نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

کلیسای جامع

   1387-06-09– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
   


 

"

"کلیسای جامع" نوشته‌ی ریموند کارور، نویسنده‌ی آمریکایی، از داستان‌هایی است که در کتاب‌های "نویسندگی خلاق" از آن یاد می‌شود، چراکه داستان با زبانی ساده و روان، به ژرف‌ترین حس‌ها می‌پردازد و پیش‌قضاوت‌ها و اندیشه‌‌های انسانی را به چالش می‌گیرد.

 

چکیده‌ی داستان

مرد نابینایی به نام روبرت که دوست قدیمی همسر راوی به نام باب است، پس از فوت همسرش به دیدار والدین همسرش می‌رود و از آنجا با قطاری که پنج ساعتی طول می‌کشد، راهی خانه‌ی آنهاست. خواننده در جریان زندگی راوی قرار نمی‌گیرد، بلکه داستان بیش از هرچیز بر زندگی همسر راوی و روبرت می‌گردد و نیز نگاه راوی به روبرت به عنوان مردی نابینا.

ده سال پیش همسر باب برای روبرت کار می‌کرده و  پس از آن دیگر یکدیگر را نمی‌بینند، اما رابطه‌ی دوستی عمیقی میان آن دو برقرار می‌شود. زن و روبرت وقایع زندگی خود را روی کاست ضبط می‌کنند و برای یکدیگر می‌فرستند. زن که پس از ترک روبرت با نامزد نظامی‌اش در شهر دیگری ازدواج می‌کند، پس از جابجایی از شهری به شهر دیگر، احساس تنهایی شدیدی بر او غلبه می‌شود و دست به خودکشی می‌زند که نجات می‌یابد ولی سپستر از همسرش جدا می‌شود. و باب در واقع همسر دوم زن است.

روبرت برخلاف تصور راوی شیک‌پوش است و نه عصا دارد و نه عینک دودی. و اگرچه راوی خیال می‌کرده که نابینایان به علت ندیدن دود، سیگار نمی‌کشند، روبرت سیگار هم می‌کشد. و نیز با شگفتی می‌بیند که روبرت با چاقو و چنگال غذا می‌خورد.

پس از صرف غذا و ویسکی، راوی به روبرت پیشنهاد جوینت می‌دهد، و روبرت نیز می‌پذیرد که آنرا آزمایش کند. در این لحظه یخ راوی کمی آب می‌شود. زن نیز کمی جوینت می‌کشد و روی مبل خوابش می‌برد و راوی را خلاف خواستش با مهمان تنها می‌گذارد.

راوی که حرفی با مهمانش ندارد، تلویزیون تماشا می‌کند و گاه صحنه‌هایی را برای روبرت توضیح می‌دهد. تا اینکه نمائی از کلیساهای جامع مشهور اروپا نمایش داده می‌شود و روبرت از راوی می‌خواهد که با تشریح آنها تصویری روشن به او بدهد. اما راوی در تشریح آنها وامی‌ماند.

روبرت از باب می‌خواهد که کاغد و مداد بیاورد و کلیسا را بکشد و او دستش را روی دست باب بگذارد و نمای کلیسا را در ذهنش ترسیم کند. باب در حین کشیدن طرح چنان شیفته‌ی نقاشی می‌شود که دیگر نمی‌تواند از آن دست بکشد. در میانه‌ی نقاشی روبرت از او می‌خواهد که چشمانش را ببندد و ادامه دهد. باب چشمانش را می‌بندد و نقاشی را به پایان می‌برد.

باب می‌داند که در خانه‌اش است، اما حس نمی‌کند که در خانه‌اش باشد و با این تحول عظیم در راوی، داستان در اوج خود به پایان می‌رسد.

آغاز داستان

راوی داستان را اینگونه آغاز می‌کند: "این مرد کور، دوست قدیمی زنم، در راه بود تا شب را نزد ما بگذراند" (ص307)*. نخستین مطلبی که راوی بیان و بر آن تأکید می‌کند، نابینا بودن روبرت است و این حس نامطلوب، همراه با تشویش و حتی انزجار، تا پایان داستان کمابیش راوی را همراهی می‌کند.

در همان پاراگراف نخست باب می‌گوید که خوش ندارد که مردی کور به خانه و دیدن آنان برود، چراکه راوی نابیناها را از فیلم‌ها می‌شناسد که آهسته راه می‌روند و هیچ نمی‌خندند. و خواننده متوجه می‌شود که باب دوست قدیمی و صمیمی همسرش را نمی‌شناسد و شناختش از نابینایان به فیلم‌ها محدود می‌گردد.

نگاه یک‌سویه‌ی راوی

راوی اگر به مهمان می‌اندیشد، تنها به فقدان حس بینایی وی توجه دارد و چون او را عاری از این حس می‌بیند، کل شخصیت و زندگی او را زیر سؤال می‌برد. باب از تصور اینکه مرد نابینا هشت سال با زنش زندگی کرده، کار کرده و سکس داشته، بی‌آنکه قیافه‌ی زن را ببیند، احساس ترحم به او دست می‌دهد، حتی به زنی که نمی‌تواند از سوی شوهر نابینای خود ستایش شود.

باب نمی‌تواند درک کند که حس‌های دیگر نابینایان قوی‌تر است و گفته می‌شود که در رابطه‌ی جنسی نابینایان بهتر حس خود را منتقل می‌کنند، چراکه نه از راه نگاه، بلکه از طریق لمس، تصویر معشوق را مجسم می‌سازند. و در این داستان نیز روبرت در آخرین روز کار با زن از او می‌خواهد که چهره‌ی زن را لمس کند. و این لمس چنان تأثیری بر زن می‌گذارد که زن درباره‌اش شعری می‌نویسد.

تحول راوی

داستان لایه‌لایه است. ابتدای داستان خواننده با راوی‌ای آشنا می‌شود که شناختش از نابینانایان به فیلم‌ها ختم می‌شود و چون با شناخت دورادورش از آنان بدش می‌آید، ترجیح می‌دهد حتی صدای دوست قدیمی همسرش را نیز در  که کاست‌های ضبط شده نشنود و هیچگاه او را از نزدیک نشناسد و تنها دورادور او را نه با اسم خود، بلکه با لقب نابینا یاد کند.

علاقه‌ی راوی به همسرش او را وامی‌دارد که اجباراً مهمان ناخوانده‌را بپذیرد و حال لحظه به لحظه دریابد که چقدر حس‌و نگاه‌اش به نابینایان اشتباه بوده است. خواننده در این داستان بیست‌صفحه‌ای با یک تحول قابل لمس روبرو می‌شود.

راوی که نابینایان و سیاهان را تحقیر می‌کند، حال با چشمان بسته نقاشی خود را به پایان می‌رساند و با شگفتی با جهانی آشنا می‌شود که نه‌تنها برایش بیگانه و ناشناخته بود، بلکه خوش نداشت که با آن آشنا شود و از آن دوری می‌جست. حال خود با چشمان "روبرت" جهانی را به تصویر می‌کشد که دیگر نمی‌تواند از ترسیم آن دست بردارد.

اما تنها نگاه او به نابینایان تغییر نمی‌یابد، بلکه او از پوسته‌ی خودش، از دنیای کوچک تنهایی‌اش بیرون می‌آید. راوی هیچ دوستی ندارد. شبها در تنهایی جوینت می‌کشد و تا جایی که می‌تواند بیدار می‌ماند. با همسرش هم هیچگاه در یک زمان به اتاق خواب نمی‌روند و پس از آن که راوی سرانجام می‌خوابد، کابوس می‌بیند.
و این تحول او را از قفس تن و خانه و جهان کوچک تنگ‌نظری و تنهایی‌اش رهایی می‌بخشد.

*Alexandar Steele, creative writing, Romane und Kurzgeschichten schreiben mit einer Kurzgeschichte von Raymond Carver, Autorenhaus Verlag 2004
داستان "کلیسای جامع" را فرزانه طاهری به فارسی ترجمه کرده است.
**‌ریموند کارور در سال 1938 به دنیا آمد و در سن پنجاه‌سالگی در سال 1998 به دلیل بیماری سرطان ریه درگذشت. وی بویژه در زمینه‌ی داستان کوتاه و شعر آثار قابل تأملی نگاشته است.


http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1164