داستان
بلند "سیمرغ" نوشتهی نویسنده و
تاریخنگار پرویز رجبی، به سفر رؤیایی
مردی به سوی مرگ میپردازد. سفری به
سوی بیزمانی و سرما و پروازی
سبکبال، رها از جسم در آسمانی خیالی
که نیستی ملالآوری بر آن سیطره دارد.
سفر
مرگ در سه مرحله تصویر میشود. اندیشه و
حسِ پرواز همواره همراه راوی است تا ذرات
تن او سرانجام در لطافت
به
نیستی
میپیوندد.
آغاز
داستان
داستان در راه ملکوت با توصیف مرگ آغاز
میشود. راوی اولشخص داستان، خدای یخی را
در آسمان میبیند که هیچ حرکتی نمیکند،
همراه با فرشتگان یخی که آرام و برفکزده
به کارهایشان مشغولند.
در
همین حین، نردبانی یخی از گوشهی شکاف
آسمان به راوی نزدیک میشود و او را
دربرمیگیرد. به گونهای که راوی ارتباطش
را با حسهایش از دست میدهد.
ملکوت اول
راوی
در جادههای یخی مرگ به همهی محلههای
بدنش سر میکشد. زمان دیگر سرگردان نیست و
رؤیا از جنس رؤیاست.
هیچ
چیز در ملکوت نیاز به اثبات و یا ثبت
ندارد. از عشق تا زمان، کتاب و ترانه. و
انتظار در این وادی معنایی ندارد.
راوی
کفترچاهی می شود و به پرواز درمیآید و به
سوی ملکوت دوم پرواز میکند.
ملکوت
دوم
بیحسی سیطره دارد. اما با اینکه نشاط و
غمی دیگر نیست، اما هنوز نیاز به پرواز و
اندیشیدن موجود است و "نیاز همزاد بودن
است". (تهران1385، ص60)
در
ملکوت دوم زن راوی ـ که او نیز کفترچاهی
شده ـ او را مییابد و حال که میخواهند
آشیانهای در شکاف صخرهای برای خود
بسازند، چاهی در ملکوت نمییابند.
یکنواختی و ملال ملکوت برای پرندگان به
مانند زندانی است در باغی زیبا. تا اینکه
شایعهی دیدن سیمرغ بر کوهی بلند، تردید
به دلها راه میدهد.
راوی که برای دیدن سیمرغ بیش از توانش
بلندپروازی میکند، قدرت بالش را از
دست میدهد و زن او را در مسیر
باقیمانده با خود میکِشد.
به
جای پرواز در مسیر کوه قاف راه میروند تا
به دروازهی ملکوت سوم میرسند که به نظر
بینهایت میرسد.
ملکوت
سوم
در
ملکوت سوم به فاصلهی پنج ثانیه تا نیستی
کامل، کل حسها و زندگی به شکلی فشرده از
نظر میگذرد تا ذرات تن زن و مرد نیست
میشوند و به ابدیت میپیوندند.
مسیر
ملکوتی
ملکوت
نیز مراحل خاص خود را دارد. از حسِ پرواز
و سبکی به ملال بیکرانه و دل خوش کردن
به شایعه در این گسترهی بیحسی و بیخبری
و سپس تلاش در پشت سر گذاشتن مرحلهی
پایانی.
مراحلی که باوجود بیحسی، عشق بر آن سیطره
دارد و حتی در لحظهی نیستی نیز راوی دلش
میخواهد چون گردبادی در غبار زن بپیچد و
ذرات او را جمع کند.
سیمرغ
هر خوانندهای برداشت خاص خودش را از
سیمرغ در این داستان خواهد داشت.
هرچند که راوی اشاره دارد که "شاید او
خود خدا است، یا که جلوهای از اوست."
اما از سیمرغ جز در گسترهی شایعه
چیزی نمیشنویم.
همچنین در ملکوت سوم تنها از لایتناها سخن
است و نه از دیدار سیمرغ.
و
انگار که سیمرغ همین پیوند ذرات تن در
ابدیت است و شاید آخرین نیاز، نیاز به
بینیازی، به رها شدن از خود، گذشتن از
جان و تن و یا شاید هم خاموشی مطلق و
نیروانا.
تصویر
ملکوتی حسها
تجسم
حسها به زبانی بسیار لطیف تصویر گشته، به
گونهای که تَرَکهای دل و صداهای ناشنیده
را خواننده میشنود و این سفر خیالی مرگ
را در پشت واژهها میبیند.
آینهای از زندگی نویسنده
رجبی
در میان آثار ادبیاش، "سیمرغ" را بهترین
اثر خود میداند و حتی آن را "شیرهی
جانش" نام میدهد.
هر کس
که کوچکترین شناختی از زندگی نویسنده
داشته باشد، ممکن است بال شکستهی راوی را
با دست ناتوان نویسنده مقایسه کند و همسری
که در این سالهای سخت بیماری یار و همدم
اوست.
و
میتوان احتمال داد که این جملهی داستان،
سخن همسر نویسنده است: "هرگز رهایت نخواهم
کرد. حتی اگر بال شکستهات غباری بیش
نباشد."(ص110) سخنی که در ثانیههای
پایانی، در بوی عطر هزاران فنجان قهوه و
گل یاس "قیامت" میکند.
http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=1973
|