مجموعه
داستان "تک خشت و چند داستان دیگر"
نوشتهی منیرالدین بیروتی با نثری زیبا
نگاشته شده، اما شیوهی نگارش داستانها
بقدری گُنگ است که از کشش داستانها
میکاهد.
خاتون اسیر
داستان
"خاتون" به مردی میپردازد که عاشق خاتون
است، اما خاتون گویا در دست مردی به نام
صمد اسیر است که میخواهد او را آنسوی مرز
بفروشد. سرانجام صمد زن را در قایقی
میگذارد و در راه عبور از رودخانه و از
ترس مأموران و پیگرد راوی دختر را به
رودخانه میاندازد و دختر میمیرد.
به دلیل
گُنگی داستان، حوادث را فقط میتوان حدس
زد و در پایان معلوم نیست چرا نیمتنهی
بازماندهی خاتون همچون ستونی میباشد که
هزار تیشه خورده.
همسر سابق
داستان
"من هنوز سؤال دارم آقای نویسنده" گفتگویی
میان نویسنده و خوانندهاش است. از همان
ابتدای داستان خواننده حدس میزند که زن
سابق نویسنده با او به گفتگویی نوشتاری
نشسته است.
نویسنده
با تسلط خود بر زبان به خوبی رویداد زندگی
خودش را به گونهای که میخواهد ترسیم
میکند، اما در پایان ما تنها نامههای زن
را میخوانیم که بیپاسخ میمانند و
واقعیت را از زبان او میشنویم که
نویسندهی پرمدعا زنی دیگر داشته و او را
فریب داده و تا حد خودکشی کشانده است.
عشق و مرگ
داستان
"خضری" زیباترین داستان این مجموعه است.
زن و شوهری میخواهند از مرز بگذرند و از
ایران فرار کنند. زن و شوهری که در
نگاهشان میتوان عشقشان را دید.
در میان
راه زن در حادثهی کشتی ناپدید میشود و
مرد همواره در سکوتی سنگین به دریا چشم
میدوزد.
در پایان
داستان زنجیر طلای زنش را که از شکم
کوسهای یافتهاند در دامن مرد میاندازند
و مرد تنها به قوی زنجیر زل میزند و حتی
نمیگرید.
زبان مردانهی لمپنی
داستان
"شیرین" با نثر و سبک دیگری نگاشته شده.
مادری به
دخترش سرکوفت میزند که داماد درسخوانده
و نویسندهاش گذاشته و رفته. و دختر که
باردار است، میگوید که شوهر و پدر فرزندش
را دوست دارد. و این داستانیست که راویِ
نویسنده نیمهتمامش گذاشته و حال
میخواهد به پایانش برساند.
داستان
با زندگی راویِ نویسنده ادغام میشود و
تنها در پایان خواننده تشخیص میدهد که
این دیالوگها چندان ربطی به زندگی راوی
ندارد.
مرد
داستانِ راویِ نویسنده فقیر و بیکار است و
در یک قهوهخانه میخوابد و همواره به زن
چشمبراهش میاندیشد و خود را اسیری
میبیند که هیچگاه وضع حمل نمیکند.
وی
معشوقهای دارد که شبانگاه به او تلفن
میزند و میخواهد نزد او بیاید. معشوقه
از پخمگی همسر مرد میگوید و بارداری
زودرس او و مرد تلفن را قطع میکند.
بار دیگر
که زن زنگ میزند و چیزی نمیگوید، از
صدای آدامس جویدن زن پی میبرد که خود
معشوقه است: "... اولش خوش طعم و شیرینه،
بعد یواش یواش بیمزه میشه انقدر که تفش
میکنی تا بچسبه به شلوار یکی دیگه، یکی
دیگه!"(نشر ققنوس1382)
معلوم
نیست معشوقهای که جزئیات زندگی راوی را
میداند و حتی دربارهی سردی همسر مرد حرف
میزند، چه نقشی در زندگی مرد دارد. مردی
که ناگهان زن را به مانند همان آدامسی
میبیند که در دهان زن پرصدا جویده
میشود.
آدامسی
که وقت آن رسیده که به شلوار مردان دیگر
بچسبد و یا زیر پای رهگذران بیفتد. و این
را نه یک راویِ لمپن، بلکه یک نویسنده
نگاشته که هم جای تعجب است و هم تأسف!
جالب
اینکه همسر نویسنده نیز که مترجم است،
داستان را زیبا مییابد و ایرادی به این
زبان مردسالارانه و زنستیز نمیگیرد.
نویسنده
از داستانش میآموزد که درگیر روابط ناجور
نشود. بنابراین با شنیدن زنگ تلفن از
همسرش میخواهد که بگوید او نیست.
ساختار داستانها
اگر راوی
برای مخاطبی گمنام حکایتی میگوید، دیگر
به عرق پشت لب و اینگونه جزئیات اشاره
نمیشود، بنابراین گاهی سبک و زبان با
یکدیگر همخوانی ندارند.
بکار
بردن نمادها در داستان به زیبایی داستان
میافزاید، اما پیچیدگی داستان باید از دل
داستان و طبیعی درآید و نه مصنوعی به آن
تحمیل شود و موضوع اصلی داستان و یا بخشی
از آن پوشیده شود و خواننده به جای داستان
معما بخواند.
به
فکر واداشتن خواننده باید از ژرفنای متن
بیرون بیاید که عموماً در نثری ساده و
روان نیز امکانپذیر است، اما گنگ بودن
داستانها اغلب آنها را بیسر و ته و
خستهکننده میکند و حتی دریافت آن پس از
حل معماها، چه تلنگری میخواهد به خواننده
بزند؟!
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1553
|