دلم از بزرگى
اين كمون گرفته است!
اينبار
مىخواهم حقايق را بنويسم. ديگر حوصلهى داستانبافى ندارم، داستانهاى
پيچيدهاى كه بهقول همسرم به معما بيشتر مىماند. اگر دنبال خواننده راه
بيفتم و منظورم را توضيح دهم، شايد اندك نتيجهاى حاصل آيد. هرچند خواننده
مختار است كه هرچه خوش دارد از آن استنباط كند، اما خوانندهى آثار من
اغلب مىگويد: "من كه اصلا سر در نياوردم، مثل خواب بود، عين كابوس."
مىپرسم: "از خوابهاى خودت سر در مىآورى؟" بِروبِر نگاهم مىكند، انگار
كه بهديوانهاى مىنگرد و شايد در دل مىگويد: "حالا مىفهمم كه چرا هيچى
نفهميدم!"
اصلا امروز نه براى خود كه
براى تو مىنويسم، تنها براى تو، بههمين خاطر هم مىخواهم از حقايق سخن
برانم، آخر اين بار نه با خود كه با تو سخن مىگويم. نهاينكه فكر كنى
بهخودم دروغ مىگويم، نه! فقط عادت كردهام كه موقع حرفزدن با خودم،
خيالبافى و داستانبافى كنم. امروز مىخواهم نه ديگران، نه دوست و دشمن،
كه خودم را تكه پاره كنم، اجزايم را بيرون بكشم و جلوى چشم تو، تكهتكه
آويزان كنم. فرزند دومام را كه باردار شدم، مادرم از پشت تلفن فرياد زد:
"آخه دختر رفتى اروپا، يه درسى بخون، نه اينكه همهش بزا." دو تا بچه و
دو تا پرنده كم بودند، يهسگ هم اضافه شد. حالا نه فقط دنبال خودكار، بلكه
پى جورابم هم بايد بگردم. عجيب اين پسر كوچولوى ما از عطر جوراب خوشش
مىآيد. بهدخترم گفتم اسمش را بگذاريم نيچه. دوست دخترم لئونى گفت:
"اسمهاى ايرانى بهاش نمىآد." ولى خودمانيم، ما بايد از هيتلر شكايت
مىكرديم كه از فيلسوفان ايرانى سؤاستفاده كرده است. خوب مثل اينهمه
ابنسيناها و ديگر فيلسوفان ايرانى كه از طريق همين اروپائيان عرب معرفى
شده و مىشوند، يكبار هم نيچه ايرانى شود، مگر آسمان بهزمين مىرسد.
همسرم پيشنهادى نداد، اما او را گَزى صدا مىزند. اسمش شد لاكى اما من
هاپولى صدايش مىزنم، روى فرش بشاشد مىشود هپلى. حالا ماندهايم كه پول
مالياتش را چطور بپردازيم. از راه ادبيات پولى كه درنمىآيد هيچ، يه چيزى
هم بايد از جيب
بدهى. پنج سال پيش كه مجموعهى داستانهاى كوتاهم را منتشر كردم، در
مرحلهى چاپ درجا زد و به مرحلهى پخش نرسيد. بيچاره سوخت. اين هم نوعى
سوختن است، بهخاطر نبود امكانات در خارج از كشور. سالها پيش خودمان
عزيزترين كتابهايمان را با دستهاى جوان و حتى نوجوانمان از ترس جان
بهآتش كشيديم و حال كمبود امكانات است كه كتابهاىمان را بهآتش
مىكشد. رمانى نيز نوشتهام كه چون قرار است به سرنوشت آنيكى دچار نشود،
يكسالى بايد در نوبت چاپ انتشارات باران انتظار بكشد. بعضىها مىروند
كتاب آشپزى چاپ مىكنند تا از درآمدش هزينهى يك عمر كار ادبىشان درآيد
(شايد
هم در اين ميان بهاين نتيجه برسند كه در بارهى شكم نوشتن پول كه توش هست
هيچ، خطر جانى، مالى و انتقادهاى كوبنده را هم درپى ندارد).
من از اين هنرها ندارم تا هزينهى كار ادبى كه
هيچ،
حداقل پول ماليات هاپولى درآيد. هرچه بهراههايى ديگر فكر كردم، بهاين
نتيجه رسيدم كه جز بر شكم جماعت، روى هيچ چيز نمىشود حساب باز كرد.
حال كه نور حقيقت بر
صفحهى كاغذم افتاده، مىخواهم از حقايق بنويسم. نهاينكه فكر كنيد سر ظهر،
نيمروز، زير آفتاب سوزندهى تابستان نشستهام و خورشيد بر حقايق مىتابد،
نه! با اجازهى شما ساعت 3 نيمه شب است، زير پتويى كه از خورشيد گرمترم
مىكند و تازه نمىسوزاندم و باعث سرطان پوست هم نمىشود، فرو رفتهام و
چون چندىاست كه از دراز كشيدن كمردرد گرفتهام، بهپشتى تخت تكيه دادهام
و چراغ مطالعه درست روى صفحهى كاغذم مىتابد. آخر آن قديمها بود كه حقيقت
را با نور و آفتاب قياس مىكردند، ما انسانهاى مدرن زير نور چراغ برق
حقايق را بزرگتر از آنچه پيشينيان در تصورشان مىگنجيد،
به تصوير مىكشيم. خوب ديگر مردهاند و اصلا نيستند تا جامعهى مدرن ما را
ببينند كه تصورى هم از آن داشته باشند. حيف كه نيچه ديگر در ميان ما نيست
تا ببيند كه ما نه تنها كوتولهتر نشدهايم، بلكه تا ماه قد كشيديم و بر
اسطورهى ماه ريديم. نگوييد كه من الكى مىگويم يا بددهن شدهام، نه! باور
كنيد. آخر در شوهاى تلويزيونى جامعهى مدرن اروپا اگر خواننده يا هنرپيشهى
معروفى آروغ هم بزند، برايش كف مىزنند، انگار كه شقالقمر كرده و يا فقط
ستارهها مىتوانند اينچنين هنرنمايى كنند. بگذريم مىخواهم از خودم
بگويم، كه چرا در اين جامعهى مدرن، در عصر تمدن، بر خاك متمدن اروپا، در
يك كشور صنعتى جهان اولى، دل من واسهى خاك مادربزرگم تنگ شده و براى يك
لحظه كودكىام لك زده است. قلبم براى يك لحظه پاكى و بىغل و غشى كودكانه
مىتپد. نخستين روزى كه با مترو از وسط شهر هانوور مىگذشتم، گفتم: "اين
شهر، شهر مردههاست!"
و نزديك شانزده سال است كه من در اين شهر، شهر مردهها زندگى مىكنم. از
مرده بودن شهر به جز همين يك جمله چيزى بهخاطرم نمانده است. بههمه چيز
اين شهر عادت كردهام، بههمه چيز. چند ماه نخست اقامت در آلمان را در
اطراف همين شهر گذراندم. اجبارى بود، تبعيد در تبعيد
نزديك
درياچه، كنار جنگل، در دهاتى
كه بيش از دوهزار
نفرى جمعيت نداشت و من و همسرم تنها خارجيان آن ده كوچك بوديم. اگر كسى با
ما حرف مىزد، چند واژهاى بيش متوجه نمىشديم، تنها نگاهها را مىديديم،
نگاههايى كه فرياد مىزدند، شما مثل ما نيستيد، ما را نمىفهميد، از ما
نيستيد، نگاههايى كه قلب جوانم را مىفشرد. درياچه و جنگل بهسيمهايى
خاردار بيش نمىماندند، دلمان مىخواست هر چه زودتر از اين سيمها عبور
كنيم. در نخستين فرصت از ده مردهها به شهر مردهها نقل مكان كرديم. بيش
از پانزده سال از زندگى در آن زيرزمين مىگذرد. حالا ديگر در اين شهر جا
افتادهام، نه آنكه اُخت شده باشم، نه! زبان آلمانىام بد نيست، اما از
اُخت شدن هنوز نمىتوان گفت. چشم اميدى نيز به آينده ندارم. هرچه مىگذرد،
پروسهى اختشدن من سير نزولى دارد. نهاينكه اين آلمانىها بدشان بيايد با
ما دوستى كنند، نه! خيلى از آنها عاشق غذاهاى خارجى هستند، دوست دارند كه
بهصرف غذا دعوتشان كنند، بعد تا جان در بدن دارند بخورند و با بهبه و
چهچهشان دل صاحبخانه را ببرند، اگر هم پس از چندبار مهمانى رفتن سرانجام
دوستان خارجىشان را دعوت كنند، كالباسى جلوشان بگذارند و يا خيلى تحويل
بگيرند، كلم پخته به خوردشان بدهند و بگويند: "ما مثل شما غذاهاى خوشمزه
نداريم." نتيجه يعنى گرسنگى. به خانه كه برمىگردى، تازه بايد چيزكى بخورى
تا گرسنه نخوابى. اما هستند آلمانىهايى كه من در عمرم چنين شخصيتهايى
نديدهام. در تمام عمر بيستو دو سالهام در ايران و نيز اين شانزدهسال
در ميان تبعيديان، انسانى مثل بهآته نديدهام. نه بهاينخاطر كه ترجمهى
داستانهايم بهزبان آلمانى،
همچنين كارهاى
دانشگاهىام را تصحيح مىكند و بهجاى غُرزدن تعريف هم مىكند، نه! بيشتر
بهاين دليل كه دوستىاش پاك است، پاك از غل و غشهاى ما كه البته
فرصتطلبى را از طريق خون بهارث بردهايم. او مرا بهزمان كودكىام
مىبرد، زمان و مرز در خندهها رنگ مىبازند. كاش من هم مىتوانستم كمى
مثبتها را ببينم، زندگى را در همين شهر ببينم و از مهربانىها لذت ببرم.
من اما شانزده سال است كه در اين شهر مردهها، جز دعواهاى شخصى و سياسى، جز
خصلتهاى منفى، جز دشمنى، هيچ بهچشمم نمىآيد. ايراد
مىگيريم به تركها كه براى خودشان كمون دارند و روابطشان در آلمان
در
خودشان خلاصه مىشود و
بس. خودمان كه دست كمى از آنها نداريم. از دوسه تا رابطهى دور و بىرنگ
كه بگذريم، همهى رابطهها ايرانىاند. جمع مىبندم، چراكه از يك كمون
ايرانى سخن مىگويم. فقط من نيستم، ما زياديم، در همين شهر صدها نفر، شايد
هم بيشتر. تازه كمون در كمون هم داريم. مثلا در گروه بزرگ ايرانىها،
دستههاى كوچكترى هستند كه در جهتهاى مختلف جغرافياى ايران مىگنجند.
نمىدانم لهجه است يا خطه كه كمونها را از هم جدا مىكند، شايد هم هر دو.
بعد در ميان همين دستهها به گروههاى كوچكترى برمىخوريم كه به شهرهاى
كوچك ختم مىگردند. نهاينكه ما در اين جامعهى مدرن، روابطمان ايلى
عشيرتى باشد، نه! خوب اينطورى يكديگر را بهتر مىفهميم. احساس مىكنيم كه
تنها نيستيم، يك گوشه
از شهر يا دهمان بر همين خاك اروپا بهواقعيت مىپيوندد. البته در اين دو
دهه اين كمونها بسيار پيشرفت كردهاند، باور كنيد كه گهگاه چند كمون با
هم به مسافرت مىروند و نيز نشست و برخاست دارند، اينگونه بيشتر خوش
مىگذرد. ايلى مىخواند، عشيرهاى مىرقصد و ديگران روى ميز
ضرب
مىگيرند.
چنانچه از جنگ و دعواها فاكتور بگيريم، كه البته نقل و نبات مجالس ماست،
در كل بيشتر خوش مىگذرد. اگر اين كمونها نبودند، ما از درد غربت
مىمرديم ولى اينطورى غذاى ايرانى مىخوريم، فارسى حرف مىزنيم، بحث
مىكنيم، داد مىزنيم و هر جا مهمانى برويم، گرسنه كه نمىمانيم هيچ،
اعصابمان هم خرد نمىشود تا غلط و غلوط جملههاى آلمانى را درهم و برهم
كنار هم بچينيم، آخر هم نتوانيم منظورمان را درست بفهمانيم.
حالا شايد مىپرسى كه با
وجود داشتن چنين كمونهايى ديگر چرا بايد دلگرفته باشم؟ پرسش بسيار
بهجايى است خوانندهى عزيز و براى اينكه دنبال تو راه نيفتم تا توضيح دهم
كه چرا مثلا پرسشهايى را كه حتى خودم طرح مىكنم، بىپاسخ مىگذارم و چون
از ابتدا قول دادهام كه اين دفعه داستانبافى نكنم و حقيقت را بنويسم و
حداقل يكبار هم كه شده گونهاى ديگر نوشته باشم، پاسخ تو را مىدهم، بر
اين فرض كه پرسش را تو مطرح كردهاى، نه من!
از كمونهاى كوچك و بزرگ
گفتم، كمونهايى كه بهيك خطهى كوچك، به يك شهر و حتى بهيك ده ختم
مىشوند. انسانهايى
كه از جهانوطنى سخن مىگويند، اما در يك وجب خاكِ خاطراتشان درجا مىزنند.
ناراحتى من از اين نيست كه چرا چنان مىگويند و چنين عمل مىكنند، اصلا!
ناراحتى من از اين است كه من در همان كمون بزرگ ميان كمونهاى كوچك دست و
پا مىزنم و تنها ماندهام. دلم از تنهايى در اين كمون بسيار بزرگ گرفته
است!
نوشین
شاهرخی
هانوور 2002 |