نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

يادِ ياد

   نه، آن‌روزها قدر اين سقف سبز را نمي‌دانستم، همه‌چيز برايم عادي بود و هميشگي، و چون همواره در لحظه‌هاي من تنيده و جزئي از من شده بود، ديگر عمق زيبائيش‏ را هم نمي‌ديدم. فاصله‌اي نبود تا دل‌تنگي ايجاد كند و تصويرهاي زيبا را در ذهنم برانگيزاند، آخر جدايي‌اي نبود. پنجره را كه باز مي‌كردم، شاخ و برگ‌هاي جوان به اتاق سرك مي‌كشيدند و آرزو داشتند تا باد آنان را بر فراز تختم بيارايد و من فارغ از زمان به نسيم دل مي‌سپاردم تا كتابم را ورق زند و برگ بر صفحاتش‏ نشان بگذارد. يا كه بر ايوان مي‌نشستم و پشتم را به‌تنه‌ى ضخيم درخت كه با سنگ ايوان يكي شده بود، تكيه مي‌دادم و خوشه‌هاي تاكي را كه در تنه و شاخ و برگ درخت پيچيده بود مي‌بوييدم و دانه‌هاي سفت و ترد را با مزه‌ي ترش‏ و گسش‏ مي‌چشيدم. منتظر نمي‌ماندم تا غوره‌ها برسند و دانه‌ها خون بيندازند.

   نه، جدايي‌اي نبود تا نزديكي معني دهد. بيگانگي نبود تا يگانگي مفهوم يابد. زمان در لحظه گم مي‌شد و لحظه جاويد بود. هميشگي بود. شايد هم بي‌زماني بود. يك لحظه بود يا هزاره‌ها؟ نمي‌دانم، تنها تصوير آن چون تابلويي نقاشي بر ذهنم نقش‏ بسته است. تصويري كه هست و در عين حال نيست.

   تصويري كه زمان و مكان را زير پا مي‌گذارد و مرا در يادهايم زنده مي‌كند. مرا از پيكرم بيرون مي‌كشد و با خود مي‌برد. قلبم را با چه خشونتي مي‌فشارد و به‌يادم مي‌آورد تصاوير فراموش‏ گشته را.

   غوره‌ها دست‌نخورده زير آفتاب تند نيمروز سرخ گشته‌اند، پوست دانه‌هاي انگور از شدت رسيدگي ترك برداشته و شراب از تاك بر شاخه‌هاي درخت من جاري است.

   به‌پنجره‌ي اتاقم كه تصوير ساختمان روبروي خيابان آن را پر كرده است، مي‌نگرم. برگ‌هاي چروكيده‌ي حسن‌يوسف در كنار پنجره‌ رنگ‌باخته‌اند و به‌سوي كف اتاق سرافكنده‌اند. همچنان كه حلقه‌هاي دود سيگار را بيرون مي‌دهم، به‌تنها قاب عكس‏ دودگرفته‌ي اتاق نزديك مي‌شوم. دست مي‌برم تا هاله‌ي ضخيم خاكستري را پس‏ زنم اما نگاهم را از تابلو به‌ساعت برمي‌گردانم، دير شده است، طبق معمول دير است. زمان آن‌چنان برايم برنامه مي‌ريزد كه انگار همه‌چيز از دست من خارج است. زمان‌سنجي كه در مغزم دقيق‌تر از ساعت ديواري است، به‌من گوشزد مي‌كند كه چه كارهايي در دستور كار است. گاهي كه دلم از جبر زمان به‌هم مي‌خورد و خودم را به‌فراموشي مي‌سپارم، صداى زنگ ساعت در اتاق مي‌پيچد و باز به‌يادم مي‌آورد كه دير است. سيگارم را روي تلق ساعت خاموش‏ مي‌كنم و آن را در انبار تنگ و كوچك پشت اتاق مي‌اندازم. نگاهم به گنجه‌ي انباري مي‌افتد، گنجه‌اي فراموش‏ شده مرا به‌سوي خود مي‌كشد. بي‌اختيار كتاب را از گنجه‌ي غبارگرفته بيرون مي‌آورم و با دل انگشتان غبار را از تصوير روي آن پس‏ مي‌زنم. هر چه مي‌كوشم به‌ياد نمي‌آورم. انگار كه اين كتاب در زندگي من سهمي نداشته است و آن را تا حال نگشوده‌ام و در عين حال يك حس‏ گمشده، يك حس‏ بي‌نام در قفسه‌ي سينه‌ام چنگ مي‌اندازد. كتاب را با دل‌شوره‌ي گنگي مي‌گشايم.  بوي برگ تاك مرا دربرمي‌گيرد. ناگهان به‌ياد مي‌آورم آن لحظه را، آن لحظهي گم‌شده‌ي زندگي‌بخش‏ و مرگ‌آفرين را. لحظه‌اي كه ققنوس‏وار زندگي‌ام را در آتش‏ مي‌افكند و از خاكسترش‏ كودك زنده‌ي ياد سربرمي‌آورد.

   مزه‌ي گس‏ و ترش‏ غوره را زير زبانم مي‌چشم. روى تخت دراز مي‌كشم. تختي كه دست‌نخورده باقي مانده و بوي يگانه‌ي مرا دارد، همان بوي كهنه و صميمي، دور و در عين حال نزديك‌تر از جان را. درخت سبز با پنجره و تخت يكي شده و تاك مرا دربرگرفته است. ناگهان باد در ايوان مي‌پيچد، برگ‌ها در هم مي‌تنند و تصوير انساني را به‌خود مي‌گيرند كه شعله‌اي سرخ مرز حجمي آن را رقم مي‌زند .حجم از درخت جدا گشته، با آتش‏ مي‌رود و به‌باد مي‌پيوندد.

 نوشین شاهرخی 2000