نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

آهوی رمیده، آهوی بی‌جفت

   1387-04-08– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
   


 

داستان کوتاه "آهوی رمیده" نوشته‌ی مرضیه‌ ستوده نویسنده‌ی مقیم کانادا، به تنهایی و زخم‌های زنان در زندگی زناشویی و بیرون از آن می‌پردازد. داستان با نثری روان و زیبا نگاشته شده و در فضایی چندلایه خواننده را در جهانی داستانی که واقعی می‌نماید، فرو می‌برد و به جای پیش‌قضاوت‌ها و قضاوت‌های سنتی و معمول، از نگاهی نو به خیانت در زندگی زناشویی می‌نگرد. از زوایایی که در فرهنگ ما کمتر به آن پرداخته شده، بویژه از سوی زنان نویسنده و از زاویه‌ی نگاه راویان زن.

خلاصه‌ی داستان

راوی اول‌شخص زن داستان برای پرستاری از زنی پیر در خانه‌ای استخدام می‌شود. راوی ساکن کانادا است ولی سال‌هایی را در آلمان زندگی کرده و پیرزن هشتادساله نیز که آلمانی است، دهه‌هاست در کانادا زندگی می‌کند و بچه‌های میان‌سال‌اش در کانادا بزرگ شده‌اند.

کوچکترین پسر او نیکلاس که پنجاه‌ساله است، همراه با همسرش میراندا در خانه‌ی پیرزن زندگی می‌کنند. پیرزن غرغرو برای آنکه به خانه‌ی سالمندان فرستاده نشود و در خانه‌ی اعیانی و بزرگ خود بماند، تلاش می‌کند که ظاهری مرتب و آراسته داشته باشد و این برای پرستار ساده نیست. پیرزن ده‌سالی است که سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده است و در نیمه‌ی سالم بدنش درد دارد.

نیکلاس آرشیتکت داخلی و طراح ویترین است که سفارشی در زیرزمین خانه کار می‌کند. زیرزمینی که کارگاهی کوچک است و در آن زندگی جاریست. خانه بسیار زیباست و اطراف آن آهو رد می‌شود و میراندا آنجا را دوست دارد، به جز مادرشوهرش را. میراندا ناظم مدرسه است و از پس زبانش فقط گاهی پسرش که فلسفه می‌خواند و بوی ماری‌جوآنا می‌دهد، برمی‌آید و در مقایسه‌ای خواننده متوجه می‌شود که راوی نیز پسری دارد که دچار افسردگی است.

رابطه‌ی زن و شوهر اغلب شکرآب است و همواره با یکدیگر دعوا می‌کنند و حال یکدیگر را می‌گیرند. تنها چیزی که راوی را با میراندا پیوند می‌دهد، نگاه کردن به آهوانی است که گاه سر راهشان قرار می‌گیرند و اوقات خوش راوی با پیرزن تنها زمانی است که برای وی کتاب می‌خواند.

راوی که موهایش را کوتاه می‌کند، نیکلاس جور دیگری نگاهش می‌کند و میراندا هم متوجه نگاه دگرگونه‌ی همسرش می‌شود. شب که راوی و نیکلاس پیرزن را می‌خوابانند، ساعدهایشان به هم فشرده می‌شود و با تپیدن نبض‌هایشان در یکدیگر سبویی میان آنان می‌شکند. تا روزی که نیکلاس در زیرزمین راوی را از پشت بغل می‌گیرد و آن دو با یکدیگر هم‌آغوش می‌شود.

آغاز داستان

آغاز داستان و تصویرسازی طبیعت در موضوع داستان تنیده است و داستان از پیوستگی و ساختار محکمی برخوردار است. زیبایی طبیعت بویژه بوی دیوانه‌کننده‌اش حسی درونی در راوی بوجود می‌آورد که هنگام رانندگی دلش می‌خواهد "یکی کنارش نشسته بود." همین اشاره‌ی کوچک نشان از تنهایی راوی دارد. راوی دلش می‌خواهد زیبایی‌ها را با کسی تقسیم کند، اما یاری کنارش ننشسته و حس تنهایی دارد.

تجسم طبیعت بسیار عاشقانه و لطیف است و خواننده را برای رابطه‌ای عاطفی آماده می‌سازد: "گرده‌ی گل‌های ماده ،پر و پخش در هوای کلاله‌های نر، چرخ و واچرخ می‌خوردند."

بوی زندگی، بوی عشق

اتفاقی که در آغاز داستان در هیئت طبیعت به آن اشاره شده بود، سرانجام به واقعیت می‌پیوندد. محل کار نیکلاس زیرزمینی است که در آن "بوی عرق، بوی شور و جذبه‌ی کار و اره کشیدن و ساییدن چوب، بوی مستی و شراب بود، بوی خلوت و راحتی بود و گاه، صدای خنده‌های کش‌دار پدر و پسر بود." و ادغام این بوها در هم راوی را به زمان نوجوانی‌اش پرتاب می‌کند، به خانه‌ی پدری و زمانی که از سوی کسی یا کسانی دوست داشته شده بود و زمینه‌ای است برای شوق پنهان و درونی راوی برای یک رابطه‌ی عاطفی.

اما این جمله‌ها عمق تنهایی راوی را نیز نشان می‌دهد که نباید یاری داشته باشد و دلش لک زده برای رابطه‌ای عاطفی. برای اینکه کسی دوستش بدارد. عشق و احترامی که جایش در زندگی او خالی است و دیگر شاید نتوان نام آنرا زندگی گذاشت. وقتی راوی می‌نویسد: "تا یادم بیاید که زندگی کرده‌ام." پس زندگی حال‌اش را چه نام می‌دهد؟

خیانت و تنهایی

راوی میان‌سال است و عادت کرده به رمیدن و فرار را بر قرار ترجیح دادن، چراکه از وقاحت دیگران خجالت می‌کشد و شاید به همین دلیل در خانه‌های گوناگونی کار کرده و چنین باتجربه است. و چه زیبا واکنش خودش را در برابر دیگرانی چون همسر سابق و کارفرما با آهوی رمیده مقایسه می‌کند.

میراندا که نگاهش به آهویی رمیده می‌ماند‌، از رابطه‌ی شوهرش و راوی آگاه است و می‌سوزد. سوختنی که راوی به خوبی می‌شناسد، چراکه در زندگی خودش تجربه‌اش کرده است. هنگامی که شوهرش با دخترخاله و یا دختر دخترخاله‌ای هم‌خوابه می‌شده است و راوی تلخی غیر قابل تحمل این تجربه را این‌گونه به تصویر می‌کشد: "بعد آدم انقدر از درون می‌سوزد که سرّ می‌شود، تمام می‌شود. و چون دردی است که نمی‌شود گفت به کسی، درد می‌شود مونس آدم. آنقدر از درون می‌سوزد، آب می‌شود که به مرگ می‌رسد. تا تولدی دیگر..."


و هم ‌اکنون راوی همان زخم‌ها را در زندگی دیگران می‌بیند. اگر میان او و شوهر سابقش همیشه یکی بود، حال او میان زوج‌های دیگر قرار دارد. اوست که برای لحظاتی لذت، دوست داشتن و داشته شدن، چشیدن زندگی و فراموشی تنهایی "شناور در شعف و لذتی ناخواسته اما آزموده، مست و لولی، بی‌فردا، بی‌آینده، به پوچی و مسخرگی زندگی‌هامان" می‌نگرد.

آهوی رمیده

آهوی رمیده، آهوی تنهاست، آهوی بی‌جفت، مثل راوی که تنهاست و باید برود دنبال کاری دیگر و شاید رابطه‌هایی دیگر تا از تنهایی درآید و دیگر نرمد، تا از در به دری رهایی یابد. از کار در خانه‌های گوناگون، از لحظاتی زندگی در این ابدیت بی‌هم‌آغوشی، از میان جفت‌ها بودن، از تجربه‌ی تلخ زندگی خود را در آینه‌ی زندگی دیگران دیدن، از همان نقش معشوق شوهر سابقش را برای شوهران دیگر زنان بازی کردن.

راوی می‌رود و در سیاهی شب فوج آهوان رمیده‌ای را می‌بیند که جفت‌ جفت یا چند تا چند تا بر گرد شب حلقه می‌زنند با چشمانی به مانند الماس سیاه که از شب غلیظ‌ترند. شبی که بازتاب نگاه رمیده‌ی راوی‌ست.

* مرضیه ستوده، آهوی رمیده، منتشر شده در سایت سخن

 

http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1062