"باغ
غم"* نوشتهی میهن بهرامی**، به زندگی
دخترکی خردسال میپردازد که در سیر تحولات
خانوادگی به تنهایی و غربت درونی خود پی
میبرد.
خلاصهی داستان
راوی اول شخص
داستان دخترکی است تنها که با مادرش زندگی
میکند و تابستانها را به خانهی
مادربزرگاش به ده میرود.
دختربچه آنچنان با طبیعت باغ آمیخته است
که کوچکترین تغییری را در طبیعت باغ
متوجه میشود. اما دخترک اجازه ندارد به
گوشهای از باغ، که درخت توت بزرگی در آن
قرار دارد، برود، چرا که آن جا را
"طویلهماری" مینامند و گفته میشود که
مار بزرگی آن جاست که انسان و حیوان را
نیش میزند.
دخترک
با وحشت و کنجکاوی همواره به آن تکه از
باغ فکر میکند، اما هیچگاه کنجکاویاش بر
وحشتاش غلبه نمیکند.
مادربزرگ غصهدار است و دائماً دعا
میخواند. روزی که مادربزرگ به زن همسایه
میگوید که میخواهد سر قبر دامادش گریه
کند، دخترک از صحبتهای مادربزرگ و زن
همسایه درمییابد که رابطهای میان غصهی
مادربزرگ، قبر و پدرش وجود دارد و
میاندیشد: "پس پدرم سفر نرفته، مرده، من
حالا یتیمام."
واژهی
یتیم برای کودک وحشتناک است، چراکه مفهوم
آن با فقر، سر و وضع بد و کثیف و لباسهای
پاره تنیده است. در ذهن دخترک بچهی
گدایی مجسم میشود که دستش را جلوی
عابران دراز میکند و به خاطر یتیم بودنش
کمک میطلبد. دخترک اما لباسهای زیبایی
به تن دارد و رابطهی این واژه و خودش را
درک نمیکند.
کودک دیگر علاقهای
به بازی با دیگر بچهها نشان نمیدهد و
حتا دلش نمیخواهد بچههای دیگر را ببیند.
از مادربزرگاش دلخور است که به او دروغ
گفته ولی از ترس این که مبادا حرف آخر را
از او بشنود و دودلیاش برطرف و امید
دیدار پدرش نقش بر آب شود، از مادربزرگ
چیزی دربارهی پدرش نمیپرسد.
با شروع فصل پاییز دخترک دوباره پیش مادرش
برمیگردد. مادری که چون پری قصهها
میپرستدش و با وجود او چندان به جای خالی
پدر نمیاندیشد. مادر برای دخترش وقت
میگذارد، قصه میگوید و یا با عروسکهای
کاغذی برایش نمایش ترتیب میدهد.
آن
پاییز، اما، مادر کمتر برای او وقت دارد.
خانه شلوغ و دائماً رفت و آمد عمهها و
خالهها در جریان است. دخترک که هنوز
منتظر پدرش است، متوجه میشود که کسی به
آن خانواده اضافه میشود. اما تنها پس از
دو هفته که از ازدواج مادر میگذرد، متوجه
میشود که کس دیگری هم با آنان زندگی
میکند. در عمق کابوسهایش میبیند که
مادر دیگر نه پیش او که در کنار مرد
میخوابد. و دخترک کمکم احساس میکند که
مادرش را از دست میدهد.
تابستان
آن سال باز هم دخترک پیش مادربزرگش میرود
تا خود را در زمان پیش از این پیامدها رها
کند. اما با دیدن بچهی لوس دائیش بر دوش
پدر و قربانصدقههای پدر، بیاراده به
سوی درخت توت میرود: "علاقهای به هیچ
چیز نداشتم. حس کردم که در تنگنایی فرو
میروم..." جلوی طویلهماری، پشت چهارچوب
پنجرههای بیشیشه دو چشم سرخ درخشان
میبیند و در نگاه مار "غم غربت".
نگاه فرهنگی به کودک
دخترک
باید هر واقعهای را در خانواده، از
صحبتها و برخوردهای دیگران و یا در اوج
واقعه درک کند. از واقعهی تلخ مرگ پدر
گرفته تا بارداری مادر که میتواند برای
دخترک شیرین باشد کسی چیزی به دخترک
نمیگوید و کودک تغییر رفتار و ریخت مادر
را حس میکند و از ارمغانی که مادر در
زهدان دارد، هیچ نمیداند.
ازدواج
مادر را نیز دخترک باید در عمل هضم کند.
او که حس میکند کسی به خانواده اضافه
میشود، با تردید از مادربزرگ میپرسد:
"خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام
بیاد؟". دخترک با شک و تردید و دودلیهایش
تنها است و کسی تحولات خانوادگی را برایش
توضیح نمیدهد تا او را برای این تغییرات
آماده کند.
جدی
نگرفتن پرسشها و حسهای کودک مشکلی است
که در فرهنگ ما ریشه دارد و تنها در
قصهها پیش نمیآید، چراکه غالباً کودکان
جدی گرفته نمیشوند، دنیای آنان از سوی
بزرگسالان درک نمیشود و بسیاری از
پرسشهای گرهی گفته و ناگفتهی آنان
بیپاسخ میماند.
تاریکی درونی
"غم
غربت"، درون تاریک دخترکی است که حس
میکند در خانهی خودش عزیزترین کساش را
از دست میدهد. ابتدا متوجه مرگ پدر
میشود و معنای واژهی یتیم را درمییابد
و سپس مردی در زندگی آنان وارد میشود که
هیچ تصویری از او داده نمیشود. نه از
ظاهر مرد و نه از طرز رفتارش چه با دخترک
و چه با مادر سخنی درمیان نیست. او مردی
است که مادرش را از او گرفته است.
مادر
دیگر حوصله ندارد که قصهها را تا آخر
برای دخترش تعریف کند، بلکه سر و ته آن را
میزند تا دخترک خودش را به خواب بزند.
دیگر شبها، مادر نه پیش او، بلکه در آغوش
مرد میخوابد.
این
گونه کودک کمکم اطمینان خود را به ثبات
خانوادگی و عاطفی از دست میدهد. دخترک در
دنیای تنهایی خود رها و معلق است. کسی این
تغییرات عمیق را در زندگیاش برایش توضیح
نمیدهد تا اطمینان خود را به بستگان
نزدیکش از دست ندهد.
بدرود با دنیای کودکی
هنگامیکه عزیزترین کسان دخترک به نظرش
دروغگو بیایند و یا او حس کند که آنان را
از دست میدهد، چیزی جز بیثباتی و معلق
ماندن در فضای ندانستن و تردید برایش
نمیماند. دخترک از بزرگسالان دلخور است و
دیگر دست و دلش به بازی با بچهها
نمیرود. ذهن کودک مشوشتر از آن است که
در دنیای کودکی و بازیهای کودکانه سیر
کند. سیری که به زیبایی تصویر میشود،
بیآن که در داستان از آن سخنی برود.
بیتفاوتی در برابر مرگ
غم عمیق
دخترک نه با زبان که با تصویرهای زبانی بر
ذهن خواننده نقش میبندد. غم ترس را پس
میزند و دخترک که سالها وحشت نیش مار بر
کنجکاویاش غلبه کرده، جز غم و سیاهی و
پوچی در خود چیزی نمییابد. دیگر چیزی بر
جای نمانده که ترسی هم وجود داشته باشد.
دخترک
به چشمان شیشهای مار مینگرد و تصویر
درون خود را در نگاه مار میبیند. غم
غربتی که میان آن دو مشترک است، مار مطرود
است و هیچکس از ترس به آن سوی باغ پای
نمیگذارد و دخترک تنهایی و غربت دروناش
را با مار تقسیم میکند.
* میهن
بهرامی، باغ غم، منتشر شده در سایت سخن
** میهن بهرامی
متولد 1326 تهران و دارای دکترای فلسفه
است.
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1071
|