نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

سایه‌ها و چراهای بی‌پاسخ
     1386-09-24– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
   



شهرزاد نیوز: رمان "سایه‌ها" نوشته‌ی محمود فلکی، نویسنده‌ی مقیم آلمان، در پنج بخش نگاشته شده که یازده تا پانزده‌ سالگی راوی را در روستای جورده در شمال ایران دربرمی‌گیرد.

داستان با فصل پاییز و قتل عموی راوی آغاز می‌گردد. قاتلی که راوی اول شخص داستان به نام سهراب سایه‌ی وی را به هنگام ارتکاب قتل دیده و البته تنها پایان داستان ماهیت قاتل مشخص می‌شود. داستان هرچند که با یک قتل آغاز می‌شود، اما جنایی نیست.

راوی که در داستان نویسنده است، پس از سال‌ها به عکس‌های نوجوانی‌اش می‌نگرد و می‌کوشد تا کودکی‌اش را در برابر چشمانش زنده کند. خاطرات خوشی که پررنگ‌ترند و خاطرات تلخی که ناخودآگاهش قیچی کرده و در تاریک‌خانه‌ی ذهنش تارانده است. راوی آنقدر حادثه‌ی قتل را در ذهن‌اش پس‌رانده که خاطره به شکل سایه‌ای شده. سایه‌ای که نام داستان را نیز دربرمی‌گیرد، "سایه‌ها". و راوی نیز مانند خواننده در انتهای داستان پی می‌برد که سایه خود راوی است.

سهراب دو خواهر کوچکتر و بزرگ‌تر از خود دارد. و عمه‌ای چهل‌وپنج ساله که با چشمان سرمه‌کشیده ساعت‌ها روی سنگ می‌نشیند و به افق چشم می‌دوزد، در انتظار مردی که فقط چند ساعتی را با او گذرانده، از او باردار شده و برادرش کودک "حرام‌زاده" را سر به نیست کرده. عمه صدیقه تمام مدت لباس نوزاد می‌بافد و روزی خودش را در کوه لباس‌های بافته‌شده به آتش می‌کشد.

عموی راوی نقش اربابی را بازی می‌کند که رعیت‌ها را سرکیسه می‌کند و از آنان بخشی از محصول شان را به زور می‌گیرد. عمویی که به نظر می‌آید برادرش یعنی پدر سهراب را سربه‌نیست کرده است. اما حتی مادر سهراب هم روابطی جنسی با عمو داشته. عمویی که در داستان بد مطلق معرفی می‌شود و در قانون جنگلی که در ده حکم‌فرماست، از رعیت بیگاری می‌کشد. شخص پلیدی در جامعه و خانه که زنش هم فاحشه‌ای بوده و بخاطر لرزش باسنش به همسری عمو درآمده است.

عمو زنی را برای کمک به خانه می‌آورد. زنی که با او رابطه دارد و گلشن ـ دختر زن ـ را سهراب و پسرهای محله عاشق‌اند.

یک‌روز که زن‌عمو و مادر گلشن خانه نیستند، عموی مست می‌خواهد به گلشن تجاوز کند، اما مادر از راه می‌رسد و گلشن را برای شش ماه در اتاق زندانی می‌کند. گلشن فقط می‌تواند از پنجره به بیرون نگاه کند و حتی در توالت هم مادرش پشت در می‌ایستد. گلشن نمونه‌ی زندانی‌ای است که در خود خانه به تصویر کشیده می‌شود. دیگر توالت هم نمی‌رود و خودش را در همان اتاق خالی می‌کند و هفته‌ای یکبار مادرش او را به زور توالت می‌برد. زمانی که پدر گلشن پس از شش سال بازمی‌گردد، دخترک از زندانش آزاد می‌شود.

شایعه‌ی درست کردن جاده در میان ده بخش قابل تأمل رمان است. شایعه‌ای که زندگی عادی مردم را به هم می‌زند. همه فکر می‌کنند که جاده بر قیمت زمین آنها می‌افزاید و هر کس به نحوی تلاش می‌کند که جاده از میان باغ یا جلوی زمین‌های او رد شود. این تمایل تا آنجا پیش می‌رود که مردم درخت‌های باغشان را می‌بُرند تا جاده‌ای درست کنند به این امید که جاده در راستای جاده‌ی آماده‌ای که آنها در زمین‌هایشان بوجود آورده‌اند، درست شود.

سهراب در جستجوی میوه‌ها و لانه‌ی تخم‌جوجه‌ها با شادی فرود آمدن درخت‌ها را تعقیب می‌کند، تا آنکه نوبت به درخت خودش می‌رسد، همان درختی که همواره پناهگاه او بود و حال تکه‌تکه شده است.
بعد نوبت به فروش قاطرها و گوسفندان می‌رسد. اما یک سال می‌گذرد و نه‌تنها بولدوزری در روستا دیده نمی‌شود، بلکه جاده‌سازی نیز تعطیل می‌گردد و تنها تا دوکیلومتری سر باغ‌های رئیس ژاندارمری و بخشدار ادامه می‌یابد.(ص151)

و جورده که قطع درختان و کشتار دام‌ها را بر خود دیده است، دچار قحطی می‌شود. چیزی که باعث می‌شود که خیلی‌ها یا برای یافتن کار به شهر بروند و یا بر اثر فقر زمین‌ها را بفروشند و روستا را ترک کنند.

عمو تمام گوسفندها و زمین‌های مادر سهراب را از چنگش درمی‌آورد و از فشار فقر و ناراحتی مادر همه‌چیز را می‌فروشد و با سهراب و دختر کوچکش به تهران می‌رود. سهراب در حجره‌ای در میدان شوش کار می‌کند. و مادر که در تهران زندگی غریبانه‌ای را می‌گذراند بزودی می‌میرد.

با خواندن شعری از فروغ چهره‌ی گلشن در سهراب زنده می‌شود. به یاد پستان‌های گردویی گلشن می‌افتد و تصمیم می‌گیرد که با دخترک ازدواج کند. مادر گلشن دخترش را در عوض دام و اشرفی به مردی شصت‌وپنج ساله فروخته و مرد در شب زفاف سکته کرده. گلشن به زن چاقی تبدیل شده و دیگر پستان‌های گردویی ندارد و تنها ته‌رنگی از شور و حالت نگاهش در او برجای مانده است.

راوی ازدواج خود را در سن پانزده سالگی به شکلی به تصویر می‌کشد که برای خواننده جا نمی‌افتد که اگر انتظار راوی پستان‌های گردویی بوده که دیگر جای خود را به اشکال دیگر داده‌اند. گاه سخن از حس تصاحب دخترک می‌رود. اما دخترک که دیگر دخترک نیست. اگر دخترکِ یادهایش به زنی تبدیل شده که تنها ته‌چهره‌ای از قبل را داراست، چرا با تمام مخالفت خانواده‌ سهراب باز هم با گلشن ازدواج می‌کند. اگر که نه عشق، بلکه تنها سرخ‌شدنی بوده که حالا ته‌مانده‌ای از آن باقی مانده، دیگر چرا این ازدواج در این سن و سال و شرایط. داستانی که خوب شروع شده، در پایان با این ازدواج ناپرداخته خراب می‌شود.

چرا سهراب خاطره‌ی گلشن را از تجاوز عمو بازگو می‌کند، اما بر دیگر حس‌های دخترک چشم می‌پوشد؟ چرا گلشنی که در حال حاضر نیز همسر راوی‌ است امکان این را نمی‌یابد که در این خاطره‌های مشترک حضور یابد و سهیم شود؟ خواننده پاسخی برای این چراها نمی‌یابد.

سهراب که اکنون نویسنده است، پس از دهه‌ها گذشته‌اش را می‌نویسد و برای زنده‌کردن گذشته‌ با عکس‌های نوجوانی‌اش وارد گفتگو می‌شود. گاه پاسخ‌های نوجوانی درباره‌ی داستان‌نویسی چنان است که نویسنده را نیز شگفت‌زده می‌کند، اما در نگاه به زن، زبان همان زبان روستایی است. معلوم نیست چرا نگاه گلشن "گوسفندوار" توصیف می‌شود. احساس همکاسه شدن با عمو، مادر را وامی‌دارد که رفتاری "بره‌وار" درپیش گیرد. چرا دختران بالای سی‌سال در رمان، "پیردختر" نامیده می‌شوند و یا از سن زنی که ده‌سالی بزرگتر از شوهرش است یاد می‌شود.

*محمود فلکی، سایه‌ها، انتشارات آوا (هامبورگ) 1376

http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=761