"
"انتظار سرخ" داستانی
است نوشتهی هوشنگ آشورزاده، نویسندهی
ساکن ایران، که مکان آن کافهای در میدان
فردوسی است.
راوی در زمانهای
متفاوت، وقایع سیاسی چند دههی ایران را
در دوری سریع بازمیگوید و در این بازگویی
داستانی، نهتنها به نسل مبارزان ایران
میپردازد، بلکه پرتوی نیز به روزگار
سپریشدهی تودهایها، البته از نگاه یک
راوی تودهای، میاندازد.
چکیدهی داستان
راوی اولشخص داستان یک
تودهای قدیمی است که از کودتای مرداد
1332 جان سالم به در برده و به همراه
دوستانش حال در کافهای در میدان فردوسی
به یاد سالهای دورِ مبارزه و خاطرات سرخ
جوانی ندای نوش سر میدهد.
اما این کافهنشینی را
به جز مجسمهی فردوسی که خاموش از بالا بر
همه چیز نظاره دارد، زنی سرخپوش نیز
همراهی میکند. زنی که بیهیچ کلامی
گوشهای از میدان به انتظار ایستاده است و
نگاهش ورای جمعیتِ میدان چیزی را میجوید.
زنی که در این داستان به
گونهای با یک تودهای ارتباط مییابد و
داستانهایی که دربارهی او گفته میشود
به گونهای ارزیابی راویان دیگر را نیز از
حزب توده بازمیتاباند.
زن در نگاه راوی همچون
پرچم سرخ بر فراز میدان فردوسی برافراشته
است. هرچند که رنگ سرخ لباس و وسایل زن
نشان از عشق دارد، عشقی که به جنون کشیده
شده است، اما راوی که این را میداند،
بیشتر خوش دارد که آن را نمادی از خون
معشوق جانباخته و یا بیش از آن نماد
شوروی و پرچم سرخش ببیند.
راوی که دیگر میداند
امامزادهی شوروی مُراد نمیدهد، نیمچه
امید باقیماندهاش را پای گوش دادن به
رادیو مسکو میریزد و به تماشا مینشیند
که چگونه نسل بعد از او، یعنی چریکها،
میآیند و میروند و سپس نسلی نو از راه
میرسد.
روایت
تودهایها از زن سرخپوش
داستان راوی از زن
اینگونه است که این زن ارمنی به یک افسر
جوان تودهای دل میبازد. عشق و عاشقی
آنان به قرار ازدواج ختم میشود، اما روزی
که قرار است آن دو به محضر بروند، افسر لو
میرود، زندانی و سپس اعدام میشود.
روایت مأموران
دولتی
راوی آَشکارا میگوید که
دیگر از عوض کردن کافه و فرار از مأموران
دولتی دست برداشتهاند و پاتوقشان همان
کافهی میدان فردوسی میشود و تنها
مراقبند به مأموران دولت که کمی دور از
آنان مینشینند و آنان را میپایند،
بهانهای ندهند و در اصل میدانند که
مأموران کاری هم به کار آنان ندارند.
انگار خودشان نیز
میدانند که عرقخوری و گفتگو دربارهی قد
و قوارهی گوجهفرنگیهای همسایهی شمالی
احتیاجی به پنهانکاری ندارد و در این
همنشینیِ دور با مأموران میشنوند که
معشوق نه تودهای بلکه همپالگی آنان بوده.
روایت چریکها
از میان سکوتی مرگبار
در گذر سالها راوی به نسل تازهای اشاره
میکند که با تن و جان میجنگد و بیپروا
کشته میشود.
فرزندانی که به آنان به
چشم خیانتکارانِ حقیر مینگرند و پاسخ
لبخند آنان را با اخم میدهند. روایت آنان
از زن سرخپوش برداشتی از مبارزهی
تودهایهاست: "مردکهء بیجربزه همین که
میبینه هواپسه و بگیربگیره، طفلکی رو قال
میذاره و میره شوروی. نمیکنه لااقل
اونم با خودش ببره. بفرما، اون از
مبارهشون، اینم از عشق و عاشقیشون!"(
بررسی کتاب، شمارهی 54، ص91)
راوی خودش را به کرگوشی
میزند و البته کمی هم به آنان حق میدهد
که در آن کودتا حزب نباید میدان را خالی
میکرد تا حداقل کمی آبروداری کرده باشد.
اما در کل نگاهش به
چریکها از جایگاه پدری است که میداند
همانطور که حزب آنان کاری از پیش نبرده،
تیر و تفنگها هم پیش نخواهند برد و سپس
شاهد عرقخوری فرزندان خود و نوش گفتن
آنان میشود و درد مشترکی که دیگر اخمها
را از میان برده است.
نسل بیحکایت
انقلاب
اما از پس این سکون نسلی
دیگر سر بر میآورد. نسل انقلاب. نسلی که
همه را با خود میبرد و این مبارزان قدیمی
نیز بیآنکه بدانند این سیل خروشان به کجا
میرود، با آن همراه میشوند. حتی زمانی
که میخانهشان در آتش میسوزد باز هم از
این مردان ریشو و زنان عبوس و جمع
سیاهپوش دل نمیکنند، تا این که از شدت
سُقلمههای آنان به گوشهای میخزند.
نسل انقلاب حدیثی برای
بانوی سرخپوش ندارد، بلکه آنقدر به پیرزن
تنه میزند تا وی را به چند خیابان بالاتر
نقل مکان میدهد.
سیل ویرانگر
انقلاب
سیل ویرانگر همه چیز را
خراب میکند و راوی چه زیبا نشان میدهد
که خود جزئی از این سیل ویرانگر بوده است.
سیلی که حال و گذشته را میروبد و از میان
برمیدارد، حتی نیمچه امکانی که در رژیم
سلطنتی موجود بود، یعنی میخانه و یا زنی
سرخپوش در میدان فردوسی.
و پایان داستان تنها
نگاهِ تلخِ فردوسی میماند که شاید نمادی
از تکرار تاریخِ دردناکی است که به
گونهای کاریکاتوروار در اشکالی دیگر
تکرار می شود.
hhttp://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1432
|