"مرد کاغذی" مجموعه
داستانی است از منظر حسینی نویسندهی مقیم
دانمارک که به تازگی در کپنهاک به چاپ
رسیده است. داستان بلند "مرد کاغذی"،
زیباترین داستان این مجموعهی خواندنی
است که با حجم هفتاد صفحه، نیمی از کتاب
را دربرمیگیرد.
چکیدهی داستان
واگویههای زنی باخود، با خیال خود، با
مرد کامل آفریدهی خود اساس داستان را
تشکیل میدهد. واگویههایی که در فصلهای
گوناگون داستان از راوی اولشخص به
سومشخص تغییر مییابد و خواننده را در
سیل رؤیایی با خود میبرد.
واگویههای ذهنیای که گوشهای از آن،
ذرهای از آن بر کاغذ نقش میبندند، همراه
با جهان خیالیای عظیم در واژگانی که به
این رؤیاها شکل میبخشند، در هیئت یک مرد،
مرد کامل رؤیاهای زن، مردی که با زن به
گفتگو مینشیند و زن را از جهان تنهاییاش
درمیآورد.
زن که تنهاست و نیازمند به یک مرد، مردی
کامل و خدایگونه در وجودی انسانی، مردی
بدون پیرایه و ریا میآفریند تا تنهایی
خود را به فراموشی بسپارد. بنابراین زن
عصارهی تمام مردانی را که دوست میداشته
در جان مخلوق خود میریزد تا به مخلوقش دل
ببازد و به او عشق بورزد.
و زن به مخلوق خود میگوید: "همین جا
بمان. نَفَست را در موهایم بدم. بگذار تنم
را به تکتک اجزاء ناتمام تو بچسبانم. در
تو حل شوم و تو با هزاران دست مرا به خود
بفشاری و من گم شوم." (ص 27) مرد کاغذی
کمکم کامل میشود، ذرهذره جان میگیرد و
با زن به گفتگو مینشیند.
عشقورزی خیالی
ما در این داستان به دو نوع عشقورزی
برمیخوریم. یکی عشقورزی رؤیایی زن با
مخلوقی که از روان خود آفریده، با مرد
خیالیای که سلولهای تنش را چون واژگان
نگاشته. و حال با مخلوق خود عشق میورزد.
"میخندیم. در آغوش یکدیگر فرومیرویم.
نرم، عشق میورزیم و در این عشق شناور
میشویم تا خورشیدی از شکم من طلوع کند."
(ص20) و خورشید کودکی است که از این
عشقبازی به دست میآید. کودکی از جنس
واژه و داستان!
عشقورزی جسمی
در فصل چهارم زن با مردی روسپی به کلیسا
میرود و در پناه قدیسان تنش را به مرد
میسپارد. در این پیوند جسمی ـ جنسی با
مرد واقعی که بدنش را میکاود، زن
میخواهد از زندگی ذهنیاش بگریزد و مرد
کاغذی را برای لحظاتی به فراموشی بسپارد.
در این لحظات خواهش جسم میخواهد با مردی
که زنده است و وجود دارد همآغوش شود. اما
لحظهی اوج پایانبخش شادمانی گذرای اوست.
اوج برای او دردی ناگهانی و ژرف به همراه
دارد و او که تا لحظهای پیش میخواست به
زمین و زمان مهر بورزد، با نگاهش از مرد
میخواهد که برود.
گریز از عشق
زن اما تنها با روان خود عشق میورزد، با
مخلوق ذهن خود، چراکه از عشق گریزان است،
چراکه پایان آن را میشناسد و معجزهی عشق
را گریز از آن میانگارد. چراکه عشق جانش
را عریان میکند، او را از لباس مبدلاش
به در میآورد و در عریانی جان زن
میتواند زخم بزند، زخمی بر جان که برخلاف
زخم تن همواره برجای خواهد ماند.
زن همآغوشی با مردان را با لباس مبدل خود
بر جای میگذارد و خود میرود. نمیخواهد
عریان شود تا زخم بخورد، پس با لباس مبدل
با مردان همبستر میشود تا جانش در معرض
خطر قرار نگیرد. "تنم را با همه قسمت
میکنم، جانم را اما دستنخورده و غیر
قابل لمس باقی بگذارم." (ص20)
خودآگاه جمعی زن
اگر در لحظات پیش از اوج همآغوشی زن با
مرد روسپی در کلیسا، پیامبران برای زن
بیپیام هستند، پس از آن حس خالی بودن و
"هیچ"ای بر زن مستولی میشود، که وی به
خاطر تسلیم شدن در برابر خواهش تن، در
مقابل مهراب زانو میزند تا گناه خود را
بشوید.
زن با روان و جسم خود تنها نیست و باورهای
تربیتی و فرهنگی جا پای خود را بر شخصیت
او برجای گذاشتهاند. خودآگاه جمعی زن در
رابطه با تابوهای جنسی با حس گناه آمیخته
و نماد آن دراین داستان کلیسا است. همان
کلیسایی که در پایان تن کاغذی مرد بر فراز
برج آن آتش میگیرد.
عشق و مرگ
در این داستان دلباختگی ذهنی میان خالق و
مخلوق به سوی مرگ کشیده میشود، به سوی
نیستی و شاید هستی مطلق، زندگی در لحظه
"در حباب تهیِ لحظهِ با تو بودن" زمان و
مکان مفهوم خود را از دست میدهند، نه
افقی بر زن پیداست و نه خلاءای. خروج از
مدار تعادل و رخداد تراژدی، لحظهی میان
خواب و بیداری و زندگی در درد، دردی
همیشگی، دردی که در آگاهی تنیده و نیز
آفریینده است، احساسات زن را به غلیان
میآورد و او را در دوردستهای درونش
فرومیبرد.
"من در عشق مردهام. در آدمهای کاغذی زنده
شدهام."(ص29) و زن میداند که پایان
داستان، پایان عشق او خواهد بود و قدم
گذاردن در جهان مرگ.
"به زودی از خود، بیخود خواهم شد. بی تو
خواهم شد. آرام آرام به جهان مرگِ تو قدم
خواهم گذاشت. امشب دیگر با فکر تو عشق
نمیورزم. بلکه خودِ خودِ مرگ، مرا خواهد
گایید."(ص66)
نمودهای عرفانی از
دریچهای دیگرگون
اگر در عرفان مردان روان خود را از زیبایی
به خدا و پارهای از ایزد تشبیه میکنند
که نماد آن زیبایی زن است، زن در این
داستان رؤیای ذهن و روانش را با زیباترین
ترسیمی که از پیکر مرد در ذهن دارد، با
واژگان به تصویر میکشد، نه از جنس
طرحهای نقاشی، بلکه با تصویرهای واژگان
رؤیایی. مردی خیالی که از زیبایی به
مجسمههای رومی میماند.
در عرفان روان زیباترین پدیدهی این جهان
است که از جهانی دگر است که در جسم انسانی
زندانی است. با گذر از حزن و خودشناسی و
در هیئت عشق روان ایزدی خود را به فرد
مینمایاند و پایان این پروسه یگانگی روان
با اصل ایزدی خود است.
در این داستان نیز روان تنها پدیدهای است
که لیاقت عشقورزی دارد. روانی که در جسم
گذرای او زندانی است و جملهی پایانی
داستان در نمود زنبوری که لای برگهای
شمعدانی گیر کرده و راه گریز ندارد،
ناگزیری روان را نمایانتر به تصویر
میکشد. اما پایان عشقورزی و یگانگی در
این داستان مدرن که بر بستر اندیشهی مدرن
خلق گشته است، مرگ و خاموشی و فراموشی است
و دیگر هیچ.
* منظر حسینی، مرد کاغذی
(مجموعه داستان)، چاپ اول، کپنهاگ 2008
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1145
|