رمان "چه کسی باور
میکند، رستم" نوشتهی روحانگیز شریفیان
بیش از هرچیز زندان زناشویی را بازتاب
میدهد. داستان با سفر و قطار در اروپا
آغاز میشود. زن و شوهری ایرانی در قطار
نشستهاند. مرد سرش به روزنامههایی که
خریده گرم است، روزنامههای که چون دیواری
آن دو را از هم جدا میکنند، و زن در
انزوای خودخواستهی خود زندگیاش را مرور
میکند.
زن از زمانی که عاشق
شده و ازدواج کرده، در اروپا ساکن شده.
تحصیل در رشتهی داروسازی را نیمهکاره در
ایران رها کرده و حال در کشورهای دیگر
ادامه میدهد. ابتدا در فرانسه، سپس در
امریکا و سرانجام که در انگلستان ساکن
میشوند، درسش را به پایان میرساند.
سالیان درازی در شرکتی داروسازی کار
میکند و یکروز از بوی داروها حالش به هم
میخورد و استعفا میدهد.
زن نمیداند که چرا به
سفر میرود. تنها میداند که به خاطر
همسرش این آوارگی را تحمل میکند. اگر در
اغلب داستانها قطار در حال حرکت و سفر
نشان از جنبش و بندگسستگی دارد، در این
داستان قطار و سفر نماد زندان است، چراکه
سفر برای زن خودخواسته نیست. نمیخواهد
برود، اما شوهر و زندگی زناشویی او را با
خود میبرد. و زن میداند که در طول این
سفر ها اعتماد به نفسش را از دست داده
است. دیگر نمیتواند حرف دلش را بگوید در
واقعیتی که نیمی از آن را حس میکند، همان
نیمهای را که به او متعلق است.
در قطار شوهر روزنامه
میخواند و استثناء است اگر واژهای بین
آن دو رد و بدل شود. سکوت سیطره دارد.
سکوتی که زن در جوانی آن را باور نداشت و
اگر دیگران از آن سخن میگفتند، تعجب
میکرد و حال سکوت زناشویی را پس از
دههها در میان خودش و شوهرش به عینه
میبیند.
پس از سی و چند سال زن
حتی شیفتگی به شوهرش را در سنین جوانی به
سختی به یاد میآورد. دنیایی سکوت و فاصله
میان آنها است و زن نه میتواند و نه دیگر
میخواهد که از خاطرهها و مسائلش برای
شوهرش بگوید. وقتی که زود از سفر ایران
بازمیگردد، حتی به همسرش نمیگوید که
عزیزترین کساش را از دست داده و او
سوگوار است. اما باز هم میگوید: "هنوز
همه چیز را با او تقسیم میکنم. بی آن که
دیگر چندان دوستش داشته باشم."
در این مرور خاطره،
راوی به خانوادهی بزرگ، دوست دبیرستانش
فاخته و بیش از هر چیز به رستم میپردازد.
رستم را پدربزرگ از ده آورده تا هم کمک
دست زنان باشد و هم از گرسنگی نمیرد. رستم
دوست و همبازی کودکی راوی است و راوی
باید شاهد کتکخوردن و تحقیر کسی باشد که
از برادر برایش عزیزتر است.
در مرور خاطراتش رستم
را خطاب میدهد و با او سخن میگوید.
انگار که تنها همزبان زن در حال حاضر آن
پسرک بازیهای کودکیاش است که دیگر نیست.
خالهماه با عشق ازدواج
کرده و پدربزرگ مخالف ازدواج با عشق است.
در زندگی دخترانش آنقدر دخالت میکند که
زندگیشان را به هم میریزد. مخالف کسب
مدرک تحصیلی دختران است، اما خالهماه هم
تحصیل کرده و هم با عشق ازدواج کرده.
برخلاف او، خالهپری نه ادامه تحصیل
میدهد و نه دست پدر را از دخالت در
زندگیاش کوتاه میکند تا جایی که جدا
میشود و تنها میماند.
فاخته زندگی تلخی را میگذراند. قانون
ایران پشت مرد است و وی با هر کوششی برای
جدایی، تهدید از دست دادن چهار فرزندش بر
گردهاش سنگینی میکند. همسرش
تحصیلکردهی غرب است، اما با اینکه خود
معشوقههای طاق و جفت دارد، فاخته را در
پشت میلههای تعصب خود زندانی کرده است.
هنگامیکه فاخته پس از سیسال جدا میشود،
جز یأس، تأسف، تلخی و شکستگی چیزی برایش
برجای نمانده و از درون و بیرون منهدم شده
است.
زن دختری دارد که در
انگلستان بدنیا آمده و با فرهنگ غربی
پرورش یافته است. مادر و دختر زبان یکدیگر
را نمیفهمند. زن میبیند که دخترش را در
سنین بلوغ از دست داده و مادر به سختی او
را تا دانشجو شود در خانه نگه میدارد.
اما سیر بیگانگی میان آنان هرچه بیشتر اوج
میگیرد.
دخترش با فرهنگ ایرانی
بیگانه است. حتی بیش از بیگانگی، آن فرهنگ
را، فرهنگ مادر و پدرش را، تحقیر میکند و
هرچه زن بر روی نگهداشتن هویت به دختر
تأکید میکند، دختر میخواهد برای
زندگیای راحتتر مانند انگلیسیان باشد.
مشکل اما تنها در دختر
نیست. مادر آنچنان اعتماد به نفسش را از
دست داده، که حتی با دخترش دربارهی ادب
فارسی نیز به سخن نمینشیند. او که همواره
به وطنش میاندیشد و هوای بازگشت دارد،
معلوم نیست که چرا و با چه انگیزهای در
اروپا مانده. و وقتی که خود مادر جواب
پرسشهای خودش را ندارد، چطور از دخترش
میخواهد که او را درک کند؟!
در پایان باید اشاره
کنم که داستان به یک ویراستاری نیاز دارد.
بویژه در گسترهی نقطهگذاری. و یا معلوم
نیست که چرا در صفحهی 166 راوی اول شخص
ناگهان به راوی سوم شخص تبدیل میشود و
باز جای خود را دوباره به راوی اول شخص
میدهد.
این تغییر زاویهی
روایت در لحظهای رخ میدهد که زن با دوست
قدیمیاش همخوابه میشود و در واقع به
شوهرش خیانت میکند، بیآنکه حسی از خیانت
به او دست دهد و یا در داستان به آن
اشارهای شود. زن نه پشیمان میشود و نه
عذاب وجدان میگیرد. شاید چون عشقی برجای
نمانده که خیانت هم معنی دهد.
زن در این هماغوشی
یگانه رازهایش را بیرون میریزد و سبک
میشود. با مردی به سخن مینشیند که از
کشوری دیگر میآید، اما با راوی درد مشترک
دارد و به همین خاطر زن را میفهمد، با
اینکه هیچ تصوری از ایران و سرزمین خاطرات
کودکی وی ندارد.
روحانگیز شریفیان با
این داستان گوشهای از مشکلات مهاجران را
به تصویر میکشد. راوی دیگر نه تب ماندن
در وطن دارد و نه تاب بازگشت به اروپا.
تکهپاره است، میان ایران و اروپا، خاطرات
و زندگی واقعی. خودش را به حرکت قطارِ
زندگی سپرده، اما دلش میخواهد پیاده شود
و زندگی دیگری بیاغازد. زن نمیداند که
چرا در برابر شوهرش مینشیند و به سفری
ادامه میدهد که او را به مقصد نمیرساند.
*روحانگیز شریفیان، چه
کسی باور میکند، رُستم، تهران: مروارید
1382، چاپ ششم 1386
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1000
|