غلامحسین
ساعدی (1314ـ 1364) در داستان "گدا"
پیرزنی را به تصویر میکشد که از فرزندانش
رانده شده و هیچ جایی را برای گذران زندگی
ندارد، بنابراین به گدایی روی میآورد.
چکیدهی داستان
پیرزن
خواب دیده که میمیرد و میخواهد برای
خودش گور بخرد. عروس اما از حال و خواب
مادرشوهرش نمیپرسد، بلکه از پولی که قرار
است برای گور پرداخت شود و می گوید: "تو
که آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری
میخوای جا بخری؟" (سایت سخن)
برای
عروس داشتن پول گور یعنی دارایی و گله
دارد که چرا مادرشوهر، شوهر او را "تیغ"
میزند. پیرزن را به خانه راه نمیدهند و
او در حیاط از خستگی میخوابد و با جر و
بحث پسر و عروسش بیدار میشود. عروس
میگوید که مادرشوهر میتواند پیش بچههای
دیگرش برود و برای شوهرش خط و نشان
میکشد.
درحالیکه
از دور شاهد غذاخوردن عروس و نوههایش است
ـ که به او تعارف هم نمیکنند ـ شب را تا
صبح در دهلیز به سر میبرد. صبح در حرم
خانوم معصومه به گدایی مینشیند و وقتی
بازمیگردد حتی به داخل خانه هم راهش
نمیدهند.
پیرزن
آنقدر میگردد تا پسرش را پیدا میکند
،اما پسر که از گدایی مادر شرم دارد، او
را نزد برادرش به تهران میفرستد.
پسر
دیگرش هم از آمدن او ناراحت است و او را
نزد خواهرش راهی ده میکند. اما پیرزن از
ترس داماد به خانهی دخترش نمیرود.
پیرزنی آواره و بیجا و مکان
پیرزن
اگر به خانهی پسرانش برود، عروسانش با او
اخم و تخم میکنند و از ترس دامادانش
نمیتواند به خانهی دخترانش برود.
بچهها
مادر را به یکدیگر پاس میدهند. سوار
ماشینش میکنند و خانهی خواهر و برادر
دیگر میفرستند و مادر که در خانهی هیچیک
جایی ندارد، در کوچه و خیابان گدایی و
مداحی میکند و یا شمایل میگرداند.
داستان
از زبان پیرزن حکایت میشود و زن میگوید
که به خاطر غریبی امام غریب میگرید، ولی
خواننده بدون خواندن کلامی درک میکند که
پیرزن به بهانهی امام برای غریبی خودش
میگرید.
دوستان گدا
تنها دوستان پیرزن
گدایانی مثل خودش هستند. زنان گدایی که با
هم میخندند، درددل میکنند و میگریند.
زنانی که درد مشترکی دارند، یکدیگر را درک
میکنند و زبان مشترکی دارند.
این زنان نادار حرص و جوش مال دنیا را
نمیخورند و همان نان خشکی را که دارند
وسط میگذارند و با یکدیگر تقسیم میکنند.
شرم از گدایی بدون کمکی عملی
فقر
فرهنگی انسانها در ارائهی عملکرد آنان
به نمایش گذاشته شده است. فرزندان، عروسان
و دامادانی که ذرهای انسانیت ندارند و
تنها منتظرند تا پیرزن بمیرد تا وسائلی را
که از او صلب کردهاند، میان خودشان تقسیم
کنند.
انسانهایی که حتی چشم ندارند پیرزن برای
خودش گوری بخرد و اگر در حال حاضر زندگی
ندارد، به هنگام مرگ تکهزمینی جاودانه
داشته باشد. فرزندانی که حتی بقچهی گدایی
پیرزن را غارت میکنند و نهایت خشونت خود
را به نمایش میگذارند.
طنز تلخ
داستان در این است که پیرزن دارایی هم
دارد، اما اجازه ندارد از داراییاش
استفاده کند. فرشها، جاجیمها و دیگ و
قابلمههای او در زیرزمین خانهی یکی از
فرزندانش کپک زده است و او حتی اجازه
ندارد بقچهای از اموالش را برای پردهی
شمایل بردارد.
پایان داستان
پیرزن را
سرانجام به گداخانهای میفرستند که در
واقع در آنجا زندانی است. پابرهنه با
پاهایی خونین و زخمی بزرگ در دهان از طریق
راهآب پرلجن گداخانه فرار میکند و به
خانهی فرزندش میرود.
فرزندانش
اما جمعند و بر سر دارائی مادر با یکدیگر
دعوا میکنند و با دیدن او نهتنها خجالت
نمیکشند، بلکه بقچهاش را نیز باز
میکنند که با نان خشک و خلعت گورش مواجه
میشوند.
پایان
داستان خواننده را نیز شگفتزده میکند،
چراکه پیرزن همهاش از خریدن خاک گورش
میگوید و بقچهاش را همواره در کنارش
دارد. اما با باز شدن بقچه آشکار میشود
که او تمام مدت فقط کفناش را یدک کشیده
است.
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1602
|