نجیبه
احمد، شاعر و نویسندهی کُرد متولد شمال
عراق (کرکوک 1954)،
در
دانشگاه سلیمانیه زبان و ادبیات کُردی
تحصیل کرده و پیش از آنکه به جنبش
آزادیخواهی کردستان بپیوندد، سالهایی
متمادی آموزگار بوده است.
داستان
کوتاه "یک شب" با برگردان علی اشرف
درویشیان، به دختران زندانی سیاسی و زندگی
و اعدام آنان در بند میپردازد.
چکیدهی داستان
داستان
با مُنولوگ مادری آغاز میشود که از
زندگیاش سیر شده و در گرمای تابستان از
ملاقات با دخترش بازمیگردد. او که هر
پانزده روز یکبار دخترش لیلا را میبیند،
حال توانسته ملاقاتی حضوری با او داشته
باشد.
بلوز و
شلواری را که لیلا به او داده، بازرسی
میکند و نامههایی در لای درزهای لباس
مییابد. نامهها از شرایط زندان، رفتار
زندانبانان و نیز اعدام نمایشی زندانیان
حکایت دارند.
پیش از
اعدام دختران باید عقد شوند، اما از تجاوز
جنسی سخنی نیست و گویا تنها به شکل رسمی
آنان به عقد کسی درمیآیند. وقتی لیلا
میگوید که لازم نیست او را عقد کنند، یک
سیلی محکم پاسخ میگیرد.
اتهام
لیلا و دوستانش اقدام "علیه رژیم" است و
پیش از اعدام آنان میتوانند وصیتنامه
بنویسند. وصیتنامهای که نخستین بار، در
فراموشی واژهها در لحظه، به خواهش بخشش
از سوی عزیزان ختم میشود، بیآنکه بدانند
این اعدامی نمایشی بیش نیست.
دفعات
بعد دیگر هیچکس اعدام را جدی نمیگیرد و
نگارش وصیتنامه نیز با شوخی برگزار
میشود تا اینکه لیلا براستی اعدام میشود؛
پس از
ماهها زندانی بودن در بندی که همه چیز و
همه جایش بوی مرگ میدهد و نه اثری از رنگ
آسمان در آنجاست و نه از نور خورشید.
"آسمان
اینجا فقط یکجور است و یک رنگ دارد.
خورشید در آن نه طلوع میکند نه غروب. وقت
میگذرد. از دوازده به دوازده و از
دوازدهای به دوازدهای دیگر. اما کی به
این دوازدهها توجه میکند؟! کدامشان ظهر
است و کدامشان نیمهشب؟" (سایت دیباچه)
مادری
تنها و نگران
داستان
از بیرون زندان آغاز میشود و سپس فضای
درون را به نمایش میگذارد. اینگونه
خواننده با مادری مضطرب و افسرده روبرو
میشود که از ملاقات حضوری اندک امیدی
یافته و هنوز نمیداند که برای آخرین بار
دخترش را میبیند.
مادر
اضطراب لیلا را درک نمیکند، تا آنکه در
ملاقات بعدی با چهرهای خراشیده و داغدار
به خانه بازمیگردد، چراکه لیلایش را برای
همیشه از دست داده است.
داستان
در حین کوتاهی نهتنها زندان و زندانی را
به تصویر میکشد، بلکه مادری را که
بهتنهایی باید فرزندانش را بپرورد و بیم
و نگرانی لیلا نیز افزونی بر مشکلاتش است.
پدر
لیلا
خاطرات
لیلا از پدر بازمیگردد به پنج شش سالگی
او، پیش از آنکه پدر برای همیشه آنان را
ترک کند. سرنوشت پدر در داستان مشخص نیست.
آیا او نیز اعدام شده و یا به پارتیزانها
پیوسته است؟
لیلا
نه نام پدر، بلکه پدربزرگش را در زندان
داده که البته از سوی زندانیای دیگر لو
میرود و اینبار لیلا به راستی اعدام
میشود.
لیلا
با یاد پدر و نقلهایی که در کودکی در
دهان او میگذاشته و با لبخند زندگی را
وداع میگوید.
امیدی
تنیده در بیم
گفتگوی
میان زندانیان هرچند که آشفتگی آنان را از
مرگی که در آستانهی در ایستاده تجسم
میبخشد، اما بیتفاوتی را نیز نشان
میدهد. مرگ نمایشی یا اعدام مصنوعی، دیگر
نگارش وصیتنامه را به تئاتر و بهانهای
برای خنده تبدیل میکند.
دلهره
سیطره دارد، اما شوخی و خنده و نیز امید
از تشویش و نگرانی میکاهد و زندگی را بر
بستر تهدید همیشگی مرگ قابل تحملتر
مینماید.
وحشت،
بدبینی، تهمت در کنار امید و دلداری دادن
در میان زندانیان سیاسی تصویر میشود و به
آنان خصیصههایی کاملاً انسانی میدهد.
فضای
زندانهای سیاسی منطقه
فضای
داستان بقدری به زندانهای ایران شبیه است
که اگر خواننده به مشخصات نویسنده توجه
نکند، فکر میکند که سخن از زندانهای
ایران میرود، به ویژه که نه از مشخصات
رژیم در آن سخنی هست و نه از نام گروه
سیاسی دختران زندانی.
این
شباهت عریان این پرسش را در ذهن
برمیانگیزاند که چرا زندانهای سیاسی این
منطقه این چنین با یکدیگر اینهمانی
دارند؟!
http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=1909
|