فروغ
فرخزاد (1313ـ 1345) از مطرحترین شاعران
قرن ایران است. وی با این که بسیار جوان و
در سن 32 سالگی زندگی را بدرود گفت، اما
اشعار ماندگاری از خود برجای گذاشته که
پس از دههها در قلب ایرانیان و به ویژه
زنان جایی ویژه دارند.
شعری که زندگیست
چگونه
است که فروغ از حسها و تجربههای آشنای
زندگی، از شکست در عشق، تنهایی و انزوا،
سرما و یأس مینویسد، اما چنین شعر
ماندگار و زیبایی میآفریند؟ چگونه فروغ
شراب تلخ شکست در زندگی و ناامیدی در لحظه
را به گونهای در واژگان میچکاند که ما
پس از دههها قطرهقطره شراب کهنهی
واژگان او را به جان مینوشیم و از تصاویر
ژرف و زیبای درد و غم لبریز میشویم؟ رمز
زیبایی شعر فروغ در کجا نهفته است؟
فروغ از
شاعرانی است که به مفاهیم میپردازد و
آنها را با نماد و تصویر ارائه میدهد. او
از پرنده پرواز را به خاطر میسپارد و از
انسان صدا را یادگار میداند.
همچنین
اشعار فروغ با اینکه هر یک مستقلاند، اما
هر یک دیگری را کامل میکنند، چرا که شعر
او زندگی اوست و هر شعری بیان گوشهای از
این زندگی نو و یگانه است.
شکوفایی سیسالگی در یأس و سرما
از میان
زیباترین اشعار فروغ باید از شعر "ایمان
بیاوریم به آغاز فصل سرد..." یاد کرد.
فروغ در
این شعر هستی حال خود را در حس یأس و برف
و سرمای درون مجسم میکند. تصویرهایی که
نمادهای بیرونی، یعنی روز اول دیماه و
آغاز فصل زمستان را به مدد میگیرند و
زندگیای را تجسم میبخشند که بهار و
تابستان و حتی پائیزش را پشت سر گذاشته
است:
زمان
گذشت / زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار
باری که نه تنها نشان از فصلهای سال،
بلکه کودکی و جوانی دارد.
هر کس که
گوشهای از زندگی فروغ را بشناسد و بداند
که در زندگی زناشویی بر او چه رفته است،
میتواند این شعر را با زندگی خصوصی و
شکست او در زناشویی پیوند دهد. با جدایی
او از همسری که زمانی دوستش داشته ولی بر
او زخم زده، زخم عشق.
زن به
گذشته میاندیشد، به جفتگیری گلها، اما
واقعیت تلخِ حال بادی است که در کوچه
میوزد.
"در کوچه
باد میآید" و باد در کوچه نشان از طوفان
درون دارد. طوفانی که ویرانی را در پی
خواهد داشت. و "این ابتدای ویرانیست"،
چراکه فصل سرما تازه آغاز گشته است. تنها
اما زمستان و سرما نیست، سیاهی و شب نیز
سیطره دارد.
قلب خشکیدهی خانواده
در شعر
"دلم برای باغچه میسوزد" راوی خانوادهاش
را به تصویر میکشد و طبیعت خانهای که
چون قلب خانواده مرده است.
پدر
روزهای برجای ماندهی زندگانی را به یاد
مرگ میگذراند. مادر زندگیاش را در وحشت
گناه از دست داده است:
مادر
تمام زندگیش/ سجادهایست گسترده/ در آستان
وحشت دوزخ
برادر در
فلسفه غرق است و نه به آباد کردن باغچه،
بلکه به انهدام آن میاندیشد. همانگونه که
هستی خود را در مستی و میکده گم کرده است
و خواهری که از خانهی آنان رفته است و
همواره آبستن است و در زندگیای مصنوعی با
باغچه و همسری مصنوعی غرق شده است.
فروغ با
فاصله به طبیعت خانه و خانوادهاش
مینگرد. به کُنشها میپردازد و به
اندیشه و پسزمینهی آن و به جهانبینیای
که کُنش مادر، پدر، برادر و خواهر را رقم
میزند و در این نگرش خانواده را به چالش
میگیرد.
و طبیعتی
را که از خانواده جدا نیست. طبیعتی که در
قلب زندگی است و قلب زندگی در قلوب
خانواده دیگر نمیتپد. باغچهای که آخرین
نفسهایش را میکشد و فروغ در همهی
اشعارش رابطهی تنگاتنگ انسان و طبیعت را
به تصویر میکشد. طبیعتی که در جسم و روح
انسان تنیده است.
انزوا از جامعه
اما تنها باغچهی
خانهی راوی نیست که تنهاست و به گورستان
میماند، بلکه همسایهها نیز به جای گل در
باغچههایشان خمپاره و مسلسل میکارند،
چراکه زمان یا به سخن دیگر زمانه "قلب خود
را گم کرده است"
فروغ زنی است مدرن و
دگراندیش که تجربیات تلخ خود را از
جامعهی آن زمان ایران اینگونه بازتاب می
دهد:
و این
جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست/ که
همچنان که ترا میبوسند / در ذهن خود طناب
دار ترا میبافند
شهری که
در شعر "آیههای زمینی" خورشید و برکت از
آن رفته است و یا در شعر "هدیه" مینویسد:
و مردمش/
جز با گروهی از مجسمههای پریدهرنگ/ و
چند رفتگر/ که بوی خاکروبه و توتون
میدادند/ و گشتیان خستهء خوابآلود/ با
هیچ چیز روبرو نشدم
و در
ادامه از زنده گانی مینویسد که تفالهای
بیروح بیش نیستند.
سوی دیگر
نارساییها نگاه به فقر و درد و
نابسامانیهای مادی و فرهنگی جامعه است.
فروغ همواره آرزوهای زیبایی برای دردمندان
و فقیران دارد و در انتظار روزیست که نان
و فرهنگ تقسم شود.
امید سبز یا سیمانی
در شعر
"دلم برای باغچه میسوزد"، باغچه کمکم
خاطرات سبزش را از دست میدهد: ذهن باغچه
دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی
میشود.
و آیا
پایان این شعر نشان از بر باد رفتن آخرین
امیدهای زن نیست؟ زنی که حتی خاطرههای
زیبایش را از دست داده و پشیمان به
گذشتهای مینگرد که باچشم باز مسیر
زندگیاش را انتخاب نکرده و عشق و
مهربانیای که دروغی بیش نبوده است.
دستها
در شعر فروغ همواره نماد امید و باروری و
رویشی نوست و یا نشانهی یأس و ناامیدی و
پایان آرزوها.
اگر در شعر "تولدی
دیگر" زن دستهایش را میکارد تا سبز شود،
در شعر "ایمان بیاوریم..." دستهای زن
سیمانیاند. در پایان این شعر بلند بازهم
سخن از آن دست جوانی به میان میآید که
زیر بارش برف مدفون گشته است. اما سوسوی
امیدی نیز پایانبخش آن است که شاید این
دستها در بهاری دیگر شکوفه دهند.
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1371
|