داستان
"گیلهمرد" نوشتهی بزرگ علوی (تهران
1282ـ برلین 1375) به دستگیری رعیتی در
دهکدههای شمال میپردازد که در برابر ستم
مالکان و دولت حامی آنان ایستاده و به
مبارزی جنگلی تبدیل شده است.
گذری
بر داستان
آغاز
داستان طبیعتی خشن و طوفانی
را
تصویر
میکند. این طبیعت تیره و بارانی که در آن
"درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند"
خواننده را برای حکایتی تیره آماده
میسازد.
گیلهمرد در میان سرنیزهها و تفنگهای دو
مأمور با بینیای شکسته،
پاهایی
لخت و بدنی خیس در جنگل گلآلود قدم
برمیدارد و در چهرهاش تنها میتوان وحشت
مرگ را خواند.
وکیلباشی دل پری از زندانی دارد و دائما
زخم زبان میزند که اگر رعایا سهم مالک
را ندهند، مالک هم نمیتواند مالیات دهد و
دولت هم خرج ما را نمیتواند دهد.
گیلهمرد رعیتی است که در برابر مالک و
دولت ایستاده. در این میان مأموران دولت
زنش صغرا را کشتهاند و او باید برای
بچهی شیرخوارهاش هم پدر باشد و هم مادر.
و حال به سبب بچهاش گیر افتاده است.
مأمور
دوم بلوچی است که همواره مزدور خان بوده،
اما داستان رعایا را از پدرش شنیده و
میداند که خانها چگونه با چپاول و
زورگویی دهی را از آن خود میکردند. و با
اینکه در کودکی مزهی غارت و بیخانمانی
را چشیده، خلاف میلش همواره مزدور خانها
بوده. و از وقتی که خانها در تهران وکیل
شدند، به مأمور دولت تبدیل شده است.
آنان
در قهوهخانهای مستقر میشوند. مأمور
بلوچ که هفتتیری در خانهی گیلهمرد
یافته و پنهان کرده، آن را به گیلهمرد
میفروشد، تا وی پیش از رسیدن به فومن
فرار کند.
خشونت
و انتقام
گیلهمرد تنها به فرار و انتقام
میاندیشد. زیر فشار چنین سرکوب و خشونتی،
طبیعی هم هست که وی تنها به کشتن مأمور و
انتقام از قاتل صغرا بیاندیشد.
وقتی
مأمور به مادر گیلهمرد بگوید: "اگه فوری
پیش نایب به فومن نره، گلوی بچه را میزنم
سر نیزه و میبرم تا بیاید عقب بچهاش"،
نشان از عمق خشونتی دارد که بر رعایا
میرفته است.
پدرزن
گیلهمرد، از زمانی که دخترش را کشتهاند
به جنگل رفته و میتواند هر کسی را بکشد.
اما سرانجام از غصهی دخترش دقمرگ
میشود.
"گویی
کسی با نوک ناخن زخمی را ریش ریش میکند"
و طوفانی که از ابتدای داستان آوای جیغ
زنی را بازتاب میدهد، نشان از حس انتقامی
دارد که در خون گیلهمرد میجوشد.
وکیلباشی برای سوزاندن بیشتر گیلهمرد به
او میگوید که قاتل صغرا است و سرکوب و
کشتار را وظیفهی دینی خود میداند. و
گیلهمرد که در ذهنش بارها چشمان قاتل زنش
را درآورده و خرخرهاش را جویده، حال با
هفتتیری بر شقیقهی قاتل میخواهد او را
بکشد.
با
التماس وکیلباشی که او را به پنج بچهاش
قسم میدهد، از کشتن او صرف نظر میکند،
لباسهای او را میپوشد و فرار میکند،
اما مأمور بلوچ او را میکشد.
پایان
داستان
پایان
داستان نشان از اعتماد بیمورد گیلهمرد
به مأمور بلوچ دارد که با تفنگ بزرگ شده و
جز خشونت چیزی ندیده است. بلوچ پدر و
برادرانش را در درگیریها از دست داده و
حال خود از مأموران متنفر است، اما برای
آنان کار میکند تا ذخیرهی مالی به دست
آورد و از دست آنان به دشتهای سوزان جنوب
فرار کند.
اعتمادی که به بهای جان گیلهمرد تمام
میشود. بلوچ هرچند که تفنگ را به او
فروخته، اما به خاطر منافعش در جبههی
دولتیان است. و گیلهمرد نمیاندیشد که
مردی که به اندازهی موهای سرش انسان
کشته، نمیتواند خود را به خاطر فرار او
به خطر بیندازد.
دولت و
مأمورانی مستبد
داستان
از خشونتی عمیق در کل جامعه در دو حوزهی
ذهنی و عینی حکایت دارد. دولت نه حامی جان
و مال شهروندان، بلکه دشمن آنان است و
مأموران دولتی نه پاسداران نظم و آرامش،
که
عاملان
شکنجه
و قتلاند.
دهقانان فقیر که زیر فشار سرکوب و فقر له
میشوند، یا دست به اسلحه میبرند و قتل
را با قتل پاسخ میدهند و یا در ذهن خود
قاتلان دولتی را به چهارمیخ میکشند و در
لحظهی انتقام متوجه میشوند که کشتار کار
هر کسی نیست.
طنز
تلخ داستان در تازه بودن آن پس از
دهههاست. حال مأموران دولت نامهای دیگری
دارند، اما وظیفهی آنان همانست که علوی
در این داستان به زیبایی به تصویر کشیده
است.
http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=1920
|