داستان "مرغ عشق" نوشتهی عدنان غریفی، نویسندهی مقیم هلند،
به اختلاف فرهنگی پدر و مادری ایرانی در
هلند با فرزندانشان میپردازد.
داستان از زبان پدر خانواده حکایت میشود. پدری که دیگر امر
و نهی به پسرش را کنار گذاشته و حتی به
زنش هم میگوید که با پسر جر و بحث نکند،
چراکه به گفتهی آموزگار مدرسه پسر از آن
بچههایی است که بلوغ سختی را میگذراند.
پدر به این نتیجه رسیده که جر و بحث تنها
رابطه را از این هم بدتر میکند.
والدین میدانند که مشکل در بلوغ نیست و آن را در جامعه و
فرهنگ هلند میبینند. پدر یادش میآید که
خودش در زمان بلوغش "تخم جن" بوده، اما
هیچگاه به والدینش بیاحترامی نمیکرده و
تقصیر را از سیستم و روانشناسی غربی
میبیند و نگاه مادر از او نیز بدتر است.
مادر ترجیح میدهد پسرانش خانهنشین شوند
ولی با هلندیها دوست نشوند، چراکه "تنها
چیزی که از آن بچهها یاد میگیرند کشیدن
حشیش، جنگ و دعوا و توحش، خوابیدن زودرس
با دخترها، بچهبازی، کونیگری، بیزاری از
درس و چیزهایی از این قبیل است."
پسر اولشان از خانه رفته و پدر دلش میخواهد که این پسر دوم
هم زودتر هجدهساله و مستقل شود. پسر
هرگونه که بخواهد در خانه رفتار میکند و
کسی جلودارش نیست.
همسایههای خانواده یکماه به مسافرت میروند و دو مرغ
عشقشان را به این خانواده میسپارند تا
از آنان نگهداری کنند. هنگامیکه پسر به
مرغ عشقها از غذای خود و سپس گوشت خام
میخوراند، ممانعت مادر را "چرت"
میانگارد. پسر هر حرف مادرش را به این
بهانه که پشتوانهی "علمی" ندارد رد
میکند.
اما مادر با پسر چگونه حرف میزند؟ در هر جملهای دشنام
میدهد و پسرش را الاغ، احمق و کثافت خطاب
میکند و حتما انتظار دارد که بر اساس
فرهنگ شرق هر چه والدین میگویند، بچهها
با احترام پاسخ دهند.
زن از مشکلات خانوادگی به ستوه آمده و چون ریشهی آن را در
غرب میبیند، بر سر شوهر فریاد میکشد که
چرا او را به این "طویله متمدن" آورده که
منظورش جهان غرب است. اگر مرد، که خودش را
روشنفکر میانگارد، این مشکلات را عوارض
سرمایهداری میداند، زن جایگزینی برای
آن ندارد و سوسیالیزم آرمانی شوهرش را
"چاهک مستراح" میانگارد. و مرد در دل خود
به گورباچف و "پروسترویکا"یش که پاشنه
آشیل سوسیالیزم اوست، لعنت میفرستد.
مرغ عشقها پس از آنکه گوشتخوار میشوند، تغییر میکنند.
پرهایشان به تیرگی میگراید و میریزد و
با یکدیگر دائما میستیزند. با یکدیگر
همصدایی نمیکنند و حتی صدایشان نیز عوض
میشود و بدصدا میشوند.
حال و روز پرندهها به جایی میرسد که پدر دلش میخواهد
پرندهها بمیرند، چراکه خاطرات او از
پرنده صدای زیبا و پرهای رنگارنگ درخشان
بود و نه این موجودات خشن، زشت و وحشی. و
میاندیشد: "آنها حتی به حریم خاطرات ما
هم تجاوز کرده بودند."
اگر روزهای نخست با شادی و زندهشدن خاطرات خوب گذشته با
صدای پرندگان بیدار میشدند، حال صدای
آنان برای آنان کابوس است.
داستان سیر تغییر ماهیت طبیعت مرغ عشقها را نشان میدهد،
مانند پسران راوی.
والدین تمام تقصیر را در فرهنگ و سیستم غرب میبینند، انگار
که غرب بچههای آنان را بیادب و غیرقابل
تحمل کرده. درست مانند گوشت دادن پسر
خانواده به مرغ عشقها. مادر دلش
نمیخواهد مرغعشقها بمیرند و دلش
نمیخواهد پسرش از خانه برود، هرچند از
دست پرندهها و پسر در عذاب است.
پدر اما دلش میخواهد پسرش از خانه برود و مرغ عشقها هم
بمیرند. نه امید بازگشت مرغ عشقها به
صورت اول خود را دارد و نه تغییری مثبت در
پسر. از همان ابتدای داستان میگوید که دو
پسرش را در غرب از دست داده است: "با این
مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دو تا
بچهام را هم از دست دادهام."
داستان با نثری ساده و روان صمیمی نگاشته شده. هر سه شخصیت
داستان زبان خاص خودش را دارد به همراه
نگاه، زاویهی دید و جهانبینی هریک که در
داستانی کوتاه به بهترین وجهی تصویر گشته
است.
در پایان داستان "چرا"ی مرغ عشقها گویا که پژواک پرسشهای
خانواده است. پرسشهایی که پاسخی برایش
نیست. از امیدها و باورهای از دسترفته تا
تصویر غرب به "طویله".
تحقیر فرهنگها از سوی دو نسل اعمال میشود. مادر فرهنگ پسر
را تحقیر میکند و پسر مادر را بیسواد،
عامی، قدیمی و نادان میپندارد. هیچ
گفتگویی میان این فرهنگها صورت
نمیپذیرد، بلکه تنها ستیز و تحقیر سیطره
دارد در تحملی اجباری همراه با دشنام.
راوی در حسرت روزهای گذشته در وطن است. صدای پرندگان در
باغ. مرغ عشقهایی که هنوز مرغ عشق بودند
و به پرندگانی زشت، ستیزهجو، بدصدا و
گوشتخوار تبدیل نگشته بودند. در مقایسهی
دو پرندهی تازه، دو مرغ عشق که واقعاً
مرغ عشق هستند با آن مرغهایی که تغییر
ماهیت دادهاند، حس نوستالژیک راوی به اوج
خود میرسد.
وطن و فرهنگ مملو از حس احترام و حرفشنوایی فرزند از والدین
که سرشار از عشق و هارمونی و خوشصدایی و
زیبایی است، چراکه مرغ عشق همان دانهی
خود را میخورد، هر روز فقط همان دانهی
خودش را و به آن قانع است. پس همان مرغ
عشق میماند. اما پسر خانواده که نماد
فرهنگ غرب است با خواراندان گوشت به مرغ
عشق از او پرندهای زشت و وحشی میسازد که
دیگر علاقهای به دانهی خود ـ بخوانید
فرهنگ بومی خود ـ نشان نمیدهد و تنها
گوشت خام ـ بخوانید فرهنگ غرب ـ
میخواهد.
روزهای نخست مرغ عشقها زیبا هستند، مانند کودکی پسران.
هرچه میگذرد مرغ عشقها و فرزندان در
فرهنگ غرب بیشتر و بیشتر تغییر ماهیت
میدهند و دیگر به پرندگانی تبدیل میشوند
که با عشق هیچ اینهمانیای ندارند.
اما آیا فرهنگ شرق و غرب را اینگونه میتوان به چالش کشید؟
داستان با تمام زیبایی و تصویرهای داستانیاش روایتی سنتی
است. داستانی که استحالهی انسان شرقی را
در فرهنگ غرب در هیئت مرغ عشقی به تصویر
میکشد که ستیزهجو، زشت، بدآوا، غیرقابل
تحمل و در نتیجه قابل ترحم میشود. از همه
مهمتر آنکه عشق را به فراموشی میسپارد و
دیگر مرغ عشق نمیتوان نامیدش، بلکه نامی
جدید باید بر آن گذاشت، چراکه دیگر تغییر
ماهیت داده و مرغ "عشق" نیست. پرندهای
است بیهویت که "هیچه".
عدنان غریفی، مرغ عشق، منتشر
شده در سایت دوات
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1029
|