر تاب حرکتی نیست.
بوی خون
در مشامم سنگینی میکند، چراکه هنوز بر گورهای دستهجمعی بینام و نشان
ایستادهام، بر گورهای پانزدهساله که دژخیمانشان حتی سنگ قبری را
برنمیتابند. و من در همان نقطهی آغاز بینشان ایستادهام، بر گورهایی
بزرگ و سنگین که بر پیکر ملتم سنگینی میکند، ملتی که هنوز در نقطهی آغاز
ایستاده است با کولهباری از آرمانهای هزارانسالهی عدالت و آزادی، با
کولهباری به سنگینی هزارهها و به سبکی آرمانهای بهدستآوردهاش.
و ملت من
هر سال غم از کف دادن حسینها، سیاوشها، حلاجها، سهروردیها و قرة
العینها را بر سینه میکوبد و بر اسطورهی شهادت مرثیه میخواند. هرسال،
شهریور، پانزده سال از قتلعام زندانیان سیاسی به حکم "امام خمینی!"
میگذرد. راستی امام بهچه معناست؟ کسی که بر تن و جان من حکم براند و سیر
اندیشهام را رقم زند؟ من در کدامین برههی تاریخ ایستادهام؟ در برههای
که فردیت انسانی را بهرسمیت نمیشناسد و فتوای روحانیون گفتار و کردار
انسان را رقم میزند؟ در قرون وسطی؟ و یا در حاشیهی زمانی مدرن با دستی
دور بر آتش. ریشههایم شرقی است و ساق و برگم غربی. ریشه در سنت دارم و
نگاه بر جامعهی مدرن. فلسفه می خوانم و عشق عرفانی ایرانی را در آن
میپویم. داستانهای مدرن میخوانم و حافظهام پر است از قصههای هزار و
یکشب، از عشقهای زمینی و از مرگهای عرفانی.
خوابهایم
را دزدیدهاند، خوابهایم را با کابوس رقم زدهاند، کابوسی به مانند یک قرن
بیداری. قرنی به مثابه هزارههای تیره و تار. مهآلود به مانند ملتی که
بیداریاش را از کابوسی طولانی تشخیص نمیدهد، ملتی بیتاریخ، بیحافظه،
ملتی که زمان و مکان را از دست داده است، گرفتار در مهای تار، ملتی که در
لحظه میزید، نه تاریخ کهناش را میشناسد و نه تاریخ معاصرش را. بیهیچ
تجربهای از مبارزات هزاران سالهی نجد ایران، این نجد خونین. ملتی که چون
تاریخش را نمیشناسد، حافظهی تاریخیاش را از دست داده است. ملتی که در
مهای تیره گرفتار است. میداند که این دنیای تیره را نمیخواهد ولی هنوز
نمیداند چه میخواهد، چراکه نمیداند کجا ایستاده است. پیرامونش تیرهتر
از آن است که تشخیص دهد که هنوز در همان نقطهی آغاز ایستاده است.
دو پانزده
سال از کشتار دانشیان و گلسرخی به حکم "شاهنشاه آریامهر!" میگذرد. همان
مهری که سروهای ایستاده را تیرباران کرد. کودک نهساله از آموزگار میپرسد:
"چرا گلسرخی و دانشیان را کشتند؟" آموزگار از پرسش کودک با وحشت به
پیرامونش مینگرد و کودک مثل همیشه، مثل تمام کودکان نجد ایران در طول
هزارههای استبداد، بیپاسخ میماند. حال کودک نهساله به زنی 39 ساله بدل
گشته است. زنی که هنوز در نقطهی آغاز ایستاده است، بیهیچ پاسخی به این
کشتار و استبداد هزاران ساله.
نوشین
شاهرخی
01.09.2003 |