شورهزار
داستانی که نوشته بودم در یک باغ اتفاق میافتاد.
باغی پر از درخت و گل، که گلهای اصلی داستان،
آفتابگردان و لاله بودند. گلهای آفتابگردانی که
نهتنها نور، بلکه خاک و آب را نیز از لالهها
دریغ میکردند و همهچیز را تنها برای خود
میخواستند. سرانجام گلها در برابر هم صفبندی
کردند. لالهها بر علیه گلهای آفتابگردان
شوریدند، اما همه از دم قلع و قمع شدند. در این
کشتار و سرکوب تخمهایشان بر روی خاک ریخت و بهار
سال بعد باغ سراسر پر از لالهی سرخفام شد.
آنوقتها آنقدر جوان ـ نه، نوجوان ـ بودم که
قلبام از امید و پیروزی لبریز بود. امید
نگرانیها و تیرگیها را پس میزد و سرانجام آفتاب
بر گلبرگهای پیروزی میتابید. سر کلاس هنر
داستان را خواندم. آموزگار برای فرزندی که در
زهدان داشت پیراهنی با نقشهای لاله میبافت.
همشاگردیها برایم کف زدند و با پایان خوش داستان
لبخند بر لبان آموزگار که دستی نوازشگر بر شکماش
میکشید، نشست.
آنروزها نمیدانستم که با ریزریز کردن داستانام،
امید را تکهپاره میکنم و حس پیروزی را برای
همیشه به شعلهی آتش میسپارم. روزنامهها توی
اتاق روی هم تلنبار شده بود. کی میخواست اینهمه
روزنامه را بفروشد؟ کی اصلاً آنها را میخرید؟ فقط
وحشت از گروههای چماقدار نبود، چراکه ایمان وحشت
را درمینوردد. مشکل این بود که دیگر قبولشان
نداشتم و نمیدانم چرا هنوز مانده بودم. چرا هنوز
روزنامههایی را میفروختم که نظریات درجشده در
آنها را قبول نداشتم؟ که برایم قابل دفاع نبودند؟
انگار نمیتوانستم "نه" بگویم. انگار که خاطرهی
عشقام به سازمان سدی بود تا حال نتوانم آن را ترک
کنم. انگار که سازمان شوهر من بود و من برای یک
عمر تصمیم خودم را گرفته بودم. دیگر روزنامهای
نمیفروختم ولی باز با آنها مانده بودم.
روزنامهها در اتاق کوه شده بود و من نمیدانستم
چگونه پول روزنامههای نفروخته را به سازمان پس
بدهم. حتی پول بلیط اتوبوس نداشتم، بنابراین
مسیرهای طولانی را پیاده میرفتم. چندرغاز پول
لباسام هم صرف خرید کتاب میشد. اصلاً فشار درس،
مطالعه و کارهای تشکیلاتی فرصتی نمیداد تا به
خودم فکر کنم. توی حمام تازه یادم میافتاد که
لباس زیر دومی برای عوض کردن ندارم، اما باز هم
امید را همچون جانام مانند توپی بلور در دستانام
بههمهجا حمل میکردم. جمعهها به کوه میزدیم.
زمستان بود و برف تا بالای زانو میرسید. نمیدانم
سازمان چه مرگش شده بود که ما را دوبهدو در صفی
منظم به سوی قله میفرستاد. آنوقتها جوان ـ نه،
نوجوان ـ بودم و با انرژی. در کنار عشقام قدم در
تل برف میگذاشتم و حس سرما در حس عشق ذوب میشد.
او که رفت کوهنوردی آنقد ملالآور شد که بهسختی
سحرگاهان از خواب برمیخاستم و دور از چشم مادر در
تاریکی گرگومیش به چاک میزدم. اما باز هم رفتم و
نگفتم که دلم از این قلهفتحکردن بههممیخورد.
نگفتم که این مبارزه نیست. فقط توی دلم گفتم ولی
فاصلهای ژرف بین خودم و گروه کوهنورد حس کردم.
سازمان انتقاد کرد که چرا دیگر شعر نمینویسم تا
در نشریهی دانشآموزی چاپ شود و هنوز از داستانی
که سوزانده بودم خبر نداشت. دلم نیامد روزنامهها
را دور بیاندازم. شبانه آنها را از زیر در به
داخل حیاط خانههای مردم محله سُر دادم، تا آنها
جور دور ریختن آنها را بکشند. تنها تکه طلایی را
که داشتم، پنهان از چشم مادر، فروختم و طلب سازمان
را دادم. سازمانی که هرروز بیش از روز پیش باد
میکرد و پوستهی بادکنکیاش نازکتر میشد. هنوز
نمیدانستم که ماهها بعد دوستان بازمانده رمان
"شکست" فادهیف را به دستم میدهند تا بلور امید
در دستم نترکد. تا فراموش نکنم که از خون رفقا
لالهها خواهد روئید و از هر لالهای هزاران
مبارز.
چندروزی پس از آنکه داستانام را در کلاس خواندم،
در کتابی خواندم که لاله پیاز دارد و من در
داستانام از تخمهای لاله نوشته بودم که باغ را
میپوشاند. آنقدر از خودم سرخورده شدم که
داستانام را تکهتکه کردم و تکههای کاغذ را در
آتش شمع سوزاندم. به خودم گفتم: "احمق بیسواد، گه
میخوری داستان مینویسی، وقتی نمیدونی لاله پیاز
داره و نه تخم." و هنوز نمیدانستم که ماهها بعد،
آواره و سرگردان، با امیدی که دیگر نه بلور، که
حبابی شده و در برابر چشمان ناباورم ترکیده بود،
خیل نام کوهنوردان اعدامی را با دهانی تلخ در
روزنامه خواهم خواند، به چهرههایشان مأیوسانه
خواهم اندیشید و برخلاف میلام خواهم دانست که
زمینِ خونالود شورهزاری بیش نیست.
نوشین شاهرخی، هانوور، مه 2005 |