نقاش
كوشش كرد بهياد بياورد،
نتوانست. تمام شب را تا سحر قلم بر بوم سائيده بود. خانهاش ديگر
جايى براى آويختن
تابلو نداشت. سفارش تابلو مىگرفت و خطوط عكس را با انطباقى باورنكردنى و
يگانه بر بوم ترسيم مىكرد.
گذشتهاى دور خواسته بود
تا از خطوط عكس عبور كند و ناديدهها را بهتصوير كشد اما خطوط نامرئى،
مرئى را در هم ريختند و از آن تصوير ديگرى آفريدند كه با عكس سفارشى ديگر
شباهتى نداشت و سفارشدهنده روى بههم كشيده و دستخالى رفته بود.
از آن زمان ديرى گذشته
بود، بيش از يك عمر. زمانى كه در آسمان پرواز، در دره سقوط و به قله صعود
مىكرد و يا در حوضچهاى بىغصه غرق مىشد. روزگارى كه با چشمانى بسته نبض
قلبش را بهتصوير مىكشيد.
حال ديگر دستهايش واقعيت
را بازآفرينى مىكرد، واقعيتى كه در يك عكس شش در چهار گنجانيده شده بود
و او حتى چهرهى سفارشدهنده را بهياد نمىآورد. شايد اگر مىتوانست
لحظهاى بخوابد، همهچيز تغيير مىكرد، اگر بارديگر در رويا فرو مىرفت و
رنگهاى نقاشى در تصاوير رويائى بههم مىآميختند. از اين آرزوى فروخفته بر
خود لرزيد. با قدمهايى محكم بهطرف آينهى قدى رفت تا مطمئن شود كه هنوز
محكم و راسخ است.
با دقت يك نقاش بهتصوير
در آينه نگريست، با چشمان بىخواب و بىحالت به چشمان... به ديوارها نظرى
افكند، همه يك تصوير را دربرداشت، تصوير آينهى قدى را. اگر مىتوانست
يكبار، تنها يكبار از سطح بيرونى آن عبور كند... با تعجب تنشى در تصوير
ديد. بهتصوير ناآشنا خيره شد. هرچه كوشش كرد نتوانست او را بهجا بياورد.
نوشین
شاهرخی 1998 |