نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

هزارخانه خواب و اختناق و زنان ایستاده‌ی افغان
     1386-09-17– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
   



شهرزاد نیوز: رمان هزارخانه‌ی خواب و اختناق نوشته‌ی عتیق رحیمی، نویسنده‌ی افغان مقیم فرانسه، با کابوس‌های راوی مرد اول شخص رمان، به نام فرهاد، آغاز می‌شود. کابوس‌هایی که گفته‌های پدربزرگ را از قول ملایی مرتجع بازتاب می‌دهد. نقل‌هایی که بویژه ضدزن هستند و هزاره‌ها سینه‌ به سینه نقل شده‌اند، اما در واقع کابوسی بیش نیستند. کابوس‌هایی که سرشار از خشونت مردان‌اند به دور از بیداری‌ای که در لطافت زنانه آمیخته است.


کابوس‌هایی که مثل بیداری‌اند و انگار روح که جسم را در خواب ترک کرده، هنوز بازنگشته، راوی بیدار شده و در ورطه‌ای از کابوس افتاده است. "بی‌حرکت و بی‌قدرت. مات و گنگ، در وحشت و در ذلت. و همین طور می‌ماند تا روحت برگردد." (ص12) کابوس‌هایی که با بوی لجن و خون و استفراغ آمیخته‌اند.


داستان به سال 1358 در کابل بازمی‌گردد. حفیظ‌الله امین در قدرت است. راوی 21 ساله که تا حال با زنی هم‌آغوش نشده، در لحظه‌هایی که به هوش می‌آید، زنی را می‌بیند که خون و لجن و استفراغش را تمیز می‌کند و پسرکی که او را پدر خطاب می‌کند.


در این ساعت‌های نیمه‌بیهوشی ذهن راوی از خرافات پدربزرگ به پدری می‌رود که دو سال پیش از این زنی جوانتر گزیده و مادر راوی را به همراه خواهر و برادر فرهاد ترک کرده و به پاکستان گریخته است، بی‌آنکه مادر را طلاق دهد.
هنگامی‌که سربازها برای جستجوی فرهاد خانه‌ی زن را تفتیش می‌کنند، زن که مهناز نام دارد، فرهاد را همراه با جوانی سپیدموی به زیرزمین می‌فرستد. در زیرزمین هر دو بی‌اراده شلوارشان را خیس می‌کنند و بوی استفراغ نیز به بوی لجن و خون و شاش و گور اضافه می‌شود. استفراغی که به گفته‌ی راوی از شدت اختناق است. "در اختناق است که به هستیت شک پیدا می‌کنی، در اختناق است که پناه می‌آوری به رؤیاهایت، به زن اثیری، به جن، به ملکوت، به هستی پس از نیستی..." (ص85)


صبح آن شب فرهاد می‌بیند که مهناز پستان‌اش را در دهان شبح سپیدموی گذاشته. خودش را که در آینه نگاه می‌کند، شبحی می‌بیند که هنوز موهایش سپید نشده.


شبح برادر مهناز است که در دوران کوتاه زندانی‌اش به کودکی تبدیل شده و زن او را پنهان می‌کند و دیگر نه نقش خواهر، بلکه مادر را برایش بازی می‌کند، تا جایی که چون نوزادی به او شیر می‌دهد. شوهر مهناز در زندان اعدام شده و پسرش که نمی‌داند پدرش را کشته‌اند، فرهاد را به جای پدرش می‌گیرد و فکر می‌کند که پدرش به خانه بازگشته است.
راوی اما چه کرده است؟ با دوستش عنایت که می‌خواسته از کابل بگریزد، شب آخر را به شراب‌خواری پرداخته و هنگام بازگشت از سوی سربازان بازجویی و به شدت مضروب می‌شود. عنایت در سر کلاس شعری از حمید مصدق را دستکاری کرده و برای فرهاد پرت کرده، اما هم‌شاگردی حزبی آن را خوانده، دست‌خط عنایت را شناخته و برای همین چند بیت شعری که عنایت به مسخره تغییرش داده، باید به سوی پاکستان بگریزد.


و فرهاد هم گویا فعالیت‌هایی داشته، که در واقع فعالیتی نیست، اما به همان اندازه‌ی تغییر شعر فعالیت محسوب می‌شود.
مادر فرهاد فرش خانه را به قاچاق‌چی می‌دهد تا فرهاد را به پاکستان برساند. فرهاد در روزهای کوتاهی که با مهناز به سر می‌برد، بی‌آنکه زن را لمس کرده باشد، به او دل می‌بازد. بنابراین به وی پیشنهاد می‌کند که با هم به پاکستان بروند، اما مهناز اگر به پاکستان بگریزد، باید با برادرِ شوهرش ازدواج کند.


مهناز داستان زندگی‌اش را برای فرهاد حکایت می‌کند. مهناز که به دنیا می‌آید، نه جیغ می‌زند، نه می‌خندد و نه می‌گرید. و نویسنده چه زیبا این حکایت را با کل رمان پیوند می‌زند، هنگامی که مادر سرشکش را پنهان می‌کند. زنان قاچاقچی به خاطر خنده‌ای سرزنش می‌شوند. و باز مادر هنگامی که همسرش زن دومی اختیار می‌کند و فریاد می‌زند، به او تعویذی می‌دهند که به هنگام دعوا زیر دندان بگذارد و بفشارد. هنگامی‌ که نه فریاد، نه اشک و نه زهرخندی بایسته است، پس دختران هم این گونه به دنیا می‌آیند، بدون فریاد، خنده و یا گریه.


برخلاف نظر والدینش مهناز با مردی که دوست داشته ازدواج کرده، پسری به دنیا آورده، شوهرش اعدام شده و خانواده‌اش به آلمان رفته‌اند و تنها یادگاری که برای زن بیوه گذاشته‌اند، برادری‌ است که در سنین جوانی زیر شکنجه کودک  شده است.


خانواده‌ی زن نه‌تنها کمکی به زن نکرده‌اند، بلکه باری هم بر دوش‌اش گذاشته و رفته‌اند و خانواده‌ی شوهر اعدام‌شده هم ناموس و خون برایشان یکی‌ است و زن حتی اگر به ایران هم بگریزد، باز در چمبره‌ی درگیری‌های ناموسی خواهد ماند. بنابراین با پسرش می‌ماند. و فرهاد پیچیده در فرش خانه بر دوش قاچاقچی می‌رود. نمی‌خواهد برود، چراکه حس می‌کند که معشوق و پسرش را بر جای گذاشته و می‌رود. اما می‌رود.


رمان به شعری بلند می‌ماند، با نثری زیبا و شورانگیز که نفس را در سینه حبس می‌کند. عتیق رحیمی افغانستانی واقعی را در رمانش به تصویر می‌کشد. از سویی اعمال خشونت دولتی بر همه‌ی مردم و از سوی دیگر فرهنگ خشونت علیه زن از جوانب متفاوت به شکل ملموسی در رمان تجسم می‌یابد. زنان در وهله‌ی نخست زندانی خانواده هستند و تا جایی که بتوانند، پنهان و آشکار، بندها را از خود باز می‌کنند. زنان این رمان با وجود فرهنگ خودکامه و ضدزن در عین از خود گذشتگی و فداکاری ایستاده و قوی هستند.


و فرهاد که می‌داند مهناز با او نیامد که او را در دردسر نیاندازد، وگرنه غم زلیخا را دارد. و مادرش پنهان از او زیر چادر اشک می‌ریزد. آنقدر اشک می‌ریزد که چادر را از سیل اشک‌هایش خیس می‌کند، با گلایه غم مهناز و مادرش را با غم زلیخا و مادر یوسف مقایسه می‌کند. و می‌اندیشد که "چرا کسی به فکر این دو زن نیست؟ پیراهن یوسف را به چشم‌های مادرش بمالید!"


*‌ هزارخانه خواب و اختناق، عتیق رحیمی، انتشارات خاوران، پاریس 1381 (2002)

http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=745