نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

عاشقانی دیگرگونه

  03.7.1388– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
 


داستان کوتاه "تمسخری که در سکوت رنگ می‌بازد" نوشته‌ی اریکا پلوهار، خواننده، هنرپیشه و نویسنده‌ی اتریشی متولد 1939 به رابطه‌ی عاشقانه‌ی زنی مجرد با مردی متأهل می‌پردازد.

گذری بر داستان

داستان در کافه‌ی کوچکی آغاز می‌شود. راوی زن اول‌شخص داستان به دیدن مردی در کافه می‌رود که کنار پنجره نشسته و نگاهش را به امواج دریای پشت پنجره دوخته است. مرد با شنیدن صدای قدم‌های زن برمی‌گردد و لبخندش زن را در آغوش می‌گیرد.

زن و مرد از سویی با نگاه‌هایی لطیف خاطرات گذشته‌شان را در آینه‌ی شراب می‌جویند و از سوی دیگر تهدید در نگاهشان موج می‌زند.

مرد می‌گوید: "ما هیچگاه نمی‌توانیم به یکدیگر تعلق یابیم، می‌دانی که! یا نه؟" و زن که دلش می‌خواهد خشمش را با "به جهنم گفتن" بیرون بریزد، همچنان که شراب را آهسته می‌نوشد، صحبت مرد را تأئید می‌کند و در ادامه می‌گوید که از مرد هیچ نمی‌خواهد.

مرد اما واقعیت را انکار نمی‌کند و به زن می‌گوید که غرور و شجاعتش را کنار بگذارد و بپذیرد که آن دو یکدیگر را می‌خواهند: "ما این‌گونه به دنیا آمده‌ایم که چیزی را که دوست می‌داریم، می‌خواهیم داشته باشیم."

مرد با گارسون مومشکی به زبانی حرف می‌زند که زن نمی‌فهمد. زن به تماشای یک سفارش شراب ساده به زبانی دیگر می‌نشیند و می‌اندیشد که این زبان خانه‌ی مرد است و او را بدین خانه راهی نیست.

مرد که به زبان زن تسلط کافی ندارد، گله می‌کند که نمی‌تواند اندیشه‌اش را آنطور که باید بر زبان براند. و حتی فریاد زن را که می‌گوید: "این کلاه کهنه را ول کن!" طنز می‌یابد.

اشک زن سرازیر می‌شود و مرد با نوک انگشت اشک زن را می‌زداید و زن در این لحظه در تیرگی چشمان مرد سوگ را درمی‌یابد.

صبح مرد با صدای تلفن از خواب می‌پرد و با همسرش با صدایی که همواره آهسته‌تر و لطیف‌تر می‌شود گفتگو می‌کند. زن زبان‌شان را نمی‌فهمد و نمی‌داند چه کند.

مرد او را به سوی خود می‌خواند و می‌گوید که همسرش ماریا درختی زیبا و پناه‌دهنده است که وی همواره به او بازمی گردد، به ریشه‌اش. و هیچگاه از او جدا نخواهد شد.

هرچند که زن این گفتگوی تلخ را دردناک می‌یابد، اما مرد تأکید می‌کند که باید به زن می‌گفت.

یخ گفتگو اما می‌شکند. آن دو مثل بچه‌ها بازی می‌کنند و زن در هیجان کودکی خود فرومی‌رود. هر دو کودک می‌شوند؛ فریاد می‌زنند؛ می‌خندند و لب‌های مرد لب‌های زن را می‌جوید و خنده در سکوت فرومی‌رود.

حرفه‌ی زن

زن هنرپیشه تئاتر است، ولی حرفه‌اش را دوست ندارد. حس می‌کند که تئاتر دنیای او شده و او خودش را در این حرفه تقلیل داده.

زن هیجان‌زده و عرق‌ریزان از کارش می‌گوید و خوشحال است که مرد تمام مدت به او گوش فرامی‌دهد، خلاف تماشاگرانش.

مرد می‌گوید که او گوش داده، چراکه سخن زن را شنیده و نه تئاتر را. سخنان ملموس و کوچک خود زن را!

انگار که این لحظات عاشقانه زن را از دنیای تئاترگونه‌اش بیرون می‌کشد و درونش را دوباره به او می‌نمایاند. به هر دوی آنان؛ تا آنجا که هر دو کودک می‌شوند.

سبک داستان

نیمه‌ی داستان راویِ اول‌شخص به سوم‌شخص تغییر می‌یابد. بدین‌گونه که راوی از ژرفنای یادهایش به حال بازمی‌گردد و حال از خاطرات گذشته‌‌ی خودش به عنوان او یاد می‌کند. تلاش دارد که گذشته را در لحظه زنده کند و دوباره سیر داستان را به اول‌شخص داستان بسپارد.

نه‌تنها سبک داستان بسیار زیبا نگاشته شده، بلکه هر کُنش کوچک مرد چنان عمیق و حساس از سوی زن نگریسته می‌شود که به آن رنگ‌ها و حس‌های متفاوت می‌بخشد و خواننده را چون صحنه‌ی تئاتری جذاب با خود به درون داستان می‌برد.

از همان آغاز داستان، حس‌های شاد و غمگین نه‌تنها راوی، بلکه خواننده را دربرمی‌گیرد و نیز شیوه‌ی نوی ارائه‌ی آن شگفت‌زده می‌کند و به سبک زیبای داستان می‌افزاید.

همچنین از نظر محتوایی داستان بسیار قابل تأمل است. چراکه صحبتی از خیانت مرد در میان نیست، بلکه تنها عشق در لحظه‌های دیدار تعیین‌کننده است و نه رابطه‌ها.

اگر تهدید و دلخوری‌ای باشد، تنها برای داشتن همیشه‌ی معشوق است و چون این ممکن نیست، زن لحظه‌ی دیدار را مغتنم می‌شمارد و به مردی تن و جان می‌سپارد که به همسرش حس تعلقی عمیق دارد.

 

http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=1894