شهرزاد نیوز:
هر دو رمان منظر حسینی "سایهها" و "فریب"
در پسزمینهای تیره شکل میگیرند. آنقدر
سیاه که تنها میتوان از رنگ مرگ در این
همه تیرگی و تاریکی یاد کرد، در فضایی
مرگآور و دلهرهآفرین. اضطراب و سنگینی
فضا بر برگ برگ رمان و سطر سطر داستانها
سایه افکنده است، چرا که مرگ هیبت بارزتری
از زندگی دارد و واژگان در تنهایی، حسرت،
تاریکی و مرگ تنیدهاند. دو رمان منظر
متعلق به ادبیات سیاهاند. ادبیاتی که بر
فضای آن مرگ و دلهره و اضطراب و سرما
سیطره دارد و چون گردابی خواننده را با
سنگینی واژگانش به درون خود فرو میبرد،
به اعماق تیره و تار خود. واژگان رویایی
با موسیقیای شعرگونه بر غلظت تیره و سنگین
رمانها میافزایند. سنگین به مانند فضای
تیرهی بوف کور، زنده بگور، سه قطره خون
و عروسک پشت پرده، به تیرگی داستانهای
صادق هدایت که در رمان "فریب" از آنها به
همراه خود نویسنده یاد میشود. به سنگینی
نامههای فرانتس کافکا به صادق هدایت با
زبان زنی که برای معشوق و مردِ محبوبِ
مردهاش بلند میخواند.
شخصیت رمان "فریب" زنی به نام فریب است.
داستان با شب، باران، تاریکی، زمستان و
سرما، تنهایی و بوی مرگ آغاز میشود. جسد
مردی بر روی تخت به خواب رفته و راوی با
مرد سخن میگوید و تمام داستان همین
واگویههای راوی با خود و با مرد است.
داستانی که یادهای دور و نزدیک مشترکشان
را مرور میکند. یادها تنها از عشق نیست.
از دیاری نیز هست که در آن "همیشه باران
میبارد" و سکوتی که بین آن دو میگسترد و
زن و مرد از یکدیگر دور و دورتر میشوند.
فریب ماسکی را از گنجه درمیآورد و بر
چهرهی مرد میگذارد (ماسکی که یادآور
تصویرهایی از بوف کور است، هنگامیکه راوی
بوف کور از انسانها با ماسکهای گوناگون
سخن میگوید) و در یادها فرو میرود و
خاطرهها را چون افسانههایی بر زبان
میراند تا زنده بماند، تا نمیرد. و شخصیت
داستان با این زنده ماندن از طریق
قصهگویی، با شهرزاد قصهگو پیوند
میخورد، در اشکال و محتوایی دیگرگونه.
اما این نخستین تصویرها از بوف کور و
نویسندهی آن صادق هدایت اینجا و آنجا با
دیگر داستانهای هدایت بویژه "عروسک پشت
پرده" اینهمانی دارد. در ادامهی داستان،
مردِ مرده صادق نامیده میشود و فریب
نامههایی از کافکا را برای مرد میخواند.
برای خواننده در پایان داستان شکی
نمیماند که راوی برای نویسندهای
مینویسد که دههها پیش خودکشی کرده و حال
راوی بر ورقهای کتابهای صادق هدایت
میغلتد و خود را به گورستان واژگانش بدل
میکند. از تنش الفبا میچکد و زبانپریشی
و تن پریشانش را اینگونه بیان میکند: "تن
من، خانه خاطرات تو شده. تمام قصهها در
تن من جاریست!" (ص 147)
بسیاری از تصویرها به بوف کور میماند،
اما این بار به جای زنی که بر بستر مرده،
جسد مردی بر تخت افتاده که نویسندهی همان
کتاب است و راوی نیز به جای مرد در بوف
کور، در این رمان زن است. زنی که در دهان
مرد مرده شراب میریزد، شراب از چانه و
گردن جاری میشود و زن "شراب را از پوست
مردهاش نوشید و گریست". (ص62) تصویرهایی
که نوشاندن شراب به زن مرده را در بوف
کور در این داستان به گونهای دیگر بازتاب
میدهند.
دانای کل محدودی رمان فریب را روایت
میکند، اما آنقدر از یادهای فریب به
شیوهی اول شخص روایت میشود که راوی
سومشخص اغلب پس زده میشود و ما با راوی
اولشخصی مواجه میشویم که از گفتگوهای
خود با مرد میگوید. به ظاهر تنها صدای
زن شنیده میشود، اما از آنجا که پس از هر
"گفتم"، "گفتی" میآید، خواننده با
سخنهای مرد نیز آشنا میشود و در
خاطرههای زن دیالوگی واگویه برقرار
میگردد.
گفتگوهایی که گَه بسیار خواندنیاند و گاه
نگاهی نو یا دیگرگونه به مقولات کهن و
گرهی انسانی میاندازند. برای مثال برخلاف
رسم عموم، عشق نه اوج آزادی، که اسارت
نگریسته میشود، هنگامیکه فریب میگوید:
"وقتی به کسی عشق میورزی دیگر آزاد
نیستی!" (ص12) و یا عشق و درد را به
گیسوانی در هم پیچیده تشبیه میکند که فرد
را به لبهی پرتگاه میبرند. "روبرو شدن
با یک عشق، با یک فرد بیگانه، کسی جز خود
تو، مستلزم مسخ شدن است و توان انسان در
این عمل به مرحله آزمایش گذاشته میشود.
تو دیگر تو نیستی. تو ما میشوی. یک مای
بی ما. یک تنهای تنها. (ص16)
این رمان به شعری بلند میماند و به همین
دلیل سخت است دربارهی آن نوشتن. رمانی که
از نظر ساختاری و زبانی بیشتر به شعر
میماند و شعر را به رمان پیوند زده است.
و نیز رویاگونه و مهآلود است و مرز رویا
و واقعیت را درمینوردد، همانند دنیای عین
و جهان ذهن نویسنده را. مرز میان خواب و
بیداری در کابوسی ژرف فرو میرود و دیگر
معلوم نیست مردی که در اتاق راوی ذره ذره
تجزیه میشود، مردی واقعی است یا
نویسندهای که دههها پیش دست به خودکشی
زده است. خواننده دیگر نمیداند که این
عشق مردهی زن که جنازهاش کمکم بو
میگیرد، محبوبی است که راوی به راستی
تجربهاش کرده و یا صادق هدایتی است که
تنها از روی کتابها، داستانها و
زندگینامهاش راوی او را میشناسد و گاه
خود را در هیبت شخصیتهای داستانی
نویسندهی محبوبش به تصویر میکشد.
در پایان رمان، فریب برای به پایان رساندن
این زندگی که به شبی هولناک تشبیه شده
است، جملات صفحات پایانی داستانِ
زندهبگور را برای معشوقِ مرده میخواند.
واژگانی که هولناکی هر دو دوستان را در هم
میآمیزد. "... حالا دیگر نه زندگی میکنم
و نه خواب هستم. نه از چیزی خوشم میآید و
نه بدم میآید. من با مرگ آشنا و مانوس
شدهام. یگانه دوست من است. یگانه چیزی
است که از من دلجویی میکند. قبرستان
منپارناس به یادم میآید. دیگر به مردهها
حسادت نمیورزم، منهم از دنیای آنها به
شمار میآیم. من هم با آنها هستم، یک زنده
بگور هستم..." و با این داستانخوانی فریب
نیز به دنیای صادق هدایت وارد میشود،
هنگامیکه آرزوی ناتمامی این خواب را
دارد. "بخواب محبوب من. خوابمان ناتمام
باد!" (ص167)
شمارگان داده شده در متن همه از رمان
"فریب" نوشتهی منظر حسینی، نشر دیار
کتاب، کپنهاک، تابستان 2007 میباشند.
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=570
|