وولف دیتریش شنوره (1920 ـ 1989)، منتقد
فیلم و تئاتر و نویسندهی آلمانی، داستان
کوتاه "خاکسپاری" را پس از جنگ جهانی دوم
مینگارد که در آن به بحران ایمان میان
انسانها پس از سالها جنگ
میپردازد.
خاکسپاری
داستان
"خاکسپاری" فضای پس از جنگ را به تصویر
میکشد. جنگی که مرگ خدا را به ارمغان
آورده است.
راوی
اولشخص مرد داستان نامهای با این مضمون
دریافت میکند: "از کسی عشق ندید، از کسی
نفرت ندید، امشب مُرد، با تحملی آسمانی از
شدت درد: خدا." (klassische
deutsche Kurzgeschichten, Reclam 2007,
S.9)
آدرس در
نامه داده شده و راوی راهی گورستان
میشود. در راه از هر کسی که میپرسد،
هیچکس از مرگ خدا خبری نشنیده است. خبرها
همه از جنگ است و مردم بیتفاوت از آن
میگذرند و یا با تعجب میپرسند: "تازه
امروز؟"
راوی
سرانجام همراه کشیشی راهی گورستان میشود.
خاکسپاری بسیار فقیرانه و توهینآمیزی
برگزار میکشد که گاه جسد از تابوت بیرون
میافتد و دوباره در آن پرتاب میشود تا
اینکه در پایان جسد زیر خاک افکنده
میشود.
رختبستن
خدا از دلها
خدا چنان
از دلها رخت بربسته که کسی حتی به او
نفرین نمیفرستد و جنگ به جز خشونت و مرگ
چیزی برجای نگذاشته است.
اندک
مردمی که در گورستان گرد آمدهاند، پیش از
گفتار و دعای کشیش گورستان را ترک میکنند
و هیچکس هم متوجه خشونت رفتارش نیست.
زیبایی و
در عین حال هولناکی داستان در این است که
همهی اتفاقات و گفتگوها در کمال آرامش
اتفاق میافتد و بسیار طبیعی جلوه
مینماید. اینگونه خواننده از لابهلای
این آرامش عمق سرما، بیتفاوتی و خشونت را
درمییابد.
خدا در
این داستان پیش از آنکه نمودی از مذهب
باشد، نمادی از عشق و توجه به دیگری است.
انسان به قدری در جنگ و خویریزی به سر
برده و با مرگ چنان خو گرفته که به مرگ
روح و روانش نیز بیتفاوت میشود.
روانی که
در صلح عشق، محبت، شادی و احترام به دیگری
را تجربه کرده و حال در جنگ همه را از یاد
برده است.
فضای
داستان
هوا نیز
سرد و بارانی است، باران هر دَم شدیدتر
میبارد، طبیعتی که مکمل فضای جنگی و خشن
جامعه است.
داستانهای نخست شنوره غالباً به موضوعاتی
چون جنگ و بازگشت به وطن میپردازند،
تنیده در شیوهی تصویری که تا حدی
غیرواقعی و سمبولیک مینماید.
نیچه و
مرگ خدا
اگر در
داستان "خاکسپاری" انسانها چنان
بیتفاوتند که مشکل نه در دانستن یا
ندانستن کردهی خود، بلکه بر بیتفاوتی
انسانهاست، در کتابهای "پژوهش شاد" و
"چنین گفت زرتشت" اثر نیچه (1844 ـ 1900)
نیز انسان خدا را کشته و از کردهاش خبر
ندارد.
"و به
تازگی شنیدم سخن او را: خدا مرده است. به
خاطر دردمندیاش با انسان خدا مرده است."
(Also
sprach Zarathustra, s.96)
"خدایی که
همه چیز را میدید، هم چنین انسانها را:
این خدا باید میمُرد! انسان تحمل آن را
ندارد که چنین شاهدی زنده بماند."
(همانجا، ص295)
نیچه خدا
را در انسان میخواهد و معتقد است که بهتر
که انسان خود خدا باشد. اما اگر خدا مرده
باشد، چگونه انسان میتواند آن را در خود
بیابد؟
برخلاف
شنوره که بیتفاوتی را در مرگ خدا به
تصویر میکشد، نیچه به حقیر شدن انسانها
اشاره میکند. به انسانهایی که همواره
کوتولهتر میشوند!
اما آنچه
که "خاکسپاری" شنوره را به جملهی معروف
نیچه، یعنی "خدا مرده است" پیوند میدهد،
همین مرگ خدا از سوی انسانهاست. نیچه به
مرگ خدا از سوی انسان شهادت میدهد و حدود
شصت سالی بعد، شنوره در داستانش، همین
مفهوم را سمبلیک در شمایل یک داستان به
تصویر میکشد.
http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=1671
|