انتظار
در
ايستگاه مترو ايستادم. دير بود. دائما ساعت را نگاه مىكردم و ساعت مترو را
بىاختيار با ساعت مچىام مقايسه مىكردم. همان ابتدا برنامهى قطارها را
ديده بودم و مىدانستم كه قطار كى مىرسد. سرساعت مىآمد، اما باز هم از
ساعت مترو چشم برنمىداشتم. چندينبار برنامهى قطارها را چك كردم تا مطمئن
شوم كه اشتباه نكردهام. مىدانستم كه سر ساعت مىآيد، اما همهاش احساس
مىكردم كه ديرم شده است. انگار كه ساعت مترو با ساعت مچىام نمىخواند.
ساعتم را در گوشم گذاشتم و شنيدم، تيكتاك، تيكتاك. ساعتهاى مترو همه
يكزمان را نشان مىدادند. ساعت مچى تنها صدا مىكرد، اما عقربههايش
پندارى كه در يك جا خشكشان زده بود. چشمهايم نمىديدند يا گوشهايم
نمىشنيدند؟ احساس مىكردم كه زمان را از دست دادهام. محوطهى مترو شلوغ
بود. همه آرام ايستاده بودند و من براى آنكه نگاهم را از ساعتها بدزدم و
با قدمزدن بر انتظار چيره شوم، به جلوى راهپله پناه بردم. جاى كوچكى بود.
براى آنكه از حركت نايستم بايد دايرهوار دور خود مىچرخيدم. اما اين ساعت
مچى هم يك لحظه مرا راحت نمىگذاشت. با هر تيكتاك بهيادم مىآورد كه
انتظارم چقدر طولانى شده است. گوش فراسپردم. صداى بلندى بهگوش رسيد و
تيكتاك را تحت شعاع قرار داد. قطار درازى از راه رسيد و مسافران آرام در
آن جاى گرفتند. بهسرعت بهسوى قطار رفتم. سايهام براى لحظهاى بر شيشهى
در قطار افتاد. صداى تيكتاك ساعت، صداى گذرايى را تحت شعاع قرار داد و
انتظار در چشمانم حلقه زد.
نوشین شاهرخی 1998 |