شهرزاد نیوز:
امیر، راوی رمان بادبادک باز، متولد
1963بههنگام تولد مادرش را از دست میدهد
و عمری میاندیشد که باعث مرگ مادرش شده و
پدرش از او بدش میآید. حسن، پسر پیشکار
که یک سالی از او کوچکتر و او نیز
بیمادر است، برادر شیری و همبازی کودکی
اوست.
حسن هزارهای و
شیعه است و راوی پشتون و سنی. حسن از قومی
فقیر است که اغلبشان پیشکار پشتونهای
متمولاند. قومی فقیر و سرکوبشده که
بهعنوان نژادِ پستتر در افغانستان
همواره مورد تحقیر و توهین
پشتونها قرار گرفته.
آرامش آهستهآهسته
از خانواده رخت برمیچیند. راوی دهساله
است که شاهد کودتا علیه سلطنت مشروطه، و
جایگزینی رئیسجمهور بر پادشاه میشود.
ماجراهایی که در خانهی امیر میگذرد،
آینهای از وقایع افغانستان است. حسن پسر
پیشکار بهمدرسه نمیرود، بلکه در همان
سنین کودکی، پیش از امیر برمیخیزد،
صبحانهی راوی را آماده میکند، لباسش را
اتو میزند و در خانه میماند تا به پدرش
در کارهای خانه یاری رساند. حسن؛ که از
همان کودکی به چشم نوکر نگریسته میشود و
بهراوی آقا میگوید و نیز صمیمیترین
دوست راویست؛ تناقضی که در تمام داستان
تنیده شده است. زیباترین خاطرههای کودکی
راوی در بازی با حسن تجسم مییابد.
بازیهایی که در خلوت امیر و حسن رخ
میدهد و در جامعه حتی امیر نه بهگونهی
دوست، بلکه به چشم نوکر به بهترین دوست
خود مینگرد، دوستی که برایش چون برادری
باوفاست.
مسابقهی بادبادک
بازی میان بچههای افغان به زمان کودکی
راوی بازمیگردد. زمانی که هنوز طالبانی
نبود که بادبادک بازی و شادی و خنده را
بر افغانها ممنوع سازد. امیر دوازدهساله
برای نخستینبار در این مسابقه برنده
میشود و از حسن میخواهد که آخرین
بادبادک سقوط یافته را برای او بیابد، تا
در چشم پدر محبوب شود. چماقداران خیابانی
از حسن میخواهند که بادبادک را بهآنان
بدهد و چون حسن بادبادک را برای امیر به
دست آورده، حاضر نمیشود که از بادبادک
بگذرد و مورد تجاوز یکی از چماقداران قرار
میگیرد. امیر که به دنبال حسن دویده،
پنهانی تجاوز بهحسن را میبیند، اما
میترسد که از حسن دفاع کند و او نیز مورد
تجاوز قرار گیرد، بنابراین فرار میکند.
حسن به خاطر
بادبادکی برای امیر تا جان از بادبادک
دفاع میکند ولی امیر حسن را تنها
میگذراد. ترس نقش زیادی بازی میکند، اما
ذهن خودآگاه راوی را نیز نباید نادیده
گرفت: "او یک هزارهای که بیشتر نیست، مگر
نه؟" (ص91)
اما امیر که از
وجدان خود رنجیده، دیگر تحمل دیدار حسن را
ندارد و برنامهای میریزد تا حسن و پدرش
از آن خانه بروند.
مارس 1981 امیر با
پدرش از افغانستان فرار میکنند و قاچاقی
بهپاکستان و از آنجا به آمریکا میروند.
راوی در سن بیست ودو سالگی با زنی افغان
ازدواج میکند. زنی که یک ماهی را با
مردی افغان در سن هجدهسالگی گذرانده و
راوی که تا حال زنی را لمس نکرده، نه
تنها گذشتهی زن را میپذیرد، بلکه از
برخورد افغانها دررابطه با زنان گریزان
است: "از این که فقط به خاطر برندهشدن در
یک قرعهکشی ژنتیکی که جنسیتم را تعیین
کرده بود، این اقتدار نصیبم شده چندشم
شد." (ص170)
مدت کوتاهی پس از
ازدواج امیر پدرش را از دست میدهد. پس از
سالها رحیمخان، دوست پدر از پاکستان به
او تلفن میزند و از او میخواهد که به
دیدارش برود. راوی در دیدار با رحیمخان
درمییابد که حسن برادر ناتنیاش بوده و
طالبان حسن و همسرش را کشتهاند و حال او
باید پسر دهسالهی حسن، سهراب را از
پرورشگاهی در افغانستان به پاکستان
بیاورد.
وقتی امیر پس از
بیستسال بهافغانستان برمیگردد و فقر و
بدبختی و جنگ و ویرانی را میبیند،
رانندهاش در رابطه با فقر به او میگوید:
"افغانستان واقعی اوست آقا صاحب.
افغانستانی که من میشناسم اوست. شما؟ شما
همیشه این جا یک توریست بودهاید،
فقط خبر نداشتید." (ص263) و البته در
برخورد راوی به زن به طور عام و همسرش به
طور خاص نیز به نظر میآید که راوی در
افغانستان واقعا یک توریست بوده است.
با دیدن خانهاش
امیر میاندیشد: "خانه پدریام مانند
بسیاری از خانههای دیگر کابل تصویری از
عظمتی فروپاشیده بود." اما این عظمت نه به
کل کشور، بلکه تنها به اشرافیت جامعه
برمیگردد. به اشرافیتی که مانند
توریستها در سرزمینی فقیر زندگی میکردند
و خودشان را برتر میدیدند. خانواده
تصویری از جامعه میدهد. جامعهی افغان که
پشتونها دست بالا را دارند و
هزارهایهای شیعه طبقهی پایین، فقیر و
زحمتکش جامعه را تشکیل میدهند.
هزارهایها اغلب خدمتکاران پشتونها
هستند. پشتونها گاه به آنان نه به عنوان
انسان که موجودی پست مینگرند و آنان را
تحقیر میکنند و فراموش میکنند که آنان
هموطن هستند و همه افغان. مثل امیر و حسن
که برادر شیریاند و امیر که در این فرهنگ
بزرگ شده به بادبادکش بیشتر اهمیت میدهد
تا تجاوز به نزدیکترین دوست هزارهایاش.
سرکوبهای قومی،
تفاوتهای آشکار طبقاتی و جنسی در فرهنگ و
جامعهی افغانستان به خوبی به نمایش
گذاشته میشود و خواننده در بطن داستان
همه را در آینهی زندگی راوی که با
سرزمین، فرهنگ و روند سیاسی ـ تاریخی
افغانستان گره خورده، مشاهده میکند.
دو برادر در این
داستان شاید نماد این دو قوم باشند. یکی
شرعی است و دیگری غیرشرعی و نتیجهی یک
زنا. یکی از مادری اشرافزاده و پشتون،
دیگری از مادری هزارهای و خدمتکار. یکی
رسمی، دیگری غیررسمی، "نیمهی محروم و
بینام و نشان" (ص407) اما پدری که پسر
غیرشرعیاش را بیشتر دوست میدارد، تسلیم
رسم جامعه میشود و قدمی برای این نیمهی
غیررسمی و محروم برنمیدارد.
راوی برای پاک کردن گذشتهی پرگناهش جانش
را بهخطر میاندازد و سهراب را از چنگ
همان چماقدار خیابانی که بهحسن تجاوز
کرده و حال از رهبران طالبان شده بود،
نجات میدهد. سهرابی که مورد تجاوز
طالبانها قرار گرفته و دیگر چندان امیدی
به زندگانی ندارد. راوی سهراب را پس از
نجات از یک خودکشی بهآمریکا میبرد و به
فرزند خواندگی میپذیرد. سهراب دل
مرده
در سکوتی سرد به سر میبرد، که شاید
نمادی از تلخی روزگار بر افغانهای تحت
حکومت طالبانهاست. تنها پس از دوسال، در
جشن سال نو، هنگامیکه امیر بادبادکی برای
سهراب هوا میکند و برنده میشود،
نیملبخندی بر چهرهی دلمردهی سهراب
مینشیند. نیملبخندی که لحظهای بیش دوام
نمییابد و هنوز روزنهی امیدی نگشوده
است، بهمانند افغانستانی که هنوز در جنگ
و یأس بهسر میبرد.
|