نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

حجاب بیرون، حجاب درون

   1387-04-29– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
   


 

داستان "بانو بی‌سگ ملوس" نوشته‌ی فرشته مولوی زنی را به تصویر می‌کشد که در دیداری با دخترعمویش گوشه‌هایی از زندگی‌اش را در ذهن‌اش مرور می‌کند.

خلاصه‌ی داستان
زن برای شرکت در کنفرانسی حقوقی از ایران به کشوری خارجی سفر کرده و به‌ خاطر اینکه می‌خواهد به ایران بازگردد، مانتو و روسری‌اش را در فرودگاه در نیاورده که عجیب آزارش می‌دهد.

زن پس از سال‌ها دخترعمویش آزیتا را در سالن ترانزیت فرودگاه ملاقات می‌کند. در گفتگوی میان دو زن، خواننده اندکی با ذهنیات و شخصیت‌های آن دو آشنا می شود. زن زمانی همسر پسرعمویش بوده و سال‌هاست که از شوهرش جدا شده است و آزیتا که زمانی خواهرشوهر زن بوده و حال برادرش را در همسایگی خود در کالیفرنیا دارد، تنها همان حس همکلاسی و دوستی‌های کودکی و همکاری در بزرگ‌سالی را در دل دارد و هیچگاه برای زن خواهرشوهر نبوده، چراکه چندان الفتی با برادر نداشته و ندارد.
آزیتا در ایران قاضی بوده و همسرش تیمسار و حال در آمریکا رستورانی شرقی راه انداخته‌اند و در واقع هر دو از کار اصلی خود بریده‌اند. آزیتا که در ایران به عنوان قاضی پس از انقلاب نمی‌توانست به کارش ادامه دهد، یکی از دلایل مهم ترک وطن‌اش را از دست دادن حق کارش می‌داند، و حال در آمریکا با همسرش باید رستوران بچرخاند.

دو زن در دیداری پس از پانزده سال از زندگی خود برای یکدیگر می‌گویند. از تنهایی به اشکال گوناگون آن. اگر زن پس از جدایی سال‌هاست که تنها زندگی می‌کند، آزیتا نیز با شوهر و پسر دانشجویش مزه‌ی تنهایی را به شکلی دیگر می‌چشد.

راوی سوم‌شخص داستان را از زوایه‌ی دید زن که در این داستان نامش فاش نمی‌شود، به تصویر می‌کشد. زن بر صندلی هواپیما خاطراتش را با آزیتا در ذهن مرور می‌کند. وی که با دخترعموی قاضی‌اش سابق بر این همکار بوده، حال باید احتمالاً وکیلی باشد که استقلال مالی دارد و در کنفرانس‌های بین‌المللی شرکت می‌جوید.

زبان داستان

آزیتا زبان طنز زیبایی دارد که در جریان گفتگوها تمایز گویندگان را نشان می‌دهد. خواننده بی‌آنکه به نام آزیتا و یا به جمله‌ی شخصیت اصلی زن داستان توجه کند، می‌تواند دریابد که هر جمله را چه کسی بر زبان آورده است واین نقطه‌ی قدرت داستان نسبتاً کوتاهی است که بدون پرداخت عمیق به شخصیت‌ها (به خاطر کوتاه بودن داستان) هر شخصیتی در داستان زبان خاص و یگانه‌ی خودش را داراست.

سبک داستان

داستان به شیوه‌ی سیال ذهن نگاشته شده. این سبک از خواننده دقت بیشتری می‌طلبد تا داستان‌هایی که در یک خط زمانی نگاشته می‌شوند. البته باید اشاره کنم که مکان بیش از اندازه در داستان گُنگ است. من هر چه دقت کردم نتوانستم دریابم که این فرودگاه ترانزیت کجا می‌تواند باشد که آزیتا که در کالیفرنیا زندگی می‌کند از زن می‌پرسد که آیا سر راه سری هم به او می‌زند یا نه.
و یا آزیتا نیز که در ترانزیت فرودگاه است و هر دو منتظر پروازشان هستند، برای چه کاری در آنجا به سر می‌برد. و خواننده‌ی کنجکاو برای پرسش‌هایش پاسخی نمی‌یابد. اما به جز گُنگی مکان و کُنش‌ها، داستان با زبان قوی و زیبا و گفتگوهای زنده‌اش بسیار گیرا و خواندنی است.

حجاب درونی

داستان با آزار پوشش اجباری آغاز می‌شود. زن در فرودگاه کشوری دیگر باید با حجاب اسلامی بچرخد که او را انگشت‌نما می‌کند و این موجب آزار بیشتر او می‌شود. این آغاز اما در پیوند کل داستان است. کل روال داستان و گفتگوهای دو دخترعمو و مرور خاطرات نوجوانی حجابی پنهان و درونی را به تصویر می‌کشد و نویسنده با ظرافت بی‌آنکه نامی از این حجاب تربیتی و درونی ببرد، زندگی زنانِ داستان را اینگونه تجسم می‌بخشد که زن پس از جدایی از همسرش با گذشت پانزده سال با هیچ مردی نبوده و به هیچکس نزدیک نشده است.

فرشته مولوی به زیبایی رابطه‌ی این حجاب اجباری و حجاب درونی زن را به تصویر می‌کشد. در مقایسه‌ای میان زن و مادربزرگی که 50 سال بدون مرد "خانمی" کرده و "سال‌های سال در بعضی چیزها را روی خودش بست و بعضی چیزها را بر خود حرام کرد" زن می‌گوید که او حس‌هایش را قورت می‌دهد.
اگر مادربزرگ مذهبی است و نگاه به آسمان دارد و حس‌های جنسی‌اش را به امید جهانی دیگر چندین دهه سرکوب می‌کند، زن که نگاهی به آسمان ندارد نیز حس‌های خودش را سرکوب می‌کند. اگر با مردی شب سینما می‌رود و مرد او را تا در اتاق هتل می‌رساند، زن در را آهسته پشت سر مرد می‌بندد و سپس از غیظ دندان می‌جود.

نام داستان

نام داستان نیز در این حجاب پنهان تنیده است. آزیتا می‌گوید: "مثلاً وقتی می‌بینم این فرنگیهای کافر این همه لی‌لی به لالای سگ‌هاشان می‌گذارند و این همه به خاک توسری کردن ـ به قول خانم‌بزرگم ـ پر و بال می‌دهند و آرا و پیرایش می‌کنند، نتیجه می‌گیرم که سکس مترادف است با سگ..."
و هنگامی که مرد در سینما به زن می‌گوید: "فیلم ›چشمان سیاه‹ را نمی‌شود بی همراهی بانویی با چشمان سیاه دید"، با خنده به او جواب می دهد، "اما این بانو سگ ملوسی در کنار ندارد." زن که رؤیایش از کف رفته است، دیگر امیدی به یافتن یاری ندارد. بنابراین به آزیتا می‌گوید: "نه پی‌اش بوده‌ام، نه پیدا می‌شود". و اگر سال‌ها پیش در سفری از مردی خوشش آمده، تنها به این بسنده کرده است که او را از پشت پنجره تماشا کند.

غربت و غربت‌تر، بد و بدتر

زن در ایران مانده و شوهر سابقش به کالیفرنیا کوچیده. زن اما ماندنش را دلیل جدایی نمی‌بیند، بلکه آن را تنها بهانه‌ای برای فیصله‌ دادن به فاصله‌ای می‌داند که همواره میان او و شوهرش بوده است. تنهایی‌ای که هر کس به شیوه‌ای با آن دست و پنجه نرم می‌کند. آزیتا در کالیفرنیا به شیوه‌ی خود در میان خانواده، اما کشوری بیگانه مزه‌ی تنهایی و غربت را می‌چشد و زن در وطن به گونه‌ای دیگر.

بنابراین نگاه به غربت نیز دیگر از مرز جغرافیایی فراتر می‌رود. زن می‌گوید: انتخاب بین آنجا و اینجا بین غربت و غربت‌تر بوده، برای همه، هر کس، هر کدام به نوعی، بین بد و بدتر.: و آزیتا پاسخ می‌هد: "هر دو غریب غربتی هستیم."

* فرشته مولوی، بانو بی‌سگ ملوس، منتشر شده در سایت سخن

 

http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1098