قاضی
ربیحاوی، نویسندهی مقیم لندن، نه تنها
در نگارش رمان و داستان کوتاه، بلکه در
نمایشنامهنویسی نیز دستی دارد. "صدای
زنگ محبوب"* نمایشنامهای است که فقط یک
زن پنجاهساله کل نمایش را بازی میکند.
زنی که
بر آوارهای زلزلهای که خانهاش را ویران
کرده نشسته. شوهرش زیر آوار هنوز زنده است
و میتواند صدای زن را بشنود و از طریق
تکان دادن بندی که سر آن به زنگی وصل است
واکنش نشان دهد.
زلزله و امدادرسانی
سه روز
از زلزله گذشته. شوهر زن هنوز زیر آوار
است و زن با دست خالی و تنها نمیتواند
مرد را از زیر آوار بیرون کشد و هر تکانی
نیز ممکن است منجر به مرگ وی شود. زن اما
از کنار سوراخ کومه، آب و غذا برای شوهر
به پایین میفرستد.
زن در
این سه روز به جز کمک غذایی، آن هم در صفی
طولانی و با چانهزدن هیچ کمکی دریافت
نکرده است. اما امدادگری قول داده که روز
چهارم کسانی را برای کمک بفرستد و زن را
به زنده ماندن شوهرش امیدوار کرده است.
مروری بر زندگی
در این
شبهای سخت دست و پنجه کردن با مرگ و
زندگی، نشسته بر ویرانه و آوار با شوهری
که تنها صدای او را میشنود، زن زندگیاش
را مرور میکند.
زنی که
نه امکان سواد آموختن داشته و نه تجربهای
در جامعه. عشقها و تجربههای جنسیاش به
جز با دختری پیش از ازدواج به چند مکالمه
و یا حداکثر لمس دست ختم میشود. و از سوی
شوهر نیز به جز بار آخر همآغوشی جز درد،
نصیبی از لذت جنسی نبرده است.
شوهر
شکنجهگر ساواک بوده و از نظر سنی جای
پدرِ زن. پدرِ زن به خاطر پولدار بودن
مرد، دخترش را در سن هفدهسالگی به عقد
مرد درآورده و از آبادیشان به تهران
فرستاده تا برای همیشه در تنهایی زندگی
کند.
مرد پیش
از انقلاب اهل عیش و شراب بوده. پس از
انقلاب مدتی باز شکنجهگر میشود و سپس
آواره، و زنش را نیز با خود به زندگی
پنهان و غربت در وطن میکشاند. و البته
کمکم به مذهب روی میآورد.
گفتگویی یگانه
زن در
واگویههایش از زندگی زناشویی، بیآن که
از یک عمر سواری دادن به شوهرش بگوید، آن
را در تصاویر نشان میدهد. مرد یک عمر بر
گردهی زن سوار بوده و به هنگام سواری
کتکش زده، تحقیرش کرده و دشنامش داده.
حقارت در
زن چنان نهادینه شده که زن از یک سو تلاش
میکند به شوهرش نشان دهد عقل و هوش دارد
و از سوی دیگر چنان حس ناتوانی بر او چیره
است که میگوید: "اصلاً مگه از یک زن چه
کاری برمیاد غیر از جیغ کشیدن؟"
در این
گفتگوی یگانه در شرایطی یگانه که مرد
نمیتواند لب به سخن بگشاید، نمیتواند
کمربندش را باز کند و زن را به زیر کتک
بگیرد و کلا نمیتواند به سرکوب فیزیکی و
روحی زن بپردازد و چارهای ندارد جز
شنیدن، زن سفرهی دلش را باز میکند و به
آینهی زندگی خود با مردی مینگرد که اگر
کارش شکنجهگری بوده، در خانه نیز
شکنجهگر زنش بوده.
زندگی بیعشق
زن که از
شوهر خیری ندیده و کودکی نیز ندارد، حال
به گلهای شمعدانیاش عشق میورزد. در این
ویرانهی بیآب، از سهم اندک آب به گلی که
در زیر آوار یافته آب میدهد و مادرانه به
آن عشق میورزد.
از
رابطهی عاشقانه با دختری در زمان
نوجوانیاش میگوید. دختری که از او
خواسته بود تا با هم فرار کنند و در فرجام
نیز دست به خودکشی میزند.
اما وقتی
خود را جای مردان میگذارد و به جای آنان
معنی عشق را بازمیگوید، به جز واژگانی
حقیر هیچ بر زبانش نمیآید. زن خود نیز
نمیداند عشق چیست، اما میداند که چگونه
گلهایش را میپرستد. و مرد در پاسخ زن که
عشق چیست، شاخهای گل شمعدانی برای زن به
بالا میفرستد که خود، نشان از تحول مرد
در این نمایشنامه دارد. مردی که برای
نخستین بار ناچار به سخن دل همسرش گوش
فراسپرده است.
سه شب اول قبر
مرد
شکنجهگر به جای یک شب، سه شب در گوری تنگ
زنده به گور شده و نامهی اعمالش را نه
فرشتگان، بلکه زنش برای او میگوید. زنی
که در یک مونولوگ سهشبانهروزه زندگی
مشترکشان را مرور میکند و مرد به جز به
صدا درآوردن زنگ هیچ واکنشی نمیتواند از
خود نشان دهد.
در روز
چهارم، زن پیش از رفتن برای امدادخواهی
میگوید: "دارم میرم. ولی قبل از اون دوست
دارم صدات را بشنوم که بهم قول میدی دیگه
نه کودن و هیچ نفهم خطابم میکنی و نه ضربه
توی سرم میزنی." و آنقدر منتظر میماند تا
صدای زنگ و یا به سخن دیگر قول شوهرش را
از داخل چاه بگیرد.
تحول زن
در این گفتگوهای تکنفره تا حدی است که از
شوهر نمیخواهد که هیچگاه دست روی او بلند
نکند، بلکه در سرش نکوبد و تحقیرش نکند.
تحولی که با شخصیت عامی و بیسواد زن
تناسب دارد و نویسنده ناگهان از او یک زن
مدرن که به خود اعتماد به نفس دارد،
نمیآفریند.
تحول
شوهر اما تا این حد است که اگر از روی
اجبار قول میدهد که بر سر زنش نکوبد، ولی
بدون اجبار در پاسخ زن که عشق چیست، شاخه
گلی برای زن میفرستد. شاید برای نخستین
بار در زندگیاش.
* منتشرشده در سایت
اثر
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1281
|