نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

"جمعه‌ها" خون جای بارون می‌چکه...

   1387-05-12– شهرزاد نیوز: نوشین شاهرخی
   


 

داستان "جمعه‌ها" نوشته‌ی شیوا ارسطویی*، نویسنده‌ی مقیم ایران، از دید دخترکی به نام شهرزاد تصویر می‌گردد. "جمعه‌ها" داستانی‌ست کوتاه با تصاویری زنده و گیرا که خواننده را به جهان داستانی خود می‌برد و بلوغ ناگهانی کودکی را در برابر چشمان خواننده به نمایش می‌گذارد.
چکیده‌ی داستان
داستان در یک سالن آرایشگاه اتفاق می‌افتد. مادر شهرزاد رخت‌شوی آرایشگاه است شهرزاد جمعه‌ها مادرش را در سالن همراهی می‌کند و برادرش نیز که دانشجوست به همراه نامزدش ناهید عصرهای جمعه به او و مادرش در سالن ملحق می‌شوند.
سالن آرایشگاه با خانم سرهنگی که رئیس آن است و کارکنان و مشتریانش با تصاویری زنده بازتاب می‌یابد. اینکه شهرزاد چندساله است مشخص نیست، اما علاقه‌ی او به فیلم‌های "چیچو فرانکو" و ساندویچ کالباس نشان از آن دارد که شهرزاد دخترک ده یازده ساله‌ای بیش نیست.
داستان در یک جمعه‌ی تاریخی اتفاق می‌افتد و جو سالن آرایشگاه نیز سیاسی است. برادر شهرزاد برخلاف میل خانم رئیس با یکی از آرایشگران خبرهایی سیاسی رد و بدل می‌کنند و همه منتظرند تا آخرین مشتری‌ها بروند، در سالن را ببندند و فیلمی را که قرار است از تلویزیون پخش شود، به تماشا بنشینند.
مادر حوله‌ها و پیش‌بندها را به همراه لباس‌های هفتگی خانم رئیس می‌شوید و چون به انعام خانم سرهنگ نیاز دارد، به روی خود نمی‌آورد و لباس‌های شخصی وی را نیز می‌شوید. البته از همان ابتدای داستان پیداست که کار مادر رخت‌شویی نیست و شرایط خاصی او را به این کار کشانده است.
شهرزاد منتظر است با برادرش و ناهید مثل هر جمعه به سینما برود. اما بزرگ‌ترها کلافه و بی‌حوصله فقط سیگار می‌کشند و دخترک را در خاطرات ناخوش‌آیندی رها می‌کنند. شهرزاد روزی را به یاد می‌آورد که مردانی به خانه‌شان حمله کردند و پدرش را با خودشان بردند. "یکی از همان‌ها، همان شب، نگاه کرده بود به چشمهای ترسیده‌ی شهرزاد، پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: «دختر کوچوت، جلو چشمِ خودت که زن بشه، آدم می‌شی!« پدر حمله کرده بود طرف مرد. فریاد کشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ وقت زن نشود. همانطوری، کوچولو بماند."** و هر جمعه با برادرش و ناهید به سینما برود و ساندویچ کالباس بخورد.
در صفحه‌ی تلویزیون شهرزاد مردی را می‌بیند که قبلاً در یکی از کافه‌ها به همراه پدرش دیده بود. نامی از خسرو گلسرخی در داستان نمی‌رود، اما هر خواننده‌ای که آن صحنه‌ها را دیده و یا اندکی در باره‌ی نمایش دادگاه گلسرخی و یارانش خوانده باشد، متوجه ‌می‌شود که سخن از دادگاه گلسرخی و یارانش است.
پدر شهرزاد شاعر است و اشعار گلسرخی را شعار می‌نامیده و شهرزاد هم شعرها را دوست می‌داشته و هم شعارها را. مادر به شهرزاد گفته که پدرش پنهانی به خارج از ایران رفته و شهرزاد که حرف مادر را باور نکرده و دلش برای پدرش تنگ شده، ته دلش می‌خواهد پدرش را نیز در تلویزیون ببیند.
پس از دیدن فیلم ناهید به شهرزاد می‌گوید که بروند سینما اما شهرزاد نه‌تنها علاقه‌ای به رفتن به سینما نشان نمی‌دهد ،بلکه از تصور ساندویج کالباس فقط عق می‌زند و از آن پس از بوی کالباس به استفراغ می‌افتد.
بلوغ ناگهانی کودک
داستان در روند خود با تصاویری گویا بلوغ ناگهانی شهرزاد را نشان می‌دهد. شهرزاد که جهان کودکی‌اش در فیلم‌های کمدی چیچو فرانکو و مزه‌ی ساندویچ کالباس می‌چرخد، ناگهان دوست پدرش را می‌بیند که در دادگاهِ بی‌دادگر محکوم به اعدام می‌شود، چراکه شجاعانه می‌ایستد و نمی‌خواهد بر سر جانش "چانه" بزند.
دخترک که می‌خواهد در همان جهان کودکی بماند، برخلاف خواست‌اش زن می‌شود. با دیدن دادگاهی که ایستادگان را به جوخه‌ی مرگ می‌فرستد و دیگرانی را که بر سر جانشان چانه زده‌اند می‌بخشد، به دنیای شعر و شعار وارد می‌شود، و نیز به دنیای خشنی که پدرش را بخاطر شعرهایش کتک زده و زندانی کرده بودند و حال مردی را برای آرمان‌هایش به جوخه‌ی اعدام می‌سپردند.
نمایش این فیلم واقعیت تلخ روزگار و جامعه‌ای را به کودک می‌نمایاند که انسان بخاطر شعر یا شعار یا تن به زندان می‌دهد و یا جان به جانان. کودک که به جز سینما و ساندویچ و نیز دلتنگی برای پدر نمی‌خواسته به چیز دیگری بیاندیشد، و بیشتر در رؤیاهای کودکی سیر کرده حال بی‌آنکه بخواهد در زمان و مکان واقعی خود قرار می‌گیرد و در این سن و سال تجربه‌ی "چانه زدن بر سر زندگی" را درمی‌یابد. شهرزاد درون این دنیای خشن بزرگسالی قرار می‌گیرد و برای همیشه با جهان کودکی‌اش بدرود می‌گوید.
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه
ترانه‌ی ماندگار "جمعه‌ها" ـ که نام داستان را نیز بر پیشانی خود دارد ـ با صدای مهرداد فرهاد نیز بر تیرگی این روز تاریخی می‌افزاید. این ترانه یا از رادیو پخش می‌شود و یا از سوی یکی از شخصیت‌های داستان زمزمه می‌شود.
این داستان، از داستان‌هایی بومی است که بر خواننده‌ی غیرایرانی تأثیر چندانی نخواهد گذاشت، اما به عکس برای نسلی از ایرانیان که از ترانه‌ی "جمعه‌ها"و نیز تصویر گیرای گلسرخی، دانشیان و یارانشان در آن دادگاه خاطره دارند، تأثیرگذار است.
ساختار داستان
راوی سوم‌شخص محدود داستان همه چیز را تنها از زاویه‌ی دید شهرزاد مجسم می‌کند و مقوله‌ی سیاست، زندان و اعدام را از زاویه‌ی نگاه یک کودک به نمایش می‌گذارد، با زبانی مناسبِ همان زاویه‌ی نگاه و جهانِ کودکانه.
داستان در جهان دخترک اتفاق می‌افتد و خواننده نمی‌داند که مثلا تردید شهرزاد در فرار پدر به کشوری دیگر درست است یا نه و داستان از محدوده‌ی این جهان خارج نمی‌شود و خواننده تا پایان داستان نیز در همان فضا و جهان کودکی قرار می‌گیرد که زیبایی داستان نیز فرانرفتن از همین جهان کودکی است. تنها با بلوغی ناگهانی که با موسیقی‌ای قابل مقایسه است که اوج آن پایان آن است، "جمعه‌ها" نیز در اوج داستان به پایان می‌رسد.

* شیوا ارسطویی، متولد 1340 تهران است. وی به جز نگارش داستان، دستی هم در ترجمه و شعر دارد و کارشناس زبان انگلیسی و بهداشت است.
** شیوا ارسطویی، جمعه‌ها، منتشر شده در سایت سخن

 

 

http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1119