داستان
کوتاه "تونل" با فضای سوررئالیستی از آثار
مهم فریدریش دورنمات (1921ـ 1990) نویسنده
و نقاش سوئیسی به شمار میآید.
مرد جوان
مسافر، ناگهان خود را در تونلی بیپایان
مییابد و قطاری که با سرعتی سرسامآور در
تاریکی و نیستی فرومیرود.
ریلها
زندگی روزمرهی انسانی را به نمایش
میگذارند که قطار آنان را در مسیری مشخص
به مقصد میرساند. اما تنها یک حادثه
کافیست تا زندگی را در یک چشم برهمزدن از
مسیر همیشگی و عادی خود خارج سازد.
آغاز
داستان
در
تکجملهای بسیار طولانی ترسیم میشود که
مرد چاق دانشجوی 24سالهای قطاری به سوی
زوریخ سوار میشود. در گوشهایش پنبه دارد
و عینکی آفتابی بر عینکی دیگر. وی هنوز به
خانواده وابسته است و تصمیم دارد در
سمینار دانشگاه حضور نیابد.
24ساله
بارها همین مسیر را رفته، اما هربار قطار
تونل را پشت سر گذاشته، پیش از آنکه وی به
آن توجه کند. و هربار که تصمیم میگیرد
تونل را بنگرد، باز هم در آن لحظات کوتاه
به چیز دیگری اندیشیده و دیدار تونل را از
دست داده است.
او
اینبار به تونل نمیاندیشد و عینک
آفتابیاش را برنمیدارد، بنابراین تاریکی
تونل برایش مشخص میشود. تونلی که دیگر
تمامی ندارد و گویی هیچگاه به پایان
نمیرسد.
سفری
تکراری اما دگرگونه
دختری که
روبروی او نشسته و رُمان میخواند، تنها
برای لحظاتی تونل عصبیاش میکند و سیگاری
آتش میزند، اما دوباره در رُمانش غرق
میشود و مرد جوانی که شطرنج بازی میکند،
باز هم در بازی خود فرومیرود.
دیگران به
تونل توجهی نمیکنند و جوان نیز تفاوتی
میان مسافران قطار با مسافران سفرهای
پیشین خود نمیبیند. مسافران یا روزنامه
میخوانند و یا در راهرو قطار راه میروند
و متوجه پایانناپذیری تونل نیستند.
24ساله
مسیری را که هر آخرهفته طی کرده، این بار
گونهای دیگر تجربه میکند. عصبانی است و
از هرکه میپرسد، کسی پاسخ مشخصی به او
نمیدهد. چه شطرنجباز که به جز بازی
حوصلهی پرسشی ندارد و چه مأمور قطار که
پرسش وی او را به تعجب وامیدارد. و در
این میان آرامش دیگران بر ناآرامی او
میافزاید.
دقایق
میگذرند و جوان با گذشت زمان عصبیتر
میشود و عصبانی از خود که چرا تا حال به
تونل توجه نکرده است.
میاندیشد
که شاید قطاری اشتباه سوار شده و دور از
وطنش در درازترین و پرمعنیترین تونل
افتاده است. اما از هرکه میپرسد، میبیند
که مسیر به زوریخ ختم میشود.
قطار
مرگ
24 ساله
جلوی قطار میرود و به راهنما گوشزد
میکند که بیستوپنج دقیقه است که در تونل
هستند. راهنما میگوید: "اینکه ما چگونه
به تونل آمدیم، نمیدانم و توضیحی برایش
ندارم. اما لطفاً توجه کنید که ما روی
خطها حرکت میکنیم. تونل هم باید ما را
به جایی هدایت کند." (Klassische
deutsche Kurzgeschichten, S.126)
جوان و
راهنما متوجه میشوند که قطار برعکس
میراند. راننده به بیرون پریده و قطار با
سرعتی شدید و بدون کنترل با ترمز بریده
همه را به سوی مرگ میبرد.
"هیچ"
راهنما و
جوان تنها کسانی هستند که فاجعه را
دریافتهاند و در این لحظات پایانی راهنما
بر جوان میگشاید که همواره بدون امید
زیسته است و از جوان میپرسد که چه باید
کرد.
جوان که
هیچ غمی در او تصویر نمیشود و از واقعه
چشم برنمیدارد، میگوید: "هیچ. خدا ما را
میاندازد، با اینحال ما به او
برمیخوریم."
در چاپ
سال 1978، نویسنده جملهی پایانی داستان
را حذف کرده و تنها پاسخ جوان "هیچ" آمده
است. اما در هر دو متن پاسخ جوان
چندمعناست و برداشتهای گوناگونی به دست
میدهد. همانگونه نیز نمیتوان بایقین گفت
که راهنما نمادی از پیامبر است.
بیداری
حسهای درونی
ریلها در
این داستان نماد امنیت و استحکامی بیرونی
هستند که انسان خودش را پشت آنان پنهان
کرده، اما حسهای درونی را نمیتوان خاموش
نگاه داشت.
24ساله
گوشها و چشمهایش را به نوعی بسته، ولی
همین بستن راهها به بیرون، حسهای درونی
جوان را بیدار میکند. وی تونلی را که یک
سال است که هر شنبه و یکشنبه از آن
میگذرد
و نادیده
انگاشته، اینبار میبیند و مرگی را در یک
قدمی خود حس میکند که همواره با او بوده
است.
http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=2024
|