هاینریش بُل (1917ـ 1985) نویسنده،
مترجم و برندهی جایزهی نوبل ادبی
سال 1972، از نویسندگان برجستهی پس
از جنگ آلمان به شمار میآید.
داستان کوتاه "کنار پُل" به روزمرّگی و
کار بیهودهی کارگری میپردازد که جنگ را
با جراحت بدنی پشت سر گذاشته و حال برای
گذران زندگی به کاری متناسب با بازدهی
بدنیاش تن میدهد و تنها دقایق شادمانی
او دیدار معشوق از دور است.
سوی
دیگر داستان، کارفرمایانی
است
که
انسانها را آمار و ارقامی بیش نمیبینند
و انسانیت را به اعداد تقلیل میدهند.
گذری
بر داستان
راوی اولشخص، داستان را اینگونه آغاز
میکند که یک پایش دوخته شده است و به
او کاری دادهاند تا بتواند بنشیند.
او باید مردمی را بشمارد که از روی
پُل تازهساز رد میشوند.
او
این شمارش را "هیچی بیمعنی" از چند شماره
مینامد، ولی هرچه شمارهها بیشتر باشند،
کارفرمایان خوشحالتر میشوند و چشمانشان
میدرخشد.
راوی
اما تأکید میکند که آمارش درست نیست.
گاهی خوشش میآید یکی را نشمارد و یا اگر
به آنان ترحم کند، چند تایی زیادتر ثبت
کند. "خوشبختی آنان در دست من است. اگر
عصبانی باشم یا چیزی برای دود کردن نداشته
باشم، معدل را حساب میکنم و یا گاهی زیر
معدل و اگر قلبام بزند، اگر خوشحال باشم،
سخاوتمند میشوم و عددی پنجرقمی میدهم."
(Klassische
deutsche Kurzgeschichten, Reclam, S.52)
و
آنان از لحظه تا آینده و بویژه آیندهی
دور را حساب می کنند و هیچ نمیدانند که
آمار راوی درست نیست.
وقتی
معشوق روی پل میآید قلب راوی میایستد. و
تمام کسانی که در این لحظات با او
میگذرند، در سکوت از نظر ناپدید شوند.
این دو دقیقه متعلق به اوست، فقط به او.
شب نیز که زن از بستنیفروشیای که در آن
کار میکند بازمیگردد، باز چشمان راوی
غرق نگاه زن میشود.
راوی زن را دوست دارد، اما زن از عشق
او بیخبر است و راوی نمیخواهد که زن
از عشق او چیزی بداند و به دیدار
دورادور زن راضی است.
یکروز که راوی سر کار کنترل می شود، باز
هم عشقش را نمیشمارد تا او را در ارقام و
آمار زندانی نکنند.
با
این وجود رئیس آمار از او راضی است و
میگوید که او را به شمارش درشکه
میگمارد. راوی خوشحال است که آنگاه بیشتر
وقت خواهد داشت که قدمی بزند و یا به
بستنیفروش برود و عشقش را به تماشا
بنشیند. عشق کوچک ناشمردهاش را!
"هیچی
بیمعنی"
داستان روزمرّگی انسانی را به تصویر
میکشد که پایش را در جنگ از دست داده است
و اجباراً به کاری گماده شده که برای او
بیمعنی و بیهوده
است و
نهتنها نکتهی مثبتی در آن نمیبیند،
بلکه آن را "هیچی بیمعنی" با بار منفی
سنگین مینامد.
کاری
که صبح تا شب او را دربرمیگیرد و کل
زندگی او را به این "هیچ" پیوند میدهد.
اما دو قیقه در زندگی او فروزان است؛
شعلهای که او را از جهان ارقام بیمعنی
که هستی در آن جایی ندارد، به دَمی کوتاه
میکشاند و خاطرهی آن را در تمام این
روزهای پوچ در ذهن راوی ثبت میکند.
به نظر میرسد که راوی تنها عشقش را
به عنوان شخصیت مینگرد و دیگران برای
او عددهایی بیش نیستند. هنگامی که زن
را میبیند دیگر نمیتواند به عدد و
شمارش بیندیشد.
راوی
زندگی واقعی ندارد، بلکه زمان را
میگذراند، اما در لحظاتی که زن را
میبیند، زندگی برای او رنگی دیگر
مییابد.
داستانی باز
آغاز
و پایان داستان باز است، بیهیچ مقدمه و
پایان مشخصی و زیبایی داستان در باز بودن
آن است که هر فرد میتواند برداشت خاص
خودش را از آن داشته باشد. داستان چند
معناست و بسیاری از پرسشها در داستان
پاسخ داده نمیشوند.
این
داستان به بسیاری از حسها، تصاویر و
افکار نیز میپردازد. درحالی که پرسشهای
بیپاسخی برای خواننده مطرح میشوند،
خواننده در جهان داستانیای قرار میگیرد
که آن را بر اساس برداشت یگانهی خود درک
میکند.
بنابراین این داستان، نه داستانی گُنگ،
بلکه روایتی "باز" است که به خواننده این
امکان را میبخشد که فانتزی خود را با
جهان داستانی پیوند دهد و از چند معنائی
متن لذتی دوچندان برد.
http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=1958
|