شهرزاد نیوز:
"حکایت عشقی بیقاف، بیشین بینقطه"
مجموعه شش داستان کوتاه نوشتهی مصطفی
مستور، نویسندهی مقیم ایران است.
داستانها از جداییها و خودکشیها حکایت
دارند، نیز از تنهایی و بیماری روحی.
انگار که بر سطر سطر واژگان رنگی از غم
پاشیدهاند.
در داستان "چند روایت
معتبر دربارهی اندوه" زن و شوهری در
رستوران به تصویر کشیده میشوند. زن به
مرد تلفن زده که به آن رستوران بیاید و
مرد که میگوید نخستین بار است که به این
رستوران آمده، دروغ میگوید و پیداست که
با زنی دیگر آنجا بوده. زن حکایت عجیبی از
روزنامه تعریف میکند که زنی از شوهرش
میخواهد که اگر روزی به او خیانت کرد،
دیگر او را لمس نکند، حتی اگر سالها با
هم زندگی کنند. مرد خیانت میکند و شبی که
چهرهی زن را لمس میکند، زن شوهرش را در
خواب میکشد، چرا که "...شوهر روی خطوط
راه نرفته."(ص17) سپس زن شوهر را ترک
میکند و مرد با درد حس میکند که زن در
چاهی گم میشود.
در حکایت "مردی که تا پیشانی در اندوه فرو
رفت" راوی مرد از جملهای مینویسد که با
نقطهای در میان کلمه خفهاش میکند،
چراکه از تکرار چیزی میترسد، چیزی که
احتمالاً عشق است و واژهای که شاید
دوستداشتن باشد: "همه ترس من از این
حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی
نداشت."(ص9) و مرد گویی در چاهی فرو
میرود، نخست زانوها، بعد تا سینه، سپس
چشمها و پیشانی "و همه چیز." در داستان
"چند روایت معتبر دربارهی اندوه"، پس از
آنکه زن مرد را ترک میکند، فرو رفتن زن
در چاهی با همین واژگان و تصاویر بازتاب
مییابد. چاهی از اندوه که راوی مرد این
داستان را با راوی زن داستان دیگر پیوند
میدهد.
در داستان "چند روایت معتبر دربارهی
کشتن" راوی برای مدیر روزنامهای نامه
مینویسد. اما گاهی جملاتی که راوی
میآورد داستانی است و نه نامهای. کسی در
نامه نمینویسد که: "بازجو فنجان چایاش
را برداشت و کمی از آن خورد و از
یارو..."(ص24) این تصویرسازیها داستانی
هستند و در فورم یک نامه غریب مینمایند.
راوی در این نامه حکایت میکند که مردی
بچههایش را کشته و بعد با خیال راحت در
پاسگاه لوبیا و پورهی سیبزمینی میخورد
و بازجو نیز چنان ساده از او میپرسد که
انگار بر سر موضوع سادهای حرف میزند.
قاتل پاسخ میدهد: "خسته شده بودم. [...]
از زندگی. از زن ام. از بچههام. از
خودم. پول نداشتم. نون نداشتم."(ص24)
راوی با دوستش الیاس به پاسگاه رفته و در
میانهی حکایت قاتل که چگونه پسرانش را در
رودخانه غرق کرده، الیاس در دستشویی
پاسگاه رگ دستش را میزند.
راوی بیمار است و این نامه را از طریق کسی
می فرستد. به نظر میآید که از نظر روحی
بههم ریخته و در آسایشگاه به سر میبرد و
میخواهد پس از بهبودیاش به بهشتزهرا
برود و بر سر گور الیاس شمعی روشن کند. و
در پایان مینویسد: "شاید هم دو تا شمع
بلند خوشگل سبز." جملهی پایان داستان این
مفهوم را میرساند که شاید راوی شمعی هم
بر گور خودش میخواهد روشن کند.
داستان "سوفیا" پسربچههایی را به تصویر
میکشد که مرد نجار تنهایی را دست
میاندازند و پشت تلفن یکی از پسرها ادای
زنی به نام سوفیا را درمیآورد و مرد
نادیده به زن دل میبازد. پسربچهها با
مسخره و شوخی به دستانداختنشان ادامه
میدهند و وقتی میبینند قضیه خیلی بیخ
پیدا کرده، به زنی میگویند که نزد نجار
برود و خودش را سوفیا معرفی کند و بگوید
که برای همیشه میخواهد شهر را ترک کند.
مرد پس از رفتن زن خودکشی میکند.
راوی داستان را برای مردی حکایت میکند که
او را آقا خطاب میکند. اما داستانی که
راوی حکایت میکند، داستانی شفاهی نیست و
به نظرم نویسنده که بر فنون داستاننویسی
از نظر تئوریک چیره است، تصنعی خواسته که
روایتی کتبی را در فورمی شفاهی بگنجاند.
آن هم از زبان پسربچهای که اگر واقعاً
روایتش شفاهی میبود، حکایت به هر شکلی
میتوانست بشود به جز این حکایت شسته و
رفته و با جزئیات و پیوستگی داستانی کتبی.
در داستان "چند روایت معتبر دربارهی
خداوند" راوی مدرس فلسفهی دین در دانشگاه
است. پسری دارد و زنش از او جدا شده. مادر
راوی در بیمارستان به سر میبرد.
داستان آخر به نام "حکایت عشقی بیقاف
بیشین بینقطه" که با نام کتاب همنام
است داستان عشقی است که از یک چت شروع
میشود و به تلفن و ایمیل ختم میشود. مرد
معلوم نیست کجا زندگی میکند اما پس از
آنکه دختر به او زنگ میزند، تلفناش را
میگیرند تا با زنی در تماس نباشد و بعد
کامپیوترش را نیز تحویل میدهد و در پایان
تنها زن است که برای عشقش مینویسد،
بیآنکه دیگر پاسخی بگیرد. هیچیک دیگری را
ندیده و تنها زن عکسی از مرد دیده. همین.
اما آن دو به یکدیگر دل دادهاند. مرد که
ابتدا ترجیح میدهد زن را نبیند تا در
تصویر ذهنیاش او را همانگونه که دوست
میدارد، مجسم کند، در ادامه دلش میخواهد
از کابلها بگذرد و کنار زن بیاید.
بیشتر داستانها از زاویهی اول شخص مفرد
حکایت میشوند، در نثری روان و داستانی که
نشان از تسلط نویسنده بر مقولهی
داستاننویسی دارد. اما فورم حکایت راویان
با روند داستانها چندان مناسب نیست. شاید
نویسنده خواسته در هر داستانی فورم جدیدی
ارائه دهد. از مخاطبین گوناگون که گاه جمع
و گاه فرد هستند تا قالب نامه و چت با
زبان و شیوهی نوشتاری مشترک.
داستانها تنها برشی از زندگیها را به
تصویر میکشند. برشی کوتاه که تنها زوایای
محدودی از زندگی شخصیتها را بر خواننده
میگشایند و دلیل بسیاری از کُنشها
پوشیده میمانند. در این شش داستان ما
شاهد دو جدایی هستیم، دو خودکشی و دو
رابطهی عاشقانه که در نطفه خفه میشوند.
داستانها از یکدیگر مستقلاند، اما میان
برخی از داستانها تصویرهای مشترکی به چشم
میخورند. گویی که پیوندی نامرئی
داستانها را به هم پیوند میدهند.
تصویرهایی از چاه تیرهی اندوه در دو
داستان نخست و یا عشقی که در واژه خفه
میشود و از آن هیچ برجای نمیماند در دو
داستان نخست و آخر این مجموعه نشان از
هماهنگی این مجموعه داستان دارد.
*مصطفی مستور، حکایت عشقی بیقاف، بیشین
بینقطه، تهران: چشمه، 1384
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=668
|