رمان تاریخی
"کیمیاخاتون" نوشتهی سعیده قدس بر اساس
یک ماجرای تاریخی از شبستان مولانا نگاشته
شده و از آنجا که رمان با خیالپردازی
سرشته است، حسها و اندیشهها برداشت آزاد
نویسنده از یک واقعهی تاریخی است که در
حین رمان بودن، واقعیتی تاریخی را نیز
بازتاب میدهد.
کیمیاخاتون دختر
محمدشاه ایرانی و کراخاتون ـ یونانیتباری
مسیحی که مسلمان شده است - پدرش را در
کودکی از دست میدهد و مادرش پس از سالها
سوگواری به همسری مولانا درمیآید.
بخش بزرگی از داستان از
زبان کیمیاخاتون بیان میشود و زیباترین
بخشهای داستان را تشکیل میدهد.
رمان به تفاوت دختران و
پسران میپردازد. بسیاری از دختران پس از
تولد به دست دایه سپرده میشوند و سپس در
دست شوهر، چراکه دختران مایهی شرم
والدینشان هستند. دختر از بدو تولد باید
از دختر بودنش خجالت بکشد. کیمیا این
اقبال را دارد که نزد والدینش میماند.
پدرش را در کودکی از دست میدهد و مادرش
نیز چندان علاقهای به او نشان نمیدهد و
به قول خودش چندان مادر نیست.
کیمیا ختنه شده است و
باید شاهد ختنهی بردهاش باشد که بخاطر
این عمل تا پای مرگ میرود و همواره باید
از درد و عفونت زخماش بنالد. کیمیا حتی
نمیداند عادتماهانه چیست و پس از آنکه
آنرا تجربه میکند، به او میگویند که
دراین مواقع از سگ هم نجستر است.
و کیمیا کمکم از خودش
منزجر میشود: "دیگر آن دختر محمد شاه
ایرانی که نازپرورده و ایمن در باغ رؤیایی
خیال میبافت [...] مرده بود و به جایش
زنی منتظر، محقر، نجس و زندانی نشسته بود
که هر حرکتش میتوانست گناه باشد، حتی دعا
خواندنش برای خود." (ص114)
با ازدواج مادر با
مولانا کودکان از باغ و خانهی خود در
اطراف قونیه جدا میشوند و در قونیه در
شبستان مولانا جای میگیرند. آنها چندان
با مادر ارتباطی ندارند و اگر خواندن کتاب
و دلباختگی کیمیا به علاءالدین پسر
مولانا نباشد، زندگی در آنجا غیرقابل تحمل
است.
علاءالدین و کیمیا پیش
از سنین بلوغ گاهی پنهانی یکدیگر را بر
بام ملاقات میکنند، اما پس از آنکه
دایهی علاءالدین مچ آندو را میگیرد و
علاءالدین بزدلانه فرار میکند، کیمیا
تازه متوجه میشود که علاقهاش به
علاءالدین خواهر برادری نیست و آن دو از
آن پس به دیدار یکدیگر در جمع و نظربازی
بسنده میکنند.
با پدید آمدن شمس در
زندگی مولانا، زندگی خانواده تغییر
مییابد. مولانا مدرسه و مسجد را رها
میکند و مرید شمس پیر میشود. انگار که
به جز شمس چشمی برای دیگران ندارد و فقط
با او به سر میبرد. پس از یکسال و اندی
که شمس غیبش میزند، مولانا شبانهروز با
لباس عزا میرقصد، میچرخد، عربده میکشد
و میگرید. پسرش بهاءالدین به شام میرود
و شمس را بازمیگرداند و مولانا در وصل
یاری که بازمیگردد سرودههایی زیبا
میسراید.
شمس شصت و چندساله
عاشق کیمیا میشود و مولانا هم قول
نادختریاش را به شمس میدهد. علاءالدین
اما ترسوتر از آن است که برای عشقاش
بجنگد. از نوجوانی فرار را بر قرار ترجیح
داده و اکنون نیز برای عشق خود و معشوقش
هیچ کاری انجام نمیدهد.
اگر در ابتدای ازدواج
زندگی برای کیمیا چندان سخت نیست، اما
بزودی شمس غرغرو بداخلاق زندان در زندانی
برای زن جوانش بوجود میآورد. شمس با
حسادتهای بیمارگونهاش حتی اجازه
نمیدهد که کیمیا به دیدار خانوادهاش
برود که دیوار به دیوار با آنها زندگی
میکنند. و به او میگوید: "نباید بدون
مجوز او پای از چهارچوب در بیرون بگذارد
...". (ص244)
اگر شمس تبریزی در
اشعار مولانا خورشید عشق است، در این
داستان چهرهی پیرمرد غرغرو، منفور، رنگ
حمام ندیده و بداخلاقی را دارد که تعصب،
غیرت و حسادت از او زندانبان و قاتل
میسازد.
اما این داستان واقعیت
داستانی خود را بر ما میگشاید. فرهنگ
بتسازی از شاعران و بزرگان به زیر سؤال
میرود و کلا فرهنگ مردسالار و عرفای
زنستیز با نگاه دیگری به چالش گرفته
میشوند.
کُنش عارفان و شاعران
مشهور این زمان زیر سؤال میرود. شعرهایی
عاشقانه، سودایی، خلاق و ژرف که قرنها در
روح و جان خوانندگانش دمیده، حکیمانی
ماندگار در اشعاری زیبا به یادگار
گذاشتهاند. اما کُنش آنان تا چه اندازه
میتواند از فرهنگ مسلط جامعهی آن زمان
متفاوت باشد؟ و یا اصلاً باید از شاعران
کُنشی دیگر انتظار داشت؟
آیا خدا را در دخترک
نوجوانی دیدن بهانهای برای کامگیری و
تجاوز شمس پیر به نوجوانی نیست که شیفتهی
تن نورسیدهی دخترک میشود تا گلهای نورس
تن و جانش را به تاراج طوفان حسد، مالکیت
و خشونت دهد؟
و مولانا که عشق به شمس
پیر کورش کرده، حتی از دخترک نمیپرسد که
آیا به چنین ازدواجی راضیست یا نه. او را
چون بردهای به عشق خودش پیشکش میکند،
همانگونه که همسرش را روزی پیشکش کرده بود
و شمس اگر با همسر مولانا شوخی کرده بود،
در رابطه با دختر آن زن شوخیای ندارد.
زیباروی حورپیکری است که در خواب هم وصل
چنین بتی را نمیبیند و حال میخواهد که
تا دم پیرش را در جان نوجوان معشوق بدمد و
بازدم نوجوان را در تنش فروبرد.
در واقع کیمیا بردهای
بیش نیست. به او میگویند که چگونه رفتار
کند، چه بگوید، احساساتش را بکشد و بعد او
را به هر که خواستند کابینش کنند،
بفروشندش تا صاحب جدید هر چه خواست با او
بکند و میلههای زندانش را بر او تنگتر
کند و یا حتی او را بکشد.
با تمام زیبایی و
شیوایی داستان، رد پای سانسور کتابی که در
ایران باید چاپ شود در بازتاب حسهای
عاطفی دیده میشود. ماجرای ازدواج کیمیا
سریع میگذرد، بیآنکه از حس عشق کیمیا
به علاءالدین صحبتی شود. کیمیا با حسهایش
چه کرده؟ آن را سرکوب کرده و یا تحت کنترل
درآورده است؟
در ابتدای ازدواج
کیمیاخاتون نسبتاً راضی تصویر میگردد.
شمس هر روز صبح تا شب صدها بار سرتاپای
دخترک را میبوسد و هنوز حس حسادت
بیمارگونهاش طوفانی نشده است. اما کیمیا
چطور میتواند راضی باشد، هنگامیکه دل در
گرو جوانی جذاب دارد و لبان پیرمردی کثیف
و ژولیده بر بدنش بوسه میزنند!؟ طبیعی
مینماید که بوسهها برایش چندشآور باشند
و نه رضایتبخش، مگر آنکه دخترک چشمانش را
ببندد و در رؤیایش طعم بوسههای علاءالدین
را بچشد.
* سعیده قدس،
کیمیاخاتون، تهران: چشمه، 1383، چاپ
یازدهم 1386
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=993
|