رمان هزار خورشید درخشان نوشتهی خالد
حسینی، نویسندهی افغانی مقیم امریکا،
داستان سرکوب و مقاومت زنان افغان را
بهتصویر میکشد.
رمان از چهار بخش تشکیل شده است. راوی سوم
شخص، داستان را اغلب از زاویهی دید دو
زن، مریم و لیلا، روایت میکند. تصویرهای
هولناک ودلهرهآور واقعی با نثری زیبا و
روان در واژگان بازتاب مییابند.
تصویرهایی به شدت دردناک که آینهای از
زندگی زنان افغان در سه دههی اخیر
افغانستان را دربردارند. زندگی
غیرانسانیای که بر این زنان تحمیل شده
است و آنان بهگونهای زندانیاند. نه راه
فرار دارند و نه تاب قرار.
داستان با خاطرهی مریم از پنجسالگیاش
شروع میشود که نخستین بار از مادرش دشنام
حرامزاده را میشنود. مریم متولد 1959
هرات از مادری مستخدم است که اربابش آنان
را بهکلبهای در نزدیکی هرات اسکان
میدهد و پنجشنبهها چندساعتی را با دختر
غیرشرعیاش میگذراند.
مریم عاشق پدرش است، چراکه با مادرش تنها
زندگی میکند و به جز ملای ده که به او
خواندن و نوشتن یاد میدهد و یکی دو تا
پیرزن، کسی را نمیبیند و پدر تنها
رابطهی او با شهری است که او تنها
وصفاش را شنیده و هیچگاه هرات را ندیده.
پدری پولدار که سه زن دارد و فرزندانی که
مریم آرزوی بازی با آنان را دارد. اما
جلیل او را هرگز بهخانهاش نمیبرد.
مریم در پانزدهسالگی برخلاف نظر مادرش
بهدیدار پدرش میرود، اما او را بهخانه
راه نمیدهند و پشت در میخوابد. در
لحظهای که مطمئن میشود که پدر را از پشت
پرده دیده پشیمان به کلبهاش بازمیگردد
که چرا حرف مادرش را نپذیرفته که پدرش او
را دوست نمیدارد، چرا مادر را تنها
گذاشته، با اینکه مادر به گفته که اگر
برود، او خواهد مرد.
همان شب مادر مریم خودکشی میکند. مریم به
خانهی پدری میرود که پیش از آن برای
دیدنش لحظهشماری میکرد، اما حالا تحمل
دیدارش را ندارد. اما درد حرامزادگی مریم
تازه آغاز شده است. او را بزور به مردی که
سیسالی از او مسنتر است شوهر میدهند.
رشید او را به کابل میبرد و پس از آنکه
کودکانش یکی پس از دیگری سقط میشوند، به
جز تحقیر، کتک و توهین از سوی شوهر چیزی
نمیبیند.
مریم در خانهی رشید نیز در انزوا زندگی
میکند. نه دوستی دارد و نه خانواده و
بچهای. پس از هجدهسال رشید دخترک
چهاردهسالهای را از زیر آوار خانهی
همسایه نجات میدهد. لیلا در خانوادهای
روشنفکر و تحصیلکرده بزرگ شده و تا مرگ
پدر و مادرش بر اثر راکت مدرن زندگی کرده
است. دوست پسرش طارق، که یک پای مصنوعی
دارد، به تازگی به پاکستان مهاجرت کرده،
اما پیش از رفتن وی آندو با یکدیگر همبستر
شدهاند.
رشید برنامهای میریزد تا لیلا بپندارد
که طارق مرده و دخترک بیکس چارهای جز
ازدواج با او را نداشته باشد. لیلا که
متوجه بارداریاش شده، چارهای جز ازدواج
با رشید ـ که جای پدربزرگش است ـ نمیبیند
و تلاش میکند که خودش را باکره جا بزند.
خواستههای رشید از لیلا به راکتهایی
تشبیه میشود که بر سر کابل فروریخته
میشوند. انزوای کشندهی زندگی مریم بهم
میریزد و مریم که ابتدا با سوءظن به لیلا
مینگرد، چیزی نمیگذرد که نهتنها دوست
که دختری در او مییابد. عزیزه دختر لیلا
را چون دخترش میپرستد و در زندان رشید
یاران و دوستانی مییابد. هر سه در بهار
1994 به قصد پاکستان فرار میکنند، اما
پلیس آنها را دستگیر میکند و به خانه
بازمیگرداند.
لیلا از رشید باردار میشود. در
بیمارستانی بدون دارو و وسائل بهداشتی
اولیه و بدون بیهوشی سزارین میشود و رشید
فقط پسرش را دوست دارد. قحطی میشود،
کفشفروشی رشید آتش میگیرد و رشید
میخواهد که عزیزه را به گدایی بفرستد،
اما برای نخستین بار لیلا نیز رشید را
میزند. عزیزه به گدایی نمیرود، اما او
را به پرورشگاه میفرستند تا حداقل از
گرسنگی نمیرد. مدیر پرورشگاه به کودکان
پنهان از طالبان درس میدهد.
روزی لیلا طارق را جلوی خانه میبیند و
متوجه میشود که وی نمرده، بلکه از فقر
راه به زندان یافته و در حال حاضر در هتلی
در پاکستان کار میکند. همانشب رشید
میخواهد لیلا را بخاطر دیدار طارق بکشد
که مریم برای نجات لیلا رشید را میکشد.
مریم تمام بار کشتن رشید را به دوش
میگیرد تا لیلا و بچههایش را نجات دهد و
مریم از سوی طالبان اعدام میشود.
لیلا یکسالی با طارق و بچهها در پاکستان
به سر میبرد. پس از پسراندن طالبان به
افغانستان بازمیگردند. طارق با صلیب سرخ
کار میکند و لیلا در همان پرورشگاهی که
زمانی دخترش در آن بهسر میبرد، آموزگار
میشود.
دو زن از دو نسل. یکی از هرات، بدون امکان
تحصیل و زندگی در جامعه، دیگری دخترکی
مدرن از کابل که پدرش تحصیل دخترش را
مهمترین وظیفهی وی میداند. دو زن با
جایگاه و خاستگاههای متفاوت طبقاتی و
خانوادگی. یکی از کودکی برای حرامزادگی
خود باید پوزش بخواهد و جز پزیرش سرکوب
چیزی نمیشناسد، دیگری ذرهذره پول شوهرش
را میدزدد تا از زندان خانه فرار کند.
تحقیر و توهین و شلاق برندهی فرهنگ و
نظام مردسالاری بر روح و جسم زنان سنگینی
میکند و تنها آرامش، امید و راه نجات
آنان خودشان هستند. زنانی که دست یکدیگر
را بهیاری میگیرند و با امکانات کوچک
خود بر علیه این نظم میشورند.
شخصیتهای زنده و واقعی رمان خواننده را
به سفری ذهنی میبرند. سفری در اعماق جنگ
داخلی، خشونت، تجاوز، فقر، گرسنگی و جهنمی
که نفس را در سینه حبس میکند. داستان
بسیار زیبا، اما تلخ و درناک است، به
درناکی سیسال جهنم در افغانستان که
میلیونها کشته، زخمی و آواره برجای
گذاشته و سایهی شومی بر سر زنان افغان
گسترده که بسادگی رفتنی نیست.
خالد حسینی تنها از درد و غم و کشتار
نمینویسد. از دوستیها، امید و یاریها
نیز مینویسد. چه در بادبادکباز که
نیملبخندی دنیایی امید به شخصیتهایی که
بازتاب تاریخ افغانستاناند میبخشد، چه
در این رمان که در خاکستر راکتها درخت
کاشته میشود. لیلا آموزگار میشود و
میوهی دانش و تجربهاش را به کودکان
بیسرپرست می بخشد. افغانستان میرود که
روی دوپای خود بایستد، بر روی دوش زنان و
مردانی که در خانه و جامعه نقش انسانی خود
را ایفا میکنند.
Khaled Hosseini, Tausend strahlende
Sonnen, aus dem Amerikanischen von
Michael Windgassan, Bloomsbury Berlin
2007
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=795
|