نوشین خوب،
برای نوشتن این داستان بلند خیلی درد کشیدم و تکه
تکه از جانم را مصالح ساختمان آن کردم. باری بود
از قدیم که بالاخره باید
بر
روی زمین گذاشته می
شد. همۀ شخصیت های این داستان وجود داشته اند و
دارند. یا در اعماق تاریخ و یا در پیرامون جانم.
ازتو سپاسگزارم که داستان را با حوصله خواندی و
کمبودهای آن را جبران کردی.
مارمولکها هم غصه میخورند
پرویز رجبی
به دخترم و مشوقم کاتی
گلبدن دختر کالیجار، امیر گرگان
آنروز در پیادهرو رستوران هیستوری در خیابان سن
کترین مونترال قهوه میخوردم و سیگار میکشیدم و
از حضور بدون واهمۀ پرندهها لذت میبردم و به یاد
مارمولکهای آزاد اتاق خودم در تهران افتاده بودم،
که ناگهان یک خانمی ایرانی که همراهم بود سؤال
غریبی کرد که برایش پاسخ قانع کنندهای نداشتم:
-
«چه کسی در ایران میداند که من بیست سال پیش از
جیرفت بهاین جا آمدهام و الان در این جا رو به
جیرفت نشستهام و بیست سال است که پرندههای جیرفت
را ندیدهام و بیست سال است که صدای عطسۀ پدرم را
نشنیدهام»؟
از پرندهای که لب بشقابم نشسته بود دل کندم و
بیدرنگ گفتم، آیا او میداند که در سدۀ پنجم هجری
دختر سیزده سالۀ امیری را از مادرش و از
همبازیهایش کندند و برای سلطان مسعود غزنوی به
سوغات بردند و هرگز کسی نپرسید کهاین دختر در کجا
و در چند سالگی دق کرد؟
نسیم نسبتا سردی میوزید و هوا در حال بارانی شدن
بود. او که آمادۀ گریه بود و آهنگ آن را داشت که
از وزن اندوهی بکاهد که بیست سال تمام هرروز
مانند برادۀ سرب بر دلش باریده و نشسته بود، از
غلتاندن اشکش منصرف شد و صورتش را از جیرفت گرفت و
به طرف من برگرداند. با حرکت او پرندۀ کنار بشقاب
رفت به روی میزی دیگر. زنی ظاهرا چیزی نشاطآور
را برای مخاطبش تعریف میکرد. هر دو میخندیدند.
نسیم گزنده و آسمان روی چندان خوشی نداشتند. چون
احساس کردم که کار به درازا خواهد کشید از همراهم
خواستم که به داخل رستوران برویم، تا اقلا نسیم
آزارمان ندهد. آمادگی هر دو ما برای اذیت شدن خیلی
زیاد بود. از جا که برخاستیم. پرندهها خوشحال
شدند. فکر کردم که پرندههای آزاد هم نیاز به حریم
آزاد بیشتری دارند.
داخل رستوران آرام بود و گرمای مطبوعی داشت. آرایش
در و دیوار به کار من میآمد. پیدا بود که صاحب
رستوران را الفتی است با اشیای تاریخی و تاریخی
نما. مانند کلاه خود، تبرزین، نیزه، شمشیر و دشنه،
ماسک فلزی، جوشن و برگستوان. حتی تفنگ چخماقی و
انبان باروت. یک بخاری چدنی خاموش هم در گوشهای.
تابلوها تاریخی. همه جا آکنده از بوی نای تاریخ.
اگر غباری نشسته بود، از آن جسد رزمندگان بود. فقط
جای صدای نای و کرنا و شیهۀ اسب خالی... انگاری
تاریخ را مومیایی کرده اند و خود رفته اند به هزار
توی روزگاران. به تعبیر من، روزگاران گمشده.
نشستیم و مخاطبم بی اراده تمام گوش شد. گفتم،
نگران نباشد. در این ساعت جیرفت خوابیده است! شاید
برخی پیش از افتادن به خواب قصهای هم از مادر
بزرگی شنیده اند. از قصه زیادتر، قصه! گفتم، او هم
هنگامی که مادربزرگ شد، اگر صلاح دانست، میتواند
قصهای را که میخواهم برایش بگویم برای نوههایش
تعریف کند. بعد گفتم، داستانی را که میخواهم
بگویم سالهاست که با خودم میکشم. دارد دیر
میشود. باید بار را بر دل دیگری بگذارم، تا
خاکسترم را سنگین نکند. این داستان مربوط به سال
424 هجری است و خود به خود سنگین است.
پاییز آن سال دور دست کمی زودرس بود. زیبایی
برگها یک بار دیگر از فرط شکوه بیننده را عصبی
میکرد. گزیدن سرانگشت کفایت نمیکرد. گلبدن دختر
کالیجار همراه دایه اش در لا به لای درختها
میگشت و برای هر رنگ نقش و نگار لباسش برگی همرنگ
مییافت. حتی برای یافتن برگی به رنگ پوست مات
بدنش احتیاج به وقت زیادی نداشت. فقط به خاطر
فراوانی رنگها از یافتن پروانه عاجز بود. دایۀ
گلبدن این دختر را که سیزده پاییز داشت مثل جانش
دوست داشت. اما حسودها میگفتند کهاین دوست
داشتن مصلحتی است.
آن روز گلبدن تازه به یافتن پروانهای امیدوار شده
که بارانی ناگهانی باریدن گرفت. آسمان نیمه آفتابی
بود، اما نسیم سرد دایه را نگران حال گلبدن
میکرد. دایه ناچار به اصرار گلبدن را به سوی حرم
کالیجار، که با دریچهای نیم قد به باغ راه داشت،
کشاند. حالا روی برکۀ وسط باغ با پوششی از برگهای
رنگارنگ به صورت لحافی چل تکهای درآمده بود که
قورباغهها سوراخ سوراخش کرده بودند. توی راه
گلبدن ایستاد تا قورباغهها را بشمارد، اما دایه
با صدایی جدی او را وادار به شتاب کرد.
تازه از دریچه وارد حیاط حرم شده بودند که هر دو
با هم متوجه جنبشی چشمگیر و غیرعادی در حرم شدند.
زنها تقریبا حرم را روی سر گذاشته بودند. حتی
مادر گلبدن ندیمه اش مهبانو را به دنبال او
فرستاده بود. گلبدن برگهای دامنش را به سفارش
مهبانو ریخت پای درخت گردو و هنوز دامنش را تکان
نداده بود که مهبانو از مچ دست او گرفت و به داخل
حرم کشاند. دایه بدون این که چیزی شنیده باشد
فهمید که باید کار گلبدن تمام باشد...
دود غلیظی از بام حیاط پشتی تنوره میکشید. باید
گلبدن را ببرند حمام و لباس نو تنش کنند. بدن
گلبدن هنوز در آغاز تکامل بود، اما زیبایی مرموزی
در نگاه چشم بینندۀ او دخالت میکرد. زیبایی او
نیز مانند برگهای پاییزی بیننده را دستپاچه و
عصبی میکرد.
باکالیجار سردار منوچهر پسر قابوس خودش را شاه آل
زیار خوانده بود و حالا برای جلب موافقت سلطان
مسعود غزنوی دخترش گلبدن را پیشکش او میکرد. حالا
سلطان که موقتا در نیشابور به سر میبرد، وزیر خود
خواجه عبدالجبار برای دریافت هدیۀ با کالیجار به
گرگان فرستاده بود.
عبدالجبار با غافلهای شاهانه به گرگان درآمده
بود. حتی باران و گل و لای راه نتوانسته بود
کاروان او را از هیبت بیاندازد. پای دختری سیزده
ساله برای حرم امیر مسعود در کار بود. تا رسیدن
کاروان به شهر، چند بار پیکهای میزبان و میهمان
در فاصلۀ میان کاروان و شهر رفت و آمد کرده بودند،
تا برنامههای پذیرایی از بلندپایگان دربار غزنوی
و آیین بدرقۀ گلبدن را، که از همان لحظۀ مصالحۀ
نخستین به امیرالمؤمنین سلطان مسعود غزنوی تعلق
داشت، به شایستهترین شکل ممکن برگزار شود، تا
مبادا از صلابت امیر در چشم رعیت کاسته شود.
گلبدن را که غرق در فکر شیرین برگهای پاییزی بود،
به حمام بردند. مهبانو ندیمۀ مادر گلبدن، که
مامور تشریفات حمام شده بود، ترتیبی داد تا چندتا
از همبازیهای او هم در مراسم حمام و حنا شرکت
کردند. اما گلبدن حتی با کنجکاویهای غیر معمولی
که از خود نشان داد، سر از این حمام ناگهانی
درنیاورد. درختها و لحاف چل تکۀ روی استخر همۀ
ذهن او را انباشته بودند. این لحاف زیباترین لحافی
بود که او دیده بود. اما از دیدن سوراخهایی که
قورباغهها در لحاف زیبای او درست کرده بودند
عصبانی نبود. شب که افتاد، چون دید که هنوز باران
قطع نشده است، به دایه اش گفت که خوشحال است که
لحافش حسابی شسته خواهد شد. دایه به نیم کنایه
گفت: «حالا کجای کاری، لحافهای زیباتری در انتظار
تست». گلبدن نفهمید، اما از خستگی کنجکاوی هم
نکرد.
هنگامی که دایه به اتاق خودش که جلو اتاق گلبدن
بود رفت، گلبدن کف دستش را جلو چراغ نگه داشت و آن
را چندبار عقب و جلو برد تا با تغییر شفافیت خون
سرخرنگ دستش تعدادی از رنگهای سرخ پاییزی را
بیابد. لکههای تیرۀ رنگ حنا هم در ساختن رنگهای
سایه روشن به گلبدن کمک میکردند.
بعد خزید به زیر لحاف. روز پرهیجانی را پشت سر
گذاشته بود. پدرش باکالیجار هم پس از حمام به
دیدنش آمده بود. گلبدن پدرش را به ندرت میدید. پس
از حمام از مادرش دربارۀ رفت و آمد غیر متعارف
پرسیده بود ومادرش گفته بود که به زودی به همراه
دایه اش به سفری دور و دراز خواهد رفت. گلبدن
بیدرنگ یاد قصههایی افتاده بود که از دایه اش
شنیده بود و چون شیفتۀ کوچهها و خانهها و
بیابانهای این قصهها بود، مادرش را سؤال پیچ
نکرده بود. بعد هم این قدر چشمهایش را در پشت
پلکهای مهتابی رنگش چرخانده بود که خوابش برده
بود. و تا صبح هربار که دایه اش سری به او زده
بود، دیده بود که گلبدن مثل همیشه توی خواب
میخندد و باز فکر کرده بود که روز بعد اگر از
گلبدن بپرسد که خواب چه دیده است، باز هم خواهد
شنید که خواب شاه پریان را! و خواب پروانهها را و
خواب مارمولکها را و لحاف چل تکه را.
گرگان در این روزگار، علاوه بر بحران سیاسی، از
مالاریا و رماتیسم رنج میبرد. تنها معدودی
توانمند زمانی کوتاه مزۀ آرامش را میچشیدند، تا
نوبت را در مسیر بحرانهای روز به دیگری بسپارند.
جان سالم به در بردن توانمندان بستگی به غفلت
ستیزه جویان توانمند دیگر داشت. باکالیجار هم
محصول همین افت و خیزها بود. و گلبدنها نه یکی.
امیر مسعود غزنوی از غزنین به نیشابور آمده بود تا
به بهانۀ سامان دادن به قلمرو غزنویان، تا
میتواند خر مرادش را بچراند. گلبدن نه اولین شکار
او بود و نه آخرین. باکالیجار حرم خود را نخجیر
امیر کرده بود، تا حکومت مردم درماندۀ گرگان و
طبرستان را صله بگیرد. او تشخیص داده بود که اگر
با آهوبرۀ حرم خود حتی یک وعده طعمۀ امیر را فراهم
بیاورد، به مراد خود خواهد رسید.
حتی شب آخر کسی با گلبدن سخنی نگفت. اما خبر در
شهر پیچیده بود. همه میدانستند که گلبدن را برای
امیر به سوقات خواهند برد. به نیشابور. با
قافلهای باشکوه. سوار بر مهد و کجاوه. محکمتر و
زیباتر از قفس قناریها. با پردههایی شرابه دار.
همۀ مردم گرگان بر پشت بامها خواهند رفت. فردا یک
مادۀ تاریخی است. دخترم را روزی زاییدم که گلبدن
را میبردند. دیوار حیاطمان همان روزی ریخت که
گلبدن را میبردند. مادرم درست روزی مرد که گلبدن
را میبردند. پسرم درست روزی دیوانه شد که گلبدن
را میبردند. اما خود گلبدن خبر نداشت که فردا
میبرندش. گلبدن خواب لحاف چل تکۀ روی استخر را
میدید که باران شسته بودش و قورباغهها سوراخ
سوراخش کرده بودند.
شام آن شب در دربار باکالیجار غوغا بود. از
میهمانان بلندپایه با غذاهای محلی پذیرایی شد. ده
گوسفند و دهها پرنده را سربریده بودند. خنیاگران
تا پاسی از شب میهمانان را سرگرم کردند. سرانجام
عبدالجبارو یکی دو بلندپایه در سرای باکالیجار به
محل استراحت راهنمایی شدند و بقیۀ افراد هیات
همراه به خانههای بزرگان شهر درآمدند.
گلبدن شام را با مادرش و خواهر و برادر تنیش خورد.
سر سفره نیز حرفی دربارۀ سفر به میان نیامد. اما
پیدا بود که مادر نگران است. دوتا از نزدیکترین
دوستان گلبدن هم دعوت داشتند. گلبدن با آب و تاب
از گردش روزانه اش در باغ تعریف کرد و چندبار با
هیجان زیادی صحبت مارمولکها را به میان کشید و
گفت که تصمیم دارد که برای مارمولکها جایی مخصوص
خودشان بسازد. آن شب باکالیجار تا دیروقت به حرم
نیامد. آخر شب هم برای خواب به اتاق مخصوص خودش
رفت. صدای شغالها لحظهای قطع نمیشد.
نزدیک صبح، بار آخر که دایه به گلبدن سر زد، رنگ
حنای دستهای مهتابیش در تاریکی اتاق سیاهی میزد.
رنگی که دایه را نگران کرد. زیر لب دعایی خواند و
با چهره ی غمگینتر از همیشه به زیر لحافش خزید و
پیش از آن که دوباره به خواب بیفتد، آرزو کرد کاش
توی باغ که بودند باران نیامده بود و آنها از
دریچۀ باغ به حیاط حرم نیامده بودند و او نشنیده
بود که باید گلبدن را ببرند. دخترک هنوز به زحمت
سیزده سال داشت و میخواست که اگر مارمولکی پیدا
کرد، برایش قفسی بسازد تا غم آوارگی نداشته باشد!
دخترک فکر میکرد که یک مارمولک اسیر مرفهتر است
از مارمولکی که باید تا آخر عمرش آواره و خانه به
دوش باشد و غصه بخورد و در تنهایی بمیرد. او یک
بار به کمک دایه اش نخی به گردن مارمولکی کوچک
بسته بود، اما مارمولک با بندش گریخته بود و دخترک
فکرده بود که هم او ناشی بوده است و هم مارمولک کم
تجربه.
با اذان صبح سرای باکالیجار جنب و جوش ویژهای
یافت. خدمتکارها با آفتابههای پرآب لب باغچه
آمادهایستاده بودند. آسمان نیمه ابری، اما
پرستاره بود. نسیم سحری چنگی به دل نمیزد. قهقهۀ
شغالها همچنان و مخصوصا از کوهستان شمال شهر به
گوش میرسید. خروسها نیز بیدار شده بودند.
باکالیجار نماز را همراه میهمان بلندپایۀ خود
خواند.
دایه به اتاق گلبدن آمد. کودک را بیدار کرد، تا
هرچه زودتر نمازش را بخواند و آمادۀ حرکت شود.
مادر گلبدن نیز آمد. اندکی عصبی بود. دخترک از جا
پرید. کم اتفاق میافتاد که مادرش سحر به پیش او
بیاید. پس از نماز تازه خوابش پرید. پرسید، چرا
باید آماده شود. مگر قصد دارند به زیارت بروند؟
مادر گفت: «فرض کن که به زیارت میروی».
- «مگر شما نمیآیید»؟
- «فعلا حاضر شو! بی بی همراهت میآید».
منظورش دایه بود. به دایه بی بی میگفتند.
مغز گلبدن گنجایش این همه ابهام سرد را نداشت.
برخلاف همیشه مادرش سرش را شانه کرد. در حال شانه
کردن دستش خورد به سینۀ گلبدن. احساس کرد که گلبدن
هنوز آمادگی شیردادن را ندارد. اما به بلعیدن
غصهای سرد قناعت کرد. اگر گلبدن به سفر نمیرفت،
امارت طبرستان برای باکالیجار به خطر میافتاد.
بعد غصهای که به طور غیرمترقبهای به سراغش آمده
بود تبدیل به خشم شد. بعد در حالی که به تابوت فکر
میکرد، گفت: «برایت کجاوۀ زیبایی آماده کرده اند.
به سفارش پدرت»!
گلبدن احساس کرد که مادرش را بیشتر از پدرش دوست
دارد. بعد احساس کرد که غصهای ناگهانی دلش را
میمالد. بعد چشمهای زیبای پرشهدش را لعابی از
ابهام پوشاند. مثل رطب غلتیده در خاک. بعد و
ناگهان چشمهایش مثل انار رسیدهای که از سبد بر
زمین افتاده باشند ترکیدند. دوباره برق نگاهش پیدا
شد. اما پختهتر و برهنهتر از چند دقیقه پیش.
عجب! گاهی غریزه میتواند درستترین خبر را بدهد.
-
«پس برگهایی که جمع کرده ام چه میشوند»؟
- «از برگ فراوانتر برگ. تا دلت بخواهد».
- «قفس بزرگی که میخواستم برای
مارمولکهایی که پیدا میکنم بسازم چه می شود؟
- «توی راه آن قدر مارمولک ببینی که مارمولک
بالا بیاوری».
- «کدام راه»؟
- «راه شهبانویی، بچه»!
لباسی را که برای گلبدن آماده کرده بودند تنش
کردند. حریری به رنگ ارغوان. مادر از بی بی خواست
که صندوقچۀ سرخاب و سفیداب و سرمۀ او را بیاورد.
بعد به گلبدن توضیح داد که او دیگر بزرگ شده است و
نباید به زیبایی خدادادی خود بسنده کند. گفت،
زیبایی را هرقدر که داشته باشی کم است. گفت، خدا
هم از آدم زیبا خوشش میآید. گفت، زیبایی جبران
دیگر کمبودها را میکند. گفت، زیبایی در حیثیت و
اعتبار آدمی دخیل است. گفت، زنهای زیبا کمتر از
زنهای معمولی احساس درماندگی میکنند. گفت، طنازی
زیبایی را دوچندان میکند...
دایه با صندوقچه بازگشت. بعد هردو دست به کار
شدند تا روی دست خدا بلند شوند. الحق که موفق
بودند.خواجه سرا درآمد که قافله آماده است.
لحظهای بعد خواجه سرا پرده را به کناری زد و
باکالیجار با لباس رزم وارد شد. باکالیجار هروقت
که کار مهمی داشت لباس رزم میپوشید.
گلبدن از شرم سرخابیتر شد و با این که تصمیم قاطع
گرفته بود که علت سفرش را از پدرش بپرسد، سرش را
پایین انداخت و دم فرو بست. مثل لالهای که به
هنگام غروب خودش را در هم میکشد و میبندد، خودش
را به درون خودش فشرد. باکالیجار احساس کرد که
دخترش نیاز به دانستن حقیقت سفرش را دارد.
بیدرنگ، در حالی که دنبال چیزی میگشت که
چشمهایش را به آن بدوزد، گفت: «تو حامل پیام
مهمی از سوی من برای امیرالمؤمنین سلطان مسعود
غزنوی هستی. میخواهم ببینم که ماموریتت را چه طور
انجام میدهی. پای حیثیت من در میان است»!
گلبدن اصلا منظور پدرش را نفهمید، اما سکوت را
ترجیح داد.
آن گاه پدر خم شد و بوسهای از پیشانی گلبدن گرفت
و با نگاه چیزی را به همسرش گفت و بیدرنگ اتاق را
ترک کرد. بعد خواجهای آمد و دایه را برد.
هنگامی که دایه برگشت گلبدن هم آرام گرفته بود و
زیبایی پیش از آمدن پدرش دوباره به جای خود
بازگشته بود. دخترک از مادرش خواسته بود تا منظور
پدرش را توضیح بدهد و مادر نیز همان حرف را تکرار
کرده بود و گفته بود، چون دایه را به همراه دارد
از چیزی بیم نداشته باشد. بعد دمی دخترش را به
آغوش کشیده و در درون گریسته بود. گلبدن هم گفته
بود که وقتی که برمیگردد، میخواهد ببیند که کسی
به برگهای او که زیر درخت گردو ریخته است، دست
نزده است. مادرش هم گفته بود که دستور لازم را به
خدمتکارها خواهد داد.
آفتاب کمی بالا آمده بود که یک دسته از زنهای حرم
با دستهای حنابسته به درون اتاق هجوم آوردند. دو
سه نفر از همبازیهای گلبدن هم در میانشان بودند.
بعد درست با همان شتابی که جنازهای را از زمین
برمیدارند و به گورش میرسانند، گلبدن را از
اتاقش کندند و تحویل کاروانش دادند. از جایی
ناپیدا صدای دف بلند بود. سوارانی از نیروهای
سلطان مسعود و باکالیجار پیرامون کاروان را گرفته
بودند و از نزدیک شدن مردم زیادی که از سحرگاهان
در جلو کاخ باکالیجار گرد آمده بودند و بی صبرانه
منتظر دیدار گلبدن بودند، جلوگیری میکردند. معلوم
نبود که سفر سیاسی گلبدن به دربار غزنوی چگونه به
میان مردم گرگان راه یافته بود. در هر حال گلبدن
را کسی نمیتوانست ببیند. چادری از حریر سفید را
چنان بر رویش کشیده بودند که حتی مارمولکهای زیر
پا نمیتوانستند با چشمهای گردان خود چهرۀ او را
ببینند. کله قندی حریرپیچ.
سلطان دستور داده بود، از گرگان تا به نزد او
هرکسی را که حتی به تصادف او را ببیند و بر او چشم
بدوزد گردن بزنند. و اگر جلاد خواست تعلل کند
فورا خود او را گردن بزنند. حالا گلبدن ناموس
سلطان مسعود غزنوی بود.
گلبدن را در میان غریو شادی کوری در کجاوه قرار
دادند و بعد به اشارۀ کاروانسالار شتر از جا بلند
شد. گلبدن را سکوت قعر چاه عمیقترین قناتها در
اختیار گرفته بود و صدای تپش دلش در آب تاریک قنات
غوطه میخورد. با همان زمزمهای که تنها مقنیها
میشناسندش و کفترهای چاهی همیشه عاشق. زمزمههایی
که از خود برمیخاستند و مانند سیماب در خود
میغلتیدند و در خود پایان مییافتند و محو
میشدند.
باکالیجار شخصا دهانۀ اسب عبدالجبار وزیر را نگه
داشته بود و مادر گلبدن شخصا قلب خود را.
کاروان در حال رفتن بود و دردی عمیق در حال ماندن.
کاروان گلبدن را میکوچاند. مهاجری از نوعی غریب.
مردم زیادی در لبۀ پشت بامها به کجاوۀ گلبدن که
کوچکترین حرم سلطان بود چشم دوخته بودند. برخلاف
معمول، نه همهمهای و نه حرکتی.
گلبدن از درز کجاوه چشم از شتر دایه برنمیگرفت.
او ستون فقرات روزهای آینده بود. به زودی درختهای
آشنا و دیوارهای آشنا، که لحاف چل تکۀ گلبدن را در
حصار خود داشتند، ناپدید خواهند شد و مادر گلبدن
توان کندن خود از دیرک ایوان سردر کوشک را نخواهد
داشت. صدای متفاوت، اما یکنواخت زنگ شترها
خاطرهها را به خواب میانداخت. پروانهای که
گلبدن از یافتنش مایوس شده بود، حالا روی برگهای
دامن گلبدن در زیر درخت گردو نشسته بود. سر راه
قافله نیز مردمی ایستاده بودند. هیچ کس دستش را
برای وداع تکان نمیداد. خبر سوقاتی که باکالیجار
برای سلطان مسعود میفرستاد فعل وداع را کشته
بود...
هنگامی که دم قطار قافله پس از گذشتن از میان
آخرین دیوارها، از آخرین چشم گرگانیهای مبهوت
پنهان میشد، ابری بزرگتر از یک پنبه زار بزرگ
خورشید را که بالاتر آمده بود در پشت خود قرار
داد. گمان میکردی که آسمان دلش را برای گریهای
تازه پر میکند. اما آن روز قطرهای نچکید. دشت و
جنگل سبز و نارنجی و زرد هر دم به رنگ دیگری میدان
میداد و میدیدی که طبیعت همان طبیعت همیشگی است،
با همان سنتهای دیرین خود و کاروانیان را هیچ چیز
تازهای به خود نمیخواند.
کجاوۀ گلبدن، مانند قایق کوچکی که به ساحل بسته
شده باشد، در عرشۀ شتر تلوتلو میخورد. گلبدن کف
پاهای شترش را احساس میکند. میخواهد بیرون را
ببیند، به یاد مادرش بیفتد، بوس صبحگاهی پدرش را
حس کند، رنگ برگهایی را که روز پیش جمع کرده بود
بازبیابد، قورباغهای را ببیند که روی لحاف چل تکۀ
استخر نشسته است. میخواهد دستش را جلو چراغ نگه
دارد و در خون خود دهها رنگ سرخ را کشف کند، اما
احساس میکند که برای هیچ اقدامی فرصت ندارد. شعور
فراهم آوردن فرصت از کار افتاده است.
دایه در عرشۀ شتر پشت سر به جامیمیاندیشد که از
دست افتاده و پاره پاره شده است. او هیچ وقت از
باکالیجار خوشش نیامده بود. دایه خودش را سرزنش
میکند که چرا یواشکی اسباب بازیهای گلبدن را
برنداشته است تا بتواند آنها را در فرصتی به او
برساند. بعد فکر میکند که لابد سلطان مسعود
هیولایی هراس انگیز است و با ظرافت هیچ الفتی
ندارد.
با فاصلۀ کمی از سمت راست راه کوهی است چسبیده به
البرز و پوشیده از جنگلی غیرقابل نفوذ. یادش
میآید که همیشه شنیده است کهاین جنگل غول دارد.
او هیچ گاه نتوانسته بود که سر از ریخت و قیافۀ
غولها در بیاورد. آیا غول موجودی است شبیه
آدمیزاد؟ یا مخلوطی است از خرس و آدمیزاد و اژدها؟
با اندامی بیش از حد بزرگ و بسیار پشمالو. اما
گلبدن یک تکه مرمر بود. مرمری که هرجایش که شبیه
گلبدن نبود، تراشیده بودند و ریخته بودند پایین.
مرمری به حرارت انسان. و قلبی که هیچ تناسبی با
قلب یک غول نداشت. لطیف و شکننده.
باران در کنار راه جا به جا برکهها ساخته بود و
باد روی برکهها لحاف کشیده بود. از جنس همان لحاف
چل تکۀ گلبدن. گاهی راه از وسط برکهها میگذشت و
پای شترها را خیس میکرد. صدای زنگ شترها تا اعماق
رخنه میکردند. حالا گلبدن تنها چیزی که از قافلَۀ
خود را میشناخت زنگ شترش بود. هر از گاهی از
شکافی که در کجاوه اش یافته بود به ناکجایی چشم
میدوخت، تا کجایی را بیابد و خودش را به یاد خودش
بیاندازد. اما در این راهی که او افتاده بود،
نشانی از او نبود. پاسداران قافله بیگانه بودند.
گلبدن بانو هم برای آنها بیگانه بود. پاسدارها در
خدمت کسی بودند که او را ندیده بودند. آنها در
خدمت زندانی کجاوه نشین خود بودند.
گلبدن ناهار را، که بیشتر تنقلک بود، با رعایت
بسیاری از اصول درباری در پناه درختان و در پوشش
چادری که برای او افراشته بودند خورد. دایه اجازه
داشت که در حضور او باشد. جاریه، ندیمهای هم که
عبدالجبار وزیر با خود آورده بود در کنار او بود.
اما گلبدن نه حرفی برای گفتن داشت و نه علاقه به
شنیدن حتی یک خبر. بی بی صندوقچۀ سرخاب و سفیداب و
سرمۀ مادر گلبدن را به دستور او همراه گلبدن کرده
بود و از دایه خواسته بود که مراقب آرایش گلبدن
باشد. اما گلبدن از دایه خواهش کرد که آن را در
زیر یکی از درختها بگذارد. این خواهش تنها
جملهای بود که گلبدن به زبان آورد. جز این، همۀ
پرسشهای دایه بی پاسخ ماندند. کوششهای جاریه نیز
برای برقراری ارتباط به نتیجهای نرسیدند. پس از
ناهار دو ساعت به استراحت گذشت. برای گلبدن
استراحت چشم و گوش، که از درک و دریافت
چشماندازپیرامون عاجز بودند.
دخترک هنوز با این واقعیت بیگانه بود که زیبایی
بدون انسان محبوس است و این انسان است که زیبایی
را به کمک حواس خود از زندان رهایی میبخشد. و
انسان یعنی زندگی. و از همان آغاز بخش بزرگی از
زندگی را خاطرهها در اختیار میگیرند و به ثبت
میرسانند. خاطره یعنی پستو و بایگانی زندگی.
هنگامی که انسان میمیرد، خاطرههای ذهنش نیز
میمیرند. اینک خاطرههای ذهن گلبدن بی هوش بودند.
هیچ خاطرهای پشت چشماندازو آن همه برگ رنگارنگ و
زیبا را گرم نمیکرد و نور خود را بر آنها
نمیتاباند. برگها چیزی از خود نداشتند که با
افتادن نگاه گلبدن بر رویشان به او برگردانند. مگر
درد بودن بی حاصل و بی تماشاچی. اوج درماندگی است
که انسان گاهی میداند که هست و اما نمیداند که
چرا هست. یعنی نمییابد که چرا هست.
مخاطبم تمام گوش بود. سه ساعت بود که در آن
رستوران مونترال قصهای را میگفتم که میتوانست
موازی یک هجرت باشد. هردو خسته شده بودیم. من
میدانستم که نباید قصه را آغاز میکردم و
میدانستم که اگر آن را به انجام نرسانم، برای
مدتی طولانی ذهن مخاطبم، علاوه بر جیرفت، درگیر
راهی گمشده در پیرامون گرگان هم خواهم بود. به
گمان من این راه که از گرگان سرمیگرفت پس از عبور
از مینودشت، به طرف جنوب میپیچید تا پس از بریدن
البرز، از کوه ابر به بعد به طرف شاهرود سرازیر
شود و در شاهرود سوی نیشابوررا درشرق پیش بکشد.
بعد طوس. بعد هرات. بعد غزنین در شرقیترین بخش
ایران.
میخواستم بگویم کهاین روزها باستان شناسان سرگرم
حفاری در محلۀ دقیانوس جیرفت هستند و دستاردهای
خوبی داشته اند. اما گفتم، اگر صلاح میداند
دنبالۀ داستان گلبدن را برایش بنویسم. گفتم که
خودم هم دیگر توانایی نگهداری از این داستان را
در سینه ام ندارم.
سیب
از صدای نامنظم زنگ شترها پیداست که دارند بار
شترها را میبندند و آمادۀ حرکت میکنند. مردهای
کاروان با صدای بلندی به یکدیگر امر و نهی
میکنند. مهربانی بسیار کمرنگ است. کاروانیها به
مهربانی کمرنگ عادت دارند. آنها یا مشغول کار سخت
و یکنواخت و فرسایندۀ خویشند و یا به هنگام
استراحت خسته و خواب آلود و برایشان شب و روز
وجاهتی ندارد.
وقتی که گلبدن دوباره در کجاوه قرار گرفت، احساس
کرد که به خانه اش برگشته است. حالا کجاوه تا
حدودی پاسخگوی تنهایی او بود و میرفت که میهن دوم
او شود. حالا او مهاجری بود که میبایست مهرکجاوه
را به دل میگرفت. حالا کجاوه خاطرههای خودش را
با کمترین امکانات دم دست میساخت. کجاوه شمال و
جنوب و شرق و غرب داشت. این صدا آشناست. این صدا
برای نخستین بار در میهن تازۀ او به گوشش میخورد.
ناگهان چشم گلبدن به مگسی میافتد که قانونی
جادویی پایش را به درون کجاوه کشانده بود.. گلبدن
احساس میکند که با این مهاجر جدید هیچ اختلافی
نمیتواند داشته باشد. اما دیری نمیگذرد که
نخستین نگرانیها به طور انکارناپذیری فراهم
میآیند و رو به رشد میگذارند: مگس در همۀ
کارهایش از خود هیجانی عصبی وغیرقابل تحمل نشان
میدهد و این هیجان را بیدرنگ به همسایۀ خود
منتقل میکند. گلبدن پس از این نخستین تجربه فکر
میکند، چارهای نیست. مهاجرها باید در هر حال
همدیگر را تحمل بکنند. در هجرت هر موجود آشنایی
قطعهای است از پازل خود انسان. هیچ قطعهای نباید
گم شود.
سواری جوان در کنار کجاوه میراند. او چندبار در
دوسه متری شتر گلبدن قرار گرفته است. متفاوت از
زندگی در سرای باکالیجار حالا جوانی بیگانه
میتواند دوش به دوش شتر گلبدن براند. گلبدن فکر
میکند، امکان دیدن جوانی از شکاف کجاوه خاصیت
منحصر به فرد کجاوه است. منتها خاصیتی بیرونی.
اتاقش در سرای باکالیجار این خاصیت را نداشت.
بیشتر وقتش با دایه اش میگذشت و طبیعت بی جان. او
باید خودش نخست به طبیعت بی جانی که در پیرامون
خود داشت جان میداد و بعد با آن ارتباط برقرار
میکرد. او در سرای بی جان پدرش به حیاط اندرون و
باغ آن هم جان داده بود. گلبدن حالا احساس میکرد
که نیازی به بخشیدن جان به جوان بلندبالایی که در
کنار شترش بر زین نشسته بود ندارد. نگاه سرمه
کشیده اش را از جوان گرفت و به درون کجاوه اش
برگشت. مگس بر دیوارۀ کجاوه نشسته و یا ایستاده
بود و خستگی درمیکرد و هرآن ممکن بود که هراسان
شود و همۀ حرکات چند دقیقه پیش را از نو تکرار
کند.
پس از چندلحظه سکوت گلبدن چشمش را مالید و مگس هم
برخاست و جایش را عوض کرد. گلبدن به حال او غبطه
خورد. یک آن دلش خواست که کاش یک مگس میبود و
میتوانست به راحتی در سرزمین کجاوه اش بی قراری
کند. چشمش را دوباره از شکاف کجاوه انداخت به
بیرون. جوان سوار رفته بود. مثل پدرش باکالیجار که
ناگهان میرفت و جایش را جای بی جانش میگرفت.
گلبدن از این که یک نفر از جمعیت میهن کوچک و آسیب
پذیر او کم شده بود نگران شد. در صدای زنگ شترها
هیچ تغییری حاصل نشده بود. دلش خواست میتوانست
نظر دایه اش را بپرسد. او از وقتی که یادش میآید
همواره نظر دایه اش را دربارۀ مشکلاتش پرسیده بود.
حالا چشمش را شکاف کجاوه نمیگرفت. ناگهان صدای
زنگها در هم آمیختند. باید اتفاقی افتاده باشد.
اتفاقی افتاده بود. قافلهای از رو به رو نزدیک
میشد.با زحمت زیاد قافلۀ رو به رو را زیر نگاه
خود گرفت. هیچ شتری کجاوه نداشت. قافلهها اندکی
نظم یکدیگر را به هم زدند.
جوان آشنا دوباره به کجاوه نزدیک شد. این بار
گلبدن احساس کرد که به هم میهنی آشنا برخورده است.
یک بار به کوتاهی توانست با نگاهی یکسویه به
چشمهای جوان چشم بدوزد. آنها را نجیب و خسته
یافت. لباسش منظم بود. اما مثل لباسهای باکالیجار
فاخر نبود. گلبدن میتوانست او را تنها با پدر خود
مقایسه کند. هیچ کدام از مردان فامیل او به اندرون
رفت و آمد نداشتند. جوان مدتی دوش به دوش شتر
گلبدن راند و بعد دوباره فاصله گرفت. این بار
گلبدن دور شدن او را دید و احساس کرد که بدون هیچ
دلیلی به اندازۀ فاصله اش با جوان به وسعت کجاوه
اضافه شده است.
جنگل سمت راست تا کوه ادامه داشت. همان کوهی که
دایه شنیده بود که غول بیابانی دارد. رودی کم آب
به موازات راه از جهت مخالف میآمد. با نزدیک شدن
غروب صدای زنگها آرامتر و بمتر شد و سرانجام
قافله از حرکت ایستاد. در فضایی که حتی یک وجب به
قلمرو گلبدن نمیافزود. کاروانسالار دستور انداختن
بار را داده بود. شترها خسته بودند. چادر ناموس
سلطان در زیر درختی بزرگ برپا شد و دایه و جاریه
هم به او پیوستند. انتظار میرفت که هر سه حرف
زیادی برای گفتن داشته باشند و حرف زیادی هم
داشتند. اما حرفها پوست نترکاندند. فقط دایه گفت،
دنیا به آخر نرسیده است. گفت، اگر گلبدن این طور
پیش برود، آمادگی کافی برای رسیدن به حضور سلطان و
انجام ماموریت خود را نخواهد داشت. گفت، حقیقت این
است که دنیا به آخر رسیده است!... گفت، منتها تا
آدم عصبانی نشود، نمیفهمد که دنیا به آخر رسیده
است صدایش درنمیآید. گلبدن سکوت کرد. جاریه مرعوب
بود. او هم دختری بود که از پدر و مادرش برای
کارهای سیاسی و درباری به عاریه گرفته شده بود.
آسمان ایستاده بود. درختها ایستاده بودند.
خاطرهها ایستاده بودند. خون در رگها ایستاده
حرکت میکرد... در عوض، گلبدن یک سال بزرگتر شده
بود. شاید اگر به باغ پشت حیاط اندرون برمیگشت،
محرمانهتر رفتار میکرد. لحاف چل تکه چیزی جز
برگهای افسردۀ در حال پوسیدن و تبدیل شدن به لجن
نبودند.
آن شب گلبدن در تنهایی خود برگشت به گذشته اش. کار
این برگشت خیلی زود به انجام رسید. خانوادۀ او به
خوشبختی خانوادههای قصههایی که از دایه شنیده
بود نبود. حتی غصهای هم که میخورد متفاوت از
غصههای قصهها بود. دایه و جاریه پس از شام به
خواب افتاده بودند. جنگل دربست در اختیار شغالها
بود. به نظر میرسید که جنگل مثل یک کجاوۀ بن بست
است. دلش برای کجاوه اش و زنگ شترها تنگ شد. به
خودش دل داد . از جا بلند شد و به طرف پردۀ چادر
رفت و بیدرنگ آن را به کنار زد. هوای سرد و
نمناکی ذهنش را گشود. جوانی که به هنگام روز
چندبار دوش به دوش شترش رانده بود، بر پالان شتری
تکیه کرده و به خواب فرورفته بود. گلبدن آهسته و
پنهان به او نزدیک شد. بعد آزادانه ثانیهها به
چهرۀ او خیره شد. درست مانند کاشفی که فسیل نخستین
انسان را یافته است. بعد از ترس بیدار شدن او و
بقیه و یا سررسیدن نگهبانی که در همان نزدیکی و در
حصار شترها پیرامون اتراق را میپایید، آهسته به
درون چادر بازگشت و بیدرنگ رویش را برگرداند به
طرف جوان و باز بر او خیره شد و پس از چند لحظه
فکر کرد کهاین جوان را هم شهروند کشور کوچکش کند!
خواست باری دیگر به بیرون بخزد و یکی از لباسهایش
را بکشد به روی سینۀ جوان.
این فکر خیلی طبیعی بود. او متفاوتترین انسانی
بود که گلبدن در زندگی محصور خود میدید. سرانجام
خواب در آستانۀ چادر، مانند نعمتی بزرگ، به سراغ
او آمد. اول افکارش را به ناکجاآباد راند و سپس بی
هوشش کرد. دایه و جاریه را تجربه به خواب سنگین
برده بود. هردو مهاجر بودند و از دیار گسیخته و به
خدمت دربار فروخته. تسلیم دربست میهن دوم و در
هراس از میهن سوم، کدبسته. آدمیانی که محبتشان را
تا آخر عمر اجاره داده بودند. سالها پیش شوهر
دایۀ تازه عروس از سفر حج برنگشته بود و دایه که
در مقام همسر سرداری نامدار با مادر گلبدن رفاقت
داشت، نزد او ماندگار شده بود و مهربانیش را پیش
فروش کرده بود و به خدمت گلبدن درآمده بود تا عشق
به فرزند نداشته به حدر نرود. جاریه را هم سلطان
به عبدالغفار هدیه کرده بود و حالا دورۀ بازنشستگی
زودهنگامش را میگذراند.
سپیده دمید. ظهر شد. تاریکی درآمد. و باز هم و باز
هم. همراه بانگ جرس. زمان برای گلبدن وجاهت خود را
از دست داد. جای زمان را صدای زنگ شتر گرفته بود.
اینک این زمان گاهی استراحت هم میکرد. یعنی ساعت
میخوابید. تا کاروانسالار باری دیگر کوکش کند...
داشت مرد جوان به خاطره تبدیل میشد که دوباره بر
چشمان حیران گلبدن تابید. باز شانه به شانۀ شتر
گلبدن. با شالی بر گردن، به زیبایی یک نگاه گرم. و
با چشمانی که میدانند که در مسیر یک نگاه قرار
دارند و در یافتن ناشکیبایی نمیکنند.
نه گلبدن عاشق بود و نه سپاهی جوان. خاصیت هجرت
شتابی تحمیلی است. از ترس از دست دادن. از دست
دادن چیزی که نداری! نقش تعیین کننده با چیزهایی
است که نداری. حالا گلبدن در درون خود میترسید که
چیزی را که میتواند داشته باشد، نداشته باشد. مرد
جوان را نیز ندایی درونی به جایی میکشاند تا شاید
نگاهی بر او بتابد. اما چنان محتاط بود که اگر به
تصادف سر از کنار شتر گلبدن در میآورد، دفعاتش
بیشتر میبود. سلطان مسعود خیلی دور بود اما
چشمهایی که در اجارۀ او بودند از شال گردن مرد
جوان به او نزدیکتر بودند. چشمهای خود او هم در
اجارۀ سلطان بودند.
گلبدن تصمیم گرفته بود اگر یک بار دیگر او را
ببیند، تا میتواند چشم اندازهای اندام او را
ذخیره بکند. برای لحظهها و ساعتهای تنهایی. او
میتوانست ساعتها در کشور کوچکش بنشیند و اندام
او را تمرین بکند. با صدای زنگ شترها. بدون هیچ
منظور مشخصی. او در گذشته ریخت قورباغهها و
مارمولکها را هم تمرین کرده بود. حالا او را
میدید. کم مانده بود بی اختیار به یکی از
پاسداران خود سلام کند! اما به جای سلام دادن،
دستش را برد توی کیسهای که در کنارش بود و سیبی
را از توشۀ راهش آورد بیرون و آن را از شکاف کجاوه
انداخت جلو شتر خود. نه شتر متوجه شد و نه جوان
سوار.
ظهر آن روز قافله در پای کوه ابر اتراق کرد.
جنگلهای مازندان تمام شده بود. در پایین دست دشت
بزرگی که شمال شاهرود را در اختیار داشت گلبدن را
برای نخستین بار با زمین خشک آشنا میکرد. سرریز
ابرهای مازندران از بالای کوه گلبدن را که از کنار
پردۀ چادر خود غرق تماشا بود به حیرت انداخته بود.
دایه و جاریه که به سکوت گلبدن خو گرفته بودند، پس
از ناهار در گوشهای از چادر به خواب رفته بودند و
یا برای رفع خستگی خود را به خواب زده بودند. به
نظر میرسید که برای آنها برای هرنوع چشم اندازی
حجت تمام است.
اما دخترک هنوز آرزو میکرد که مادرش را در کنار
خود میداشت و کوه ابر را نشانش میداد. او جز
مادرش هوای هیچ کس را در سر نداشت. گلبدن فکر کرد
که هجرت در همان چند روز نخست او را به طرز غریبی
با گذشته اش بیگانه کرده است. اما واقعیت این بود
که حضور مرد سوار برای نخستین بار چهرۀ دیگری از
دنیا را نشانش داده بود و توانسته بود، بی آن که
دلیلی مشخص در میان باشد، او را از کودکیهای حرم
باکالیجار بکند. حالا فکر میکرد که پدرش
نمیتواند مرد ایده آل او باشد.
او حتی صدای این سوار را نشنیده بود. فقط گمان
کرده بود که بیست و پنج ساله است و همۀ دختران
محله اش دربارۀ او حرف میزنند. ناگهان آرزو کرد
که بتواند یک بار او را در حال خوردن چیزی ببیند.
او در فاصلهای از چادر ناموس شاه نشسته بود و به
خودش فرو رفته بود. شاید چرت میزد. شاید هم داشت
به برکه وسط باغ پدرش میاندیشید و قورباغههای
برکه و لحاف چل تکۀ آن.
گلبدن دوباره به یاد سیب افتاد. بیدرنگ سیبی از
کیسۀ آذوغه خود درآورد و آن را در سرازیری بیرون
چادر به سوی سوار نشسته و تکیه زده بر پالان
شترغلتاند. سیب غلتید و رسید به کنار سوار و خورد
به ران او. جوان سیب را گرفت و بیتردید سرش را
چرخاند به سوی چادر ناموس سلطان. به جای چشمها،
تنها سوی نگاه آن دو با هم تلاقی کردند و هوا را
در هم پیچیدند. رنگ سوار پرید. در حالی که به چادر
نگاه میکرد، مردد بود که سیب را به چادر برساند
یا نه. در این هنگام ناگهان نعرۀ فرمانده پاسداران
بلند شد که با یک پرش خود را به سوار بی خیال
رسانده بود و مچ او را در چنگال داشت:
-
«چه کردی که صله اش سیب بود؟ حرام زادۀ نمک
نشناس»!
پاسدار بی نوا خشکید.
- «مگر نمیدانستی که فرمان قتل افرادی مثل
تو قبلا صادر شده است»؟
بعد جلو چشمهای یخ زدۀ گلبدن و شترهای خسته فرمان
سلطان مسعود اجرا شد.
و دوباره صدای جرس بلند شد.
درد فراغ سلطان!
نخستین باری نبود که قافلهای پس از استراحتی
کوتاه راه میافتاد. تن نیم جان گلبدن را در میهن
دومش کجاوه قرار دادند. او حالا خود را قاتل جوان
رعنایی میدانست که حتی نامش را نشنیده بود.
در میان کاروانیان جار کشیدند که به سلطان خیانت
شده است. گلبدن حقیقت امر را نفهمید. با خود فکر
کرد، لابد توطئهای در کار بوده است. با خود فکر
کرد، چه توطئهای؟ با خود فکر کرد، اما خیلی چهرۀ
معصومی داشت. با خود فکر کرد، پس چرا مساله را به
او ربط داده اند؟ با خود فکر کرد، چرا پاسداران او
را زیاد کرده اند. بعد فکر کرد، شاید هم گنهکار
بوده است و خودش نمیداند. دایه و جاریه هم
تفسیرهایی برای خود داشتند. دایه نمیتوانست باور
کند که گلبدن او نمیتواند شریک جرم جنایتی باشد
که عقوبت آن بریدن بیدرنگ سر یک جوان است. دایه
فکر کرد، سلطان در غزنین است و چگونه میتوان در
قافلهای دور به سلطان خیانت کرد؟ لابد که سلطان
در همه جا حی و حاضر است.
حالا صدای زنگ شترها سنگینتر از پیش به گوش گلبدن
میرسید. هر یک روز زندگی در هجرت گلبدن را، با
این که تماسی با کسی نداشت، سالی پختهتر از روز
پیشین میکرد. او صدای زنگ شتر را هم متفاوت
میشنید. و هنگامی که به تصادف سخنی میشنید، به
چگونگی مطلبی که در آن به زبان میآمد میاندیشید.
حالا پس از شُک اولیه علاقه داشت که بداند منظور
آن مرد گردن کلفتی که دستور کشتن اولین محبوب او
را داد از این چند جمله چه بوده است:
«چه کردی که صله اش سیب بود؟ حرام زادۀ نمک نشناس!
مگر نمیدانستی که فرمان قتل افرادی مثل تو قبلا
صادر شده است»؟
«حرام زادۀ نمک نشناس» را، از روزهایی که صدای
پدرش از دور بلند میشد خوب میشناخت. هربار که
شنیده بود از دایه پرسیده بود و توضیح دایه هم
هربار واضحتر شده بود. پس از ساعتها فکر در
کجاوۀ بن بست خود، نتیجه گرفته بود که نگاه او و
نگاه آن جوان ناخواسته در هوا با هم تلاقی کرده
اند و این واقعیت برای فرمانده کافی بوده است که
نتیجه بگیرد که محبوب او حرام زاده و نمک نشناس
بوده است. حالا باید میدید که چرا او حرام زاده
بوده است و سیب چه ارتباطی با حرام زادگی داشته
است. به یاد آن شبی افتاد که محبوب به پالان شتر
تکیه داده و خوابش برده بود و او اندکی از چهرۀ او
را برای تمرین برداشته و با خود به کجاوه بود.
چهرۀ آن شب با چهرۀ سر بریده قاطی میشد و
چهرهای خون آلود و نامرغوب و معیوبی را فراهم
میآورد و مخل تمرین میشد. اینها نمیتوانند
دلیل حرام زادگی باشند. چه چیزی حرام بوده است.
هرکسی میتواند از بخش مجاز چهرۀ کسی تصویری اندک
برای خود بردارد و یا اجازه بدهد کهاین تصویر
برداشته شود. مانند تصویری که ازطبیعت گرفته
میشود.
جنگل و درخت به کلی تمام شده بود و تا چشم کار
میکرد بیابان و برهوت بود. هوای مازندران در
مازندران مانده بود. فقط کمی از ابرهایش در کوه
ابر سر ریز میشد و اندکی بعد چون قطرهای بر
دریا، به خورد دریای بی کران آسمان میرفت. هوا
گرم میشد. صدای زنگها هم خشکتر شده بود.
مارمولک هم فراوان بود که برای امرار معاش یا
میدودیدند و یا میایستادند.
گلبدن احساس میکرد که بدنش داغ شده است و دیگر
حال دیدن جایی را ندارد. اما به طرز غریبی احساس
میکرد که نیاز به حرف زدن دارد. و حرف میزد.
دربارۀ هرچه که به یادش میآمد حرف میزد. گاهی
فصیح و زمانی بریده بریده. و گاهی هم به زبان
ناله. فکر میکرد که مخاطب دارد. مخاطبها اول
همبازیهایش بودند. مهپاره و زبیده. در کنار برکۀ
باغشان. در کنار قورباغهها و زیر درخت نارنج. با
عطر بهار نارنج. بعد سر و کلۀ دایه پیدا شد با
گردو و انجیر. نشست لب باغچه و شروع کرد به بافتن
موهایش و گفتن قصۀ شاه پریان و شاهزادهای که گم
شده بود. بعد جاریه آمد. با بادیۀ آش. بعد صدای
پدرش را شنید که میگفت: «حرام زادۀ نمک نشناس»!
جمعیت زیادی در پشت بامها جمع شده بودند و او را
تماشا میکردند و به یکدیگر میگفتند کهاین گلبدن
دارد میسوزد. با آب برکه بازی میکرد تا دستهایش
را خنک بکند. ناگهان النگویش افتاد توی برکه ای که
یک عالمه گود بود. ناشناسی قلابش را از جیب ردایش
در آورد و آن را انداخت توی آب و پس از چند لحظه
جست و جو، وقتی که قلاب را از آب بیرون کشید دیدند
که قلاب به موهای سر بریدۀ جوانی گیر کرده است.
همۀ نگاهها با سوء ظن متوجه او شدند. با خودش
گفت، هیچ فرقی نمیکند، اگر لنگ کفشش هم افتاده
بود، سر بریده به قلاب میافتاد.
بعد دید که سواری میآید با یک بچه آهو و یک دسته
گل که بچه آهو بخورد. مادرش پشت پنجرهایستاده بود
و خاطرش جمع بود که دایه و جاریه حضور دارند و
نمیگذارند که زنبورها نیشش بزنند. اما دهان
گلبدن
خشک
بود و عطش داشت. مثل این که تب کرده بود در
بیابانی که جز مارمولک آشنایی نداشت. با صدای زنگ
شترهایی که میکوشیدند از اعماق چیزی مرموز و یا
از آسمان و از میان پاره ابرها بتراوند. ناگهان
باران سیل آسایی شروع شد. حالا خونی که به بیابان
ریخته شده بود اول کمرنگ خواهد شد و بعد شسته. تن
گلبدن لرزید. گلبدن لرز داشت. رمق نداشت که چیزی
بکشد روی زانوهایش. جوان سوار با بچه آهویش رفته
بود. دایه رفته بود. جاریه رفته بود. مادرش خودش
را در پشت پنجره آویخته بود. باکالیجار در حال
تشرزدن بود. صدای زنگ شتر با صدایهاونگ آشپزخانه
درهم آمیخته بود...
در اتراق شبانه، هنگامی که میخواستند گلبدن را به
چادرش ببرند، دیدند که او درحال اغماست. تب شدید
او را ازپای درآورده بود. ناچار کجاوه را به درون
چادر بردند. دایه و جاریه بیدرنگ برای پایین
آوردن تب او دست به کار شدند. فشارهای عاطفی پی در
پی در چند روز گذشته و مقاومت درونی او را برای
پایداری درهم شکسته بود. در گذشته نیافتن رنگ
دلخواه در میان برگهای پاییزی بزرگترین دل
مشغولی گلبدن بود. او از این که پروانهای را در
میان گلهای باغ سرای پدرش گم میکرد، اشکش سرازیر
میشد. در حالی که اکنون، برای دست یافتن سلطان به
حداکثر لذت، با به آغوش کشیدن دخترکی کاملا بی
خبر، طنابی به کمر گلبدن بسته بودند و بی آن که او
را در جریان برنامه بگذارند، به درون چاهی با عمقی
ناپیدا میفرستادند. یکی از دلخوشیهای سلطان این
بود که دختران خردسالی که میهمان بستر شاهانه
میشوند، ذهنی کاملا خالی داشته باشند. یکی از پیش
شرطهای او در پذیرفتن سوقاتی رعایت همین هنجار
بود.
باکالیجار سفر گلبدن را سفری سیاسی خوانده بود و
از او خواسته بود که با پدرش همکاری کند!
اما همکاری گلبدن با پدرش به خاطر علاقۀ به او
نبود. بلکه تربیتش چنین اقتضا میکرد که تسلیم
خواست پدر باشد. موافقت مادر گلبدن با سفر او نیز
ناشی از تسلیم بی چون و چرا در برابر ارادۀ شوهرش
بود. حالا چنین پیدا بود که گلبدن تا آخر خط ظرفیت
خود رفته است و از خط قرمز جان خود نیز گذشته است.
اما اگر او تسلیم بی چون و چرای پدرش هم نمیبود،
شکست میخورد. چون او برای اطاعت کردن تربیت شده
بود و نه برای زندگی.
از سوی مسؤل انتقال سوقاتی برای سلطان پیکی سوار
به شاهرود فرستاده شد، تا حاکم شاهرود تدبیر لازم
را برای اقامت موقت ناموس سلطان بیاندیشد. اگر
سوقاتی پیش از رسیدن به دست سلطان تلف میشد، دیگر
خشم سلطان مهار شدنی نبود. این خشم دامن
باکالیجار را هم میگرفت و در این صورت او سر به
طغیان برمیداشت و کشمکش تازهای فراهم میآمد. در
حقیقت گلبدن هم ناموس سلطان بود و هم گروگان آرامش
و هم خونبهای مردم بی گناه. تاراجها به کنار.
دایه خودش را باخته بود. دایه تن به هجرت داده بود
تا پشت و پناه مهاجری صغیر باشد. حالا مثل این بود
که بر روی مرمر تراشیده خاکه مرمر الک کرده اند و
ظریف کاریهای هنرمندتراشکار را پوشانده اند.
دهان دخترک خشک شده بود. اما تب آتش تازهای در
چشمهایش افروخته بود. جاریه آب میآورد و دایه
دستمال خیس روی پیشانی گلبدن را مرتب در آب فرو
میبرد و از حرارت آن میکاست.
قافله بسطام را هم پشت سر گذاشته بود و سواد
شاهرود پیدا بود. بدن گلبدن میسوخت، اما به
آرامی. او چند سیبی را که برایش مانده بودند از
شکاف کجاوه ریخته بود بیرون و نفرین کرده بود به
شکوفههای بهاری این سیبها. سلطان را نفرین کرده
بود و پدرش را. و لبخند تلخی زده بود برای تاسفی
که روز اول هجرتش از گم شدن مگس عصبی میهمانش
خورده بود. مگس سرزده آمده بود و بی خبر رفته بود.
محبوب نه به میل خود آمده بود ونه به میل خود رفته
بود. بعد به یاد مارمولکها افتاده بود که به میل
خود میدوند و میایستند. بعد خواسته بود بداند که
مارمولکها هم غصه میخورند یا نه... بعد آرزو
کرده بود که مارمولک میبود و خود میدید که
مارمولک غصه میخورد یا نه. و هرکسی را که دلش
میخواست سیر تماشا میکرد.
مثل این که در آن روزگار هم خبر زود میپیچید.
مردم شاهرود، جا به جا، تا به دروازه شهر ایستاده
بودند تا قافلۀ ناموس سلطان را ببینند. برای آنها
دیدن کجاوه کفایت میکرد.
در سرای حاکم شاهرود رفت و آمدی شگفت در کار بود.
قافله کجاوۀ گلبدن را تحویل سرای داد و خود برای
اقامت به کاروانسرایی در دروازۀ طوس هدایت شد.
گلبدن را با ندیمه و دایه اش به حرم حاکم
درآوردند. در این جا حکیم نبض حاضر بود. او پس از
معاینۀ شفاهی، عبور از کوه و تغییر آب و هوا را
سبب بیماری تشخیص داد و خوراندن چند جوشانده و
استراحت و عادت به آب و هوای جدید را تجویز کرد.
اما در گزارش محرمانه به حاکم شاهرود، درد فراغ و
دوری از سلطان را عامل اصلی عنوان کرد. پیکهای
سلطنتی نیز همین تشخیص را به صورت مکتوب برای
سلطان بردند. حاکم با چاپلوسی توضیح داده بود که
حرم سلطان با فتانت و زیرکی خدادادی پی به ماموریت
خود برده بوده است.
گیتیبانو
نظر حکیم باشی درست بود. عادت به هوای جدید وضع
جسمانی گلبدن را دگرگون کرد. اما در روزهای مداوا
نقش تعیین کننده با تمرینهای عاطفی بود. این
تمرینها، به قول راوی نیمی از حکایت گلبدن، از
لونی دیگر بودند.
سرای بختیار خان در شرق شهر و در نزدیکی دروازۀ
نیشابور قرار داشت. این دروازه، دروازۀ سبزوار هم
خوانده میشد. با چندصد قدم فاصله تا کوهی نه
چندان مرتفع، اما زیبا. میگفتند که پدر بختیار
را با سبکتکین، پدربزرگ سلطان مسعود الفتی بوده
است، از دربار سامانیان و نه چندان سست. حاکم
شاهرود با این سابقه خود را از نزدیکان دربار
میدانست و اینک بهتر از هرکسی دیگر خود را موظف
به پرستاری از ناموس سلطان میدانست. بنابراین همۀ
اعضای حرم او ماموریت یافتند از هیچ نوع مهربانی
دریغ نکنند. البته زیبایی معصومانه و رفتار
نازنین خود گلبدن نیز برابر با سفارش صاحب خانه
مهر میانگیخت.
هنوز دو روز از اقامت در شاهرود نمیگذشت که حال
گلبدن رو به بهبود گذاشت و او احساس کرد که دوری
از این خانه نیز بار اندوه تازهای را بر دوش او
خواهد گذاشت. هنگامی که گلبدن برای نخستین بار
چشمهایش را به هشیاری گشود، دست مهربان گیتیبانو
دختر بختیار را بر روی پیشانی خود یافت. دستی که
گویی از جنس مهربانی بود و ندیده میشد احساس کرد
که هرلحظه میتواند حامل پیامی تازه باشد. آکنده
از زیبایی و مهر. دستی که نفس میکشید. حرف هم
میزد.
گلبدن احساس کرد که دوست خوبی یافته است در سرای
هجرت. دلش خواست که همیشه مریض میبود. فکر کرد،
مریضی بهتر است از شترسواری.
مانند سرای خودشان، سرای بختیار خان نیز در کنار
حیاط حرم باغی داشت پر از درخت میوه که پیرامونش
را سپیدار کاشته بودند. این باغ نهری نیز داشت.
با آبی اندک. اما زلال. محل بازی بچهها. آکنده
از جیغ و داد و از پنجرۀ اشکوب دوم، که اتاق ناموس
سلطان در آن قرار داشت، پیدا. گلبدن گفت که عاشق
باغ است. گیتیبانو گفت که او هم باغ را دوست دارد
و گفت، کودکیش را در این باغ سپری کرده است و گفت،
باغشان پر است از مارمولک. هرکدام قد یک وجب.
پنجره که باز باشد، مارمولکها تا اتاق نیز سرک
میکشند. گیتیبانو کمک کرد تا گلبدن بنشیند. او
افسرده بود و به ندرت دهانش را میگشود.
حالا هم باغ پیدا بود و هم چشماندازبرهوتی جنوب
شاهرود. ناگهان زنگ قافلهها در گوشهای گلبدن
طنین افکندند و واقعیت سفری که در پشت سر داشت و
هرگز نتوانسته بود آن را در حین سفر هضم کند برابر
چشمان خسته اش اندام گرفت. تصویرهای پراکنده یک به
یک پیدا شدند و جان گرفتند. فکر کرد که در طول سفر
سالها زندگی کرده است و آموخته است. شراب
رسیدهای که باده اش از پایش انداخته بود،
میتوانست هرلحظه به عربدهای تازه بکشاندش. او
شراب را نمیشناخت وگرنه فکر میکرد که گیتیبانو
میتواند جام بادۀ او باشد. صدای مهربان و با نشاط
و شکیبای گیتیبانو خود جام و باده هردو بود.
تازه گلبدن درمییافت که چه غفلتی سرای باکالیجار
را انباشته بوده است و به یاد آورد که مادرش هرگز
از خود مقاومتی در برابر خواستههای پدرش نشان
نداده بود. با این همه، دلتنگی بر جانش رخنه کرد.
به ناگهان از جای برخاست و رفت به کنار پنجره.
گیتیبانو زیر بازویش را گرفته بود. با نزدیکتر
شدن چشماندازبیابان، صدای زنگ شترها بلندتر شدند.
فکر کرد، از هرسوی کاروانی میآید به طرف شهر و
زیر لب گفت، کاروانها دارند مردم دنیا را به به
ارادۀ سلطان جا به جا میکنند. لعنت بهاین سلطان.
گیتیبانو با وحشت پرسید: «کدام سلطان»؟
- «سلطان غصهها و قصهها».
گیتیبانو بازهم ترسید. اما بغض گلبدن خیلی به
موقع ترکید و مجالی برای ترس بیشتربه گیتیبانو
نداد. این یکی از ویژگیهای گیتیبانو بود که
مصاحبانش خیلی زود او را محرم خود مییافتند و فکر
میکردند که در برابر او چیزی برای پوشاندن
ندارند. او معمار حی و حاضر مهربانی بود. صدایش
آهنگی داشت که گویی پس از برخاستن دوباره به درون
خود او باز میگردد. برای پژواکی دیگر. در
کوهساران قلبش.
گلبدن هرآن چه را که بردلش سنگینی میکرد بیرون
ریخت. گیتیبانو، که چنین نیازی را تشخیص داده
بود، به موقع دایه و جاریه را به حمام فرستاده
بود. لابد که آنها هم فرصت یافته بودند که گره
دلهای خود را بگشایند.
هرچه گلبدن بیشتر میگفت، گشودهتر میشد.
گیتیبانو نیز حرفهایی برای گفتن داشت که میگفت
و راه را برای تکاندن دل بیشتر میگشود. بهاین
ترتیب، دیرکی نپایید که میانۀ این دو پلی زده شد
که پایههایش دو دل پاک بودند. منتها هر دلی به
زیور و گوهری دیگر آراسته. یکی از جنس آیینه و
دیگری از جنس مرمری صیقل یافته. گیتیبانو مرمری
بود صیقل یافته و شفاف. مکتب رفته و شعردوست.
شاهنامه را میخواند و میسنجید. گاهی با یافتن
ایرادی شیفتگان را میانگیخت. شمرده حرف میزد و
آرام. با طنزی پنهان و مهری نهفته به مخاطب. از
محضرش سیر نمیشدی و از کنایه اش نمیرنجیدی. نامش
گیتی بود و میخواندش گیتیبانو. به جای تصغیر،
تکریم. میپنداشتی پیوسته لبخند میزند و زهر
روزگار را با کسی تقسیم نمیکند. جانی بود شیفته و
مقامی فرهیخته. همانی بود که ناگفته میخواستیش و
آرزویش را داشتی.
همین بود که گلبدن بیدرنگ گوهرش را یافت و سینۀ
خود را شکافت. از خشکی پدر گفت و از سردی مادر و
از طبیعتی که رانده شده بود و جفای روزگار.
پیداست که گیتی نیز در پی جامی بود که خود را به
پیاله زند. شرابی بود که اگر باده اش را نمیستدی،
خم میترکاند. گلبدن و گیتیبانو را ظرف دو روز
رشتۀ الفت چنان استوار شده بود، ناگسستنی. از
هرنظر پنهان، اما همه حیران.
اما گیتی را برادری بود زیبای آفاق. با کرامت و
کمال. همانی که هم اکنون در زیر درختان باغ خریدار
طبیعت بود و از هر ورقی دفتری میخواند و آهنگ آن
را داشت که به بهانۀ ماموریت از سوی پدر، از محضر
ادیبان غزنین بار بخواهد، برای گرفتن بار بیشتر.
گیتیبانو به رندی تیر در چله گذاشت و به بهانۀ
نشان دادن برگهای پاییزی، برادر را در مسیر نگاه
و هوس گلبدن قرار داد. با خود میاندیشد، بیمار را
مرحم تا هنگامی باید که نیاز به تیمار دارد. تب که
ببرد، دست بر پیشانی نهادن تنها کودکان را شاید.
و سراسر وجود گلبدن ریش بود. گلویی تشنه داشت و
تنی آزمند. گیتیبانو با دستی که در سرای داشت،
رنج پرده داری را نیز برای خود خرید تا باد شرطه
خیزد. گیتیبانو بر این باور بود که سرزنش تیغ
سلطلن را میتوان خار مغیلان انگاشت. با گماردن
اندیشه. به گلبدن گفت: «غلتاندن سیب از تو و سلامت
سر برادر از من»!
گلبدن که فکر میکرد، هنوز تن جوان بی گناه سرد
نشده است، از وسوسهای که زیر پوستش دویده بود
شرمگین شد. گیتیبانو با دیدن سرخی گونۀ گلبدن
گفت: «هیچ میدانی روزی چند بی گناه را گردن
میزنند؟ اگر گردن زدن کار روزانۀ امیران نمیبود
که جلاد نمیداشتند. من هم اوائل غصه میخوردم.
اما بعدها عادت کردم. مگر توی این جنگها کم کشته
میشوند؟ اگر نیازی به کشتن نمیبود کهاین همه
سپر و شمشیر درست نمیکردند. یا اصلا برای جنگ و
ستیزه لشکر نمیانگیختند. توی قصههای کنار
کرسیها هم کشت و کشتار هست. انسان به کشتن و کشته
شدن عادت کرده است! اگر عادت به کشتن نمیبود، کسی
جرات نمیکرد که سرش را بلند کند. شرمگین نشدن هم
عادت شده است. حتی خبر کشته شدن جوان چند روز پیش
را به کسی نمیدهند. مرگ او برای همیشه به صورت
شایعه باقی میماند. این نوع شایعه کار عادت کردن
را آسان میکند»!
- «آدمها را به حرمت چه کسی میکشند»؟
- «تو خود دختر یک امیر هستی. من هم از کشتن
متنفرم. من و تو زودتر از دیگران عادت میکنیم.
چون نان ما آغشته به خون است. ما فقط میتوانیم
خودمان کسی را نکشیم. اما اختیار کشته نشدن کسی
دست ما نیست»!
- «اختیار کشتن کسی هم دست من نیست. وگرنه من
اولین کسی را که میکشتم پدرم میبود. پدرم گاهی و
به ندرت که با ما حرف میزد، میگفت که به شاهان و
امیران باید احترام گذاشت. حالا میبینم کهاینها
جایی برای احترام باقی نگذاشته اند. پدرم را چه
کسی میتواند دوست داشت باشد؟ پدرم از چه کسی
میتواند انتظار حرمت داشته باشد»؟
- «میبینی داستان چقدر پیچیده است؟ پیچیدگی
از خود داستان نیست، انسان پیچیده است. منظورم
انسانهایی است که به امارت رسیده اند».
گلبدن هنوز در آغاز رشد و دگرگونی خود بود.
گیتیبانو او را بر روی سندان گذاشته بود و چکشش
میکوبید. مهارت گیتیبانو در پایین آوردن چکش
همان قدر زیاد بود که در انگیختن پیشانی با کف
دست. کف دست گیتی بر روی پیشانی بیمار، تیمار همۀ
بدن او بود. حالا گیتیبانو دستش را بر شانۀ
گلبدن گذاشته بود و گلبدن دلش را فرستاده بود توی
باغ. و چشمهایش را به پاسداری از دلش گمارده بود.
از دور صدای جادویی زنگ شتر به گوش میرسید. این
صدا را گیتیبانو نمیشناخت. صدای زنگ شتر را هم
میتوانی، مانند صدای دف، به اعماقت بسپاری. این
دو صدا همیشه صداهای عقب افتادۀ زیادی را به همراه
دارند و برای همین است که بیدرنگ دل را در اختیار
میگیرند و میلرزانند. گلبدن صدای زنگها را
میشنید و آرزو میکرد که گیتیبانو کف دستش را از
روی دوشش برندارد. تنها آهنگ صدای گیتی بود که
میتوانست جانشین کف دستش شود. گلبدن به زحمت چشمش
را از باغ گرفت و با چهرهای گلگون که در حال
نقاهت، پژمرده بود از اسمش پرسید.
-
«سهراب».
گلبدن فقط لبهایش را تکان داد: «سهراب»؟
- «سهراب. چند سال پیش رفته بود بالای چنار.
ترسیدم بیافتد. خواستم فورا بیاید به پایین. گفت،
صبر کنم کم مانده است که آخر دنیا را ببیند».
- «دید»؟
- «دید. جایی که آخرین شتر قافلهای که
میرفت، از نظر پنهان میشد. آخرین نقطۀ دنیا بود.
به اندازۀ یک مگس، که هر آن میتواند برای همیشه
گم شود. بنابراین تو که با یک قافله آمدهای همیشه
در آخرین نقطۀ دنیا قرار داشتهای. هر بار برای یک
یا چند نفر. اما برای خودت همیشه در آغاز دنیا
بودهای و هستی».
- «چه جالب! پس کسی که سفر نمیکند، همیشه در
اول و آخر دنیاست».
- «نه! دیگر صحبت اول و آخر وجود ندارد. چون
اتفاقی نمیافتد که اول و آخر داشته باشد. حرکت
است که اتفاق را پیدا میکند. نشنیدهای که به
بعضیها میگویند، جهان دیده؟ یعنی کسی که صدها
اول و آخر را دیده است و اتفاق زیادی را پیدا کرده
است».
- «پس هجرت چیز خوبی است».
- «به شرط این که در هر منزلی بخشی از خودت
را جانگذاری. و همۀ اول و آخرها را همیشه به
همراه خودت داشته باشی».
در این جا گیتیبانو دست انداخت به سینه ریز یاقوت
گلبدن و گفت: «اگر حالا این گردن بند پاره شود و
مهرهها از هم جدا شوند، دیگر نه تو گردن بند داری
و نه گردن بند گردن».
گلبدن زود نگاهش را از گردن بندش گرفت و به باغ
برگرداند. سهراب رفته بود. نگرانیش از نگاه تیز
گیتیبانو دور نماند. به شوخی گفت: «مهرهها را
نباید از دست داد. البته نه هر مهرهای را. از
غبار نترس. غبار را میتوان پاک کرد»!
گلبدن دربارۀ مهرههای بد پرسید و گیتیبانو با
همان صدای التیام بخش خود گفت، این مهرهها را
باید کند و به دور ریخت. گفت، تسلط بر مهرهها رمز
موفقیت است. گفت، البته همیشهاین کار آسان نیست.
گفت، مدیریت خاطرهها یک هنر است. گفت، ما
خاطرههای خود را به ارث هم میگذاریم. گفت،
کودکان ما گاهی تا پایان عمر خود گرفتار خاطرههای
ما هستند و تازه در نسل بعدی است که عمر خاطره به
سر میآید.
دایه و جاریه از حمام آمدند. جاریه چهرۀ بشاشی
داشت. او یاد گرفته بود که کالای مورد نیاز دیگران
است و عادت کرده بود که توقعی نداشته باشد. چندبار
دست به دست شده بود و سرانجام به زندگی یکدستی
رسیده بود. حالا پیدا بود که هم تن خود را شسته
است و هم روانش را. پیدا بود که دایه موفق به هر
دو کار نشده است. پیدا بود که خاطرهها در روان او
رسوب کرده اند و کار از کار گذشته است. پیدا بود
که هجرت در او رسوب کرده است و به بخشی از استخوان
بندی او تبدیل شده است و هروقت استخوانهای او
فرسودند، این استخوان افزوده نیز خواهد فرسود. و
پیدا بود که همۀ دندانهای او خواهند افتاد، الا
استخوانهای افزوده او...
تفاوت دایه با گیتیبانو در این بود که دایه امکان
سامان دادن به خاطرههای خود را نیافته بود و
گیتیبانو توانسته بود خاطرههایش را جا به جا کند
و برای هرکدام پستوی مناسبی را بیابد و مشکلاتش را
خودش یافته بود و دست خود را برای کنار آمدن با
آنها باز نگه داشته بود. او حتی میتوانست مدتی
را هم در حرم شاهنامه به سرآرد. نزد بیژنان و
منیژکان...
نیمۀ نخست سدۀ پنجم هجری است، اما هنوزیک
فرمانروایی سراسری و یکدست به وجود نیامده است و
در هر گوشهای از کشورخودکامهای فرمان میراند.
جنبشهای مردمی یکی پس از دیگری از پای درآمده
اند و هوای هرنوع رستاخیزی از سرها افتاده است.
فرمانروایان از خودراضی، بی حوصله، بلغمی مزاج، بی
ملاحظه و بی رحم و مال مردم دوست فکر میکنند که
مردم نمیتوانند بدون فرمانفرما روز را به شب آرند
و بدون گزمه و داروغه شب را به صبح برسانند. در
حقیقت مردم محکومان پیشۀ حکومت هستند و خانوادهها
در یک نسل بیشتر از دوبار داغ میبینند و سپاهیان
در جنگها و مرافعههای داخلی کالایی بیش نیستند.
آبادیها امانی برای رشد پیشرفت نمییابند و طنز
تلخ این که فخر حاکمان به کسانی فروخته میشود که
بار آن را بردوش میکشند.
در چنین روزگاری سرای بختیار خان حاکم شاهرود
میزان ناموس کم سن و سال سلطان بود و مسؤل سلامت
او. با این تفاوت که بختیار خان علاوه دختری فهیم
و خوش سیرتش گیتیبانو، پسری داشت به نام سهراب که
خوش چهره و بالا بود و مانند خواهرش با کمال و
پرفضیلت.
سهراب هم مانند خواهرش گیتیبانو از درس و مشق
معلمی فرهیخته چشیده بود و خیلی زود علاوه بر ابجد
و هوز، با وجاهت حرمت انسانی آشنا شده بود. گیتی
برای برادرش معلمی دوم بود و زمزمۀ محبتش را در
هیچ فرصتی از او دریغ نمیکرد. سهراب آهنگ صدای
خواهرش را دوست میداشت. صدایی که مانند مه در او
میپیچید و او حتی میتوانست آن را استنشاق کند و
با گرمای سینه اش درآمیزد.
سهراب با گلبدن همسن بود، اما گیتیبانو او را
چنان پرورده بود که آموزگارش بارها اعتراف کرده
بود که در برابر او کم میآورد و باید که به زودی
دست از آموزش او بکشد تا وقت او را تلف نکند.
گیتیبانو که عادت کرده بود که نبرد با دیگران را
درونش به پایان ببرد و پیروزیها و شکستهایش را
به تماشای هیچ کسی نگذارد، این بار نیز در درونش
برای پرورش غیرنظامی و غیردیوانی سهراب جبههها
گشوده بود. حالا با کشف غیرمترقبۀ گلبدن در اندیشۀ
آن بود که با یاری او سهراب را به کلی از میدان
سیاست به کنار نگه دارد.
سهراب هنگامی که از مطالعه خسته میشد مدتی کوتاه
در باغ قدم میزد و سپس با نیرویی تازه بر سر
مطالعه بازمیگشت. گیتیبانو پدر را انگیخته بود
تا در فرصتی مناسب اسباب سفری به غزنین و یا بخارا
را برای سهراب فراهم آورد تا ازنزدیک بتواند با
ارباب ادب گردآمده در این پایتختها آشنا شود.
یکی دیگر از تواناییهای نامریی گیتیبانو عاشق
شدن بود. او حتی میتوانست در دم عاشق یک به لک
دار شود و بعد این به لک دار را به انحصار خود
دربیاورد و از گوشهای از دل خود بیاویزد و صبر
کند تا لک همۀ به را به کام خود بکشد و نابودش
کند. تغذیۀ گیتیبانو از شعر بود و ادب و سهراب را
نیز آموختۀ شعر کرده بود. هنگامی که گیتیبانو و
سهراب شعر میخواندند، احساس میکردی که واژهها
آن قدر گریه کرده اند که تسکین یافته اند و
میتوانند مانند پروانهها به پروازهایی غیرمترقبه
دست بزنند. بهاین ترتیب گلبدن تکلیفی بسیار روشن
داشت. مانده بود انگشت اشارۀ روزگار، در سدۀ پنجم
هجری.
باید در همین روزگار بسیار غریب بوده باشد که مردم
تجربه کردند که بیش از یک سلطان در کشور نگنجند.
زندگی امیری به تصادف فرهیخته، شمس المعالی قابوس
وشمگیر از آشفتگی بسیار دربارکهای ایران متعدد
خبر میدهد.
گلبدن به زحمت نگاهش را از درونش گرفت. سهراب تا
به آستانۀ درونش رخنه کرده بود. حالا بخشی از باغ
به همراه چند درخت و بته و سبزه و پارهای از
آسمان بالایش به درون گلبدن نقل مکان داده بود.
بازوانش را قلاب کرد و خودش را در آغوش گرفت.
گیتیبانو دست او را گرفت و دعوت به نشستن کرد:
«تو هنوز این قدر بهبود پیدا نکردهای که مدتی
طولانی بایستی». و خودش هم نشست در کنارش. گلبدن،
باری دیگر با اتصال به دست گیتیبانو، احساس کرد
که اندکی بر جراتش برای بودن افزوده شده است. به
او همواره تفهیم کرده بودند که هست، اما هیچ
گاهاین بودن را به او ثابت نکرده بودند. کسی دستش
را روی شانهاش نگذاشته بود و کسی گرمای انگشتانش
را به مچ دست او جاری نکرده بود. مادر کار اثبات
بودن را به دایه واگذار کرده بود و دایه با نقش
تماس بیگانه بود. به یاد آورد که روزی مارمولک
گریزپایی را به زحمت گرفت و بعد بیاختیار زیر
گلوی مارمولک را نوازش کرد و نوازش داد و بخشکی از
گرمای وجودش را به او منتقل کرد. پس از چند لحظه
مارمولک از تقلا منصرف شد و پس از چند لحظۀ دیگر
خودش را برای دریافت تماس بیشتر جا به جا کرد و پس
از چند لحظۀ دیگر احساس کرد که مارمولک هوای فرار
ندارد و آهنگ قرار دارد. ناگهان به گیتیبانو گفت:
«هیچ عاشق شدهای»؟
- «تا دلت بخواهد. همه عاشق میشوند.
مارمولکها هم عاشق میشوند. منتها عشق در پوست
خود پنهان است و از حصار پوست آسان رها نمیشود.
گاهی تا آخر عمر اسیر میماند. متاسفانه عشق پوست
دیگری هم دارد که دباغش و مالک الرقابش دیگران
هستند. اما سختترین عشقها عشقی است که ریشهای
بدون پیوند مستقیم با عشق دارد»!
بعد گیتیبانو برای گلبدن از تجربههای خودش تعریف
کرد. گیتیبانو گفت، مثلا بعد از ظهر روزی طولانی
احساس میکنی که روز به هیچ قیمتی هوای تمام شدن
را ندارد. میفرستی دنبال دوستی، خبر میآورند که
در رفته است به طوس و یا در خانه نبوده است.
میروی توی باغ تا خودت را با درختها و پرندگان
سرگرم کنی. اما احساس میکنی که درختها و پرندگان
مثل همیشه با نگاهت آشنا نیستند. برمیگردی به
اتاقت. اتفاقا دایهات هم در سرای نیست. کافی است
که چند خدمتکار جدید نیز بر سر راهت قرار بگیرند و
بالاتر از همه مادرت سینه پهلو کرده باشد و حتی
حوصله نداشته باشد که نگاهت بکند. ناگهان احساس
میکنی که چیزی را که مدتهاست گم کردهای
یافتهای. تنهایی گمشده. نبودن حتی دستاویزی برای
ناز کردن و ناز فروختن و یا نیافتن خریدار. کشف
ناگهانی و غیرمترقبه تازه متوجهت میکند که
تنهاییت چیز تازهای نیست. بلکه کشف آن تازه است.
ناگهان احساس میکنی که دلخوشیهایت هم چندان
مرغوب نبودهاند و رغبتت به آنها هم از سر
ناچاری بوده است. اصلا از ناچاری زندگی کردهای...
با گم شدهای که مانده است روی دستت زندگی
کردهای. امروز و فردا کردهای. حالا کافی است که
توفانی هم برخیزد... دیگر آمادهای که عاشق هر کس
که فکر میکنی ابرویش کمانی است بشوی. در حالی که
این عشق نیست. این رفع خستگی از رنج گمشدهای است
که روی دستت و قلبت سنگینی میکند...
- «مثل من که توی کجاوه فکر کردم که جوانی
که به پالان شتر تکیه کرده و خوابش برده است،
میتواند محبوب من باشد».
گیتیبانو سکوت کرد. بعد بیشتر سکوت کرد. بعد مثل
گلبدن، با خود گفت، خانۀ محبوب کجا و معبد عشق
کجا؟
دایه آمد که حکیم باشی آمده است. گیتیبانو گفت،
بگوید که گلبدن به خواب آرامی فرو رفته است و بهتر
است که آرامشش به هم نخورد.
دایه که رفت، گلبدن گفت، تازه دارد از خواب بیدار
میشود. گفت، تازه میفهمد که برگهای پاییزی فقط
بستر گمشدهها هستند. گفت، تنوع رنگها را برای
همین دوست داشته است. گفت، لحاف چل تکه را هم همین
طور.
گیتیبانو گفت، اصل خود گمشده هم همین طور. گفت،
اصل بدلی. گفت، بافتن اصل بدون در دست داشتن هیچ
نشانهای از اصل. گفت، مصادرۀ به مطلوب. گفت،
آبشخور همۀ گرفتاریها، نبودن الگویی در دست است.
گفت، شهرت بوسه از این است که کسی خانۀ بوسۀ
واقعی را نیافته است. گفت، نه! او هرگز باور
نخواهد کرد که به عشق واقعی رسیده است. گفت، به
عشق واقعی تنها میتوان در خیال رسید. گفت، عشق
خیالی را میتوان تا روز مرگ با خود کشید و لحظۀ
مرگ آن را در خود پیچید و یا خود را در آن پیچید
و بعد سی ثانیۀ دیگر سیر به دنیا نگاه کرد و بعد
چشمها را بست و بعد تمام...
گلبدن گفت، او تازه دارد چشمهای خود را باز
میکند، شاید عشق واقعی نخستین عشق است...
و گیتیبانو به یاد نخستین عشق خود افتاد. و بعد
عشقهای دیگر. و این که هر عشق دیگر را عشق نخست
پنداشته است. چون نیاز تازگی خود را همیشه حفظ
میکند. چون آخرین نیاز به نوعی تازه است و نخستین
است. چون نفس کشیدن که بدون اول و آخر است و هر
نفسی اعتبار مستقل خود را دارد. پس هر عشق هم
اعتبار مستقل خود را دارد. اگر دلت میخواهد
عشقهایت را شماره گذاری کنی، بکن. اما این کار
بیفایده است.
بعد گیتیبانو به یاد آورد که چند سال پیش که از
حصبه در حال مرگ بود، دوستان پیر مادرش به او
گفتند، معطل چیست؟ باید از دخترک خواست تا با
آرزویی نیت کند و بعد از خدا بخواهند تا او را از
مرگ نجات بدهد. بعد از گیتیبانو خواستند تا دعایی
را بخواند و نیت کند. بعد مادرش با دوستان خود یک
ساعت ذکر گرفتند. چند روز بعد حال گیتیبانو رو به
بهبود گذاشت و سرانجام بستر بیماری را ترک کرد.
مادرش به او گفت که حالا نیتش را فاش کند.
گیتیبانو هم گفت که از خدا خواسته است که کسی او
را به زور وادار به ازدواج با کسی نکند! مادرش هم
که سوگند یاد کرده بود، او را با کراهت در ازدواج
آزاد گذاشت. بختیار خان هم چارهای جز تسلیم
نداشت. و چنین شد که او اختیار دلش را شخصا به دست
گرفت و هر وقت جایش افتاد، عاشق شد. هر عشقی برای
نخستین بار.
گیتیبانو این داستان را برای گلبدن تعریف کرد و
گفت، در نهایت آزادی متوجه شده است که انسان محکوم
به عاشق شدن است و این محکومیت تا قیامت وجاهت
خودش را از دست نخواهد داد. اما همزمان محکوم است
که هرگز جشن آخرین عشق خود را نگیرد. چون عشق
مانند نفس کشیدن است. نفس آخر مرگ است. بنا براین
بهتر است که برای عشق خود تعریفی دیگر را داشته
باشی. گلبدن پرسید، چه تعریفی؟ گیتیبانو گفت، اگر
میدانست که عمل میکرد. شاید باید برای عشق
تعریفی خیالی یافت!
آن روز بارانی که از نیمه شب گذشته شروع شده بود
همچنان ادامه داشت. باران در واحهای کویری تلخی
بیشایبهای دارد. مخصوصا از نوع پاییزیش و ریزش
ناگهانی برگهای درختانش. احساس میکنی که طبیعت
با خودش سر ستیز دارد و جز اندوه، همه چیز رو به
پایان است. فکر میکنی که آب به لانۀ مارمولکها
افتاده است. دلت میخواهد بروی زیر باران و تکلیفت
را روشن بکنی. خانهها تسلیم شدهاند.
از سحرگاهان زمزمههایی در سرای بختیار خان شنیده
میشد. خبر حرکت قریب الوقوع گلبدن به گوش همۀ
سراییان رخنه کرده بود. خود گلبدن هنوز در خواب
بود. گیتیبانو، که معمولا از عکسالعمل دریغ
نمیکرد، منتظر دیدار پدر بود. جاریه خوشحال بود
که تنها خیال اسکندر را در سرای سلطان جای گذاشته
بود، به زودی دست بازتری در پرورش خیال خواهد داشت
و دایه از قرار دلخوش بود و نه از حرکت خشنود. او
در آرزوی رهایی بود. اما این را هم میدانست که
هیچ کجایی در انتظار او نیست. هیچ کجایی نمانده
است. او حتی پستوی خاطرههای کودکی و جوانی خود را
گم کرده بود و از شدت خلا میتوانست دلتنگ همۀ
کسانی باشد که سالها جز آنها کسی را نداشته است.
بیهوده نیست که زندانیان و مخصولا آنهایی که
محکوم به مرگ میشوند، در خود احساس وابستگی به
نگهبانان خود میکنند و حتی به هنگام سرریز
دلتنگیها ترانههایی را زمزمه میکنند که از پشت
در محبس خود از دهان آنها شنیدهاند. نزد دایه
حتی باکالیجار حرمت داشت. خشم باکالیجار بخشی از
اندوختۀ او بود.
باران با چهرۀ سردش از آن همه بود. برای هرکسی به
شیوهای چاک پیراهن به کنار میزد. زمزمهها نزدیک
و نزدیکتر میشدند. اهل تدارک هم دست اندر کار
بودند. پای ناموس سلطان در کار بود و نه گلبدن.
دخترک برگهای پاییزی و مارمولکها.
گیتیبانو، که معمولا از عکسالعمل دریغ نمیکرد،
دل آن را داشت که نعرۀ پلنگ کشد و چنگ در هر قطرۀ
باران اندازد و لشکر انگیزد. اما توان آن را نداشت
که به جنگ جادوی حرمت رود. بختیار او را به اتاقش
خواند. از هیبت پدر صدای باران قطع شد. گیتیبانو
آن قدر در درونش دویده بود که خیس عرق بود و نفسش
از رواج افتاده بود.
- «گیتو خدا بد نده»!
- «میخواهم خواهش کنم، حالا که کاروان
مطمئنی به غزنین میرود، اجازه دهید تا سهراب هم
با این قافله به غزنین برود و به محضر شاعران و
ادیبان برسد و دستمایهای بیاندوزد».
- «باز چه خوابی دیدهای؟ انشاالله حصبه که
نداری»؟
بعد بختیار خان خندید. به صدای بلند خندید. مثل
انسان مهربان خندید. با اندکی تعبیر خندید.
گیتیبانو از تنها چیزی که اندکی واهمه داشت خندۀ
پدرش بود. خندهای که تا تفسیرش نمیکردی
نمیفهمیدی و پس از تفسیر به کلی دستت خالی میشد.
- «قول میدهم که سهراب بلند آوازهات کند».
- «مگر این که حصبه بگیری و نذر کنی».
- «اجازه میخواهم میان مرگ از حصبه و ناکامی
سهراب یکی را برای نذر کردن انتخاب کنم. اما برای
هردو حالت خیلی دیر است. بگذار سهراب برود. من هم
برای سلامتی و سربلندی تو دعا کنم».
بخت با گیتیبانو یار بود. بختیار خندید و
گیتیبانو زود نتیجه گرفت که دستش خالی نیست.
- «پس هنوز خیلی دیر نشده. برو به دنبا ل
ترتیب کار و سهراب را هم بفرست پیش من».
باران شدیدتر شده بود. به همراه رعد و برق. بیش از
نیمی از برگها ریخته بودند. حیاط اندرون پوشیده
بود از برگ و کرتها تبدیل به برکه شده بودند.
صدای زنگ شتر به گوش نمیرسید. باران پیروز و
شاهرود تسلیم شده بود. گیتیبانو یک دنیا کار
غیرمترقبه در پیش روی خود داشت. سهراب را باید خبر
میکرد. به گلبدن باید آمادگی بیشتر میداد. به
مادر باید خبر میداد که دستور لازم را برای
تدارکات سفر بدهد. بالاتر از همه باید بیم از سفر
را از دهن مادر میشست. اما دو روز هم وقت کمی
نبود.
گیتیبانو کار بر روی گلبدن را گذاشت برای شبها.
به خواجه حرم ماموریت داد که سهراب را در
میهمانخانۀ حرم حاضر کند و خود به نزد گلبدن
شتافت تا او را از نگرانی سفر برهاند. در حالی که
خودش را نگرانی از پای درمیآورد.
در این میان سیلی که دو شب پیش روستایی را در جنوب
شاهرود و حاشیۀ کویر با خود برده بود و بیش از
نیمی از مردم و چارپایانش را کشته و نیمی دیگر را
آواره کرده بود، به طور غیر منتظرهای مزاحم
انتقال ناموس سلطان شده بود. چون برخی از
کاروانیان، که کارشان شترداری بود، از مردم همین
روستا بودند. حالا، هم کاروان گلبدن بهاین مردها
نیاز داشت و هم مردم بلادیدۀ روستایشان و طبیعی
بود که اولویت با ناموس سلطان باشد. در هرحال او
بود که حافظ جان و ما و ناموس مردم بود و حالا
نوبت به ناموس خودش رسیده بود!
دشواری دیگر کار گیتیبانو این بود که او برادرش
را هنوز کاملا متقاعد نکرده بود که غزنین میتواند
قبلۀ او باشد. در این روزگار دربار غزنوی به منظور
کسب اعتبار، به رغم بیگانگی غزنویان با زبان و ادب
فارس، میکوشید تا غزنین را به یک مرکز بزرگ
فرهنگی تبدیل کند. در این راه موفقیتهایی هم به
دست آورده بود، اما نه به اندازهای که شایع بود.
همین شایعه بود که پس از مدتی طولانی، نظامی عروضی
را نیز به دام انداخت و سبب برخی ازادعاهای نادرست
او شد. واقعیت این است که از ابوالفضل بیهقی که
بگذریم، غزنین شایسته تحسینی که میشود نیست.
بیرونی هم طاقت این شهر را نیاورد. بنابراین
گیتیبانو را بیشترشایعهها انگیخته و شیفته کرده
بودند. گیتیبانو خود هرجا که شعری و قطعهای زیبا
مییافت آن را به نیش میکشید و برای دوستان خود
میخواند. البته آرامش بیش از حد او در افزودن
سهمی از وجود خود در جان کلام موهبتی بزرگ بود. از
همین بود که گلبدن در مدتی بسیار کوتاه هم شیفتۀ
ادب شد و هم عاشق گیتیبانو. و سهراب سالها بود
که معتاد خواهرش بود. از برکت همین اعتیاد هم بود
که تصمیم به دوری گرفتن از شغل دیوانی پدر گرفته
بود، تا بتواند بافراغ بال دیوانها بخواند.
گیتیبانو نمیخواست اعتراف کند که او پس از
شکستهای مکرر در عشق و حتی عشق خیالی، صور خیال
را به معبودی خود منصوب کرده بود و بر آن بود تا
با حلول درقالب برادر یا هر که به چنگ مهربانیش
میافتد، به عروج خود نزدیک شود. عروجی که سرانجام
به خود او منتهی میشد. او خود مرکب معراج خود
بود. و این تصمیم نه هرکس را مقدور. او هنوز فاصله
داشت تا آن جا که ببیند که مرکب خود اوست و مقصد
خود اوست و معراج در آغوش او. آغوشی که از جنس
سراسر زندگی اوست. آغوشی که میتواند رود را و کوه
را دشت را و دریا را و سرانجام انسان را به خود
کشد. و گیتیبانو این را هم هنوز نمیدانست که
سرانجام دستش، آری دست او، از گور بیرون خواهد
ماند برای اشارۀ به یک زندگی ساده. ورقی نان و
بادیهای آب. برگ درختی و زمزمۀ جویباری و چشم
اندازی در دورترین جزیرۀ دنیا. و پرواز مرغی و
بعبع برهای. و شعلۀ اجاقی که زانوها را گرم
میکند و بر گونهها مینشیند.
حصبه
به هنگام بازگشت به اندرون، به ناگهان گلبدن نظر
دایه را دربارۀ گیتیبانو پرسید. دایه مثل این که
از چند روز پیش منتظر چنین سؤالی بود از حرکت باز
ایستاد و گفت که او هرچه فکر میکند سر از این
گیتیبانو در نمیآورد. و پس از سکوتی کوتاه گفت
که از همان روز دوم ورود به شهر ذهنش با او مشغول
بوده است. بعد با احتیاط گفت که به نظرش میرسد که
گیتیبانو در دو جا زندگی میکند. مثل دو نفر. مثل
دو نفری که بر دوش هم سوارند. اما مگر یک نفر
میتواند دو نفر باشد؟ گیتیبانوی دختر بختیار خان
و گیتیبانوی گیتیبانو! نه، این گیتیبانو فقط
تنش را از دختر بختیار قرض کرده است. دختر بختیار
زنده است و گیتیبانو زندگی میکند. به تنهایی.
مثل اشباح و ارواح. بی کس. تنهای تنها. به درختها
به تنهایی نگاه میکند و بعد چشمهایش را فرار
میدهد و دلش را از کنجی به کنج دیگر تبعید
میکند، تا دختر بختیار زنده بماند. هویت رسمی از
آن دختر بختیار است.
- «اما من همیشه یک جور میبینمش. گیتیبانو
گیتیبانو است».
- «برای این که تو هم یکی از این کنجهای
دل این گیتیبانو بودهای. خدا میداند کهاین
دختر چه خیالهایی دارد و در چند کنج پنهان به سر
میبرد و چه بار سنگینی را بر دوش میکشد
و دم نمیزند. هیچ به خودت گفتهای که او هم
میتواند غصهای داشته باشد»؟
صدای اذان برخاست. دایه اشاره به نماز کرد و هردو
برای خواندن نماز باغ را ترک کردند. برگهای مرطوب
و گل آلود زیر پایشان از مرغوبیت
چشماندازمیکاستند و بر حجم کسالت میافزودند.
اندرون رفت و آمدهای همیشگی خودش را داشت و جاریه
هم مثل همیشه مبهوت و بیزار بود. نه کسی متوجه
اندوه او بود و نه خود او تنهایی خود را سامان
میداد. او تندیسی بود که میجنبید. حالا به گوش
همه رسیده بود که فریاد جرس برخواهد خاست و شترها
به زودی ناموس سلطان را با خود خواهند برد. از
راهی دور و دراز تا برسند به آخر دنیا. کاروانسرا
رونق گرفته بود.
در حرم کسی نبود که برداشتی از غزنین داشته باشد.
و برای همه غزنین مثل شهر قصهها پر بود از کاخ و
کوشک و نگهبانان قوی و شمشیر به دست و لباسهای
رنگارنگ و خنیاگرانی همیشه مهیا. جلوی کاخ شاه چند
نفر را آویخته بودند. شاه همیشه چند نفر را در
حضور خود داشت تا حوصلهاش سر نرود. کاخ شاه خیلی
بزرگتر از سرای بختیار خان بود و شاید هفت بارو
داشت. با قفل و زنجیر. و مرزهایش مستحکمتر بودند
از مرزهای فرمانروایی.
پس از نماز، گلبدن دوباره از دایه خواست که باز هم
از گیتیبانو بگوید. گیتیبانو اولین کسی بود که
به چهاردیواری دل تنهای او راه یافته بود. حالا
حرف زدن دربارۀ او از بلاتکلیفی روز میکاست و به
زندگی او رونق میبخشید. روزی که سواد پایانش پیدا
نبود. ظرفیت دیوارهای روبه رو و سقف اتاق و چارچوب
در و پنجره و نقش قالیها برای سرگرم کردن گلبدن
به طرز هولناکی تمام شده بود و تنها جام شربت
ریواس لب طاقچه بود که به دهان خشک او فرصت میداد
تا راحتتر نفس بکشد.
دایه که سالها بود که حتی خاطرههای کودکیش را
مثل برگهای پوسیدۀ پاییزی به دور ریخته بود و
برادۀ همۀ جوانیش را به در و دیوارهای بیگانه
پاشیده بود، شگفت زده از شیفتگی گلبدن، گفت: «حالا
برایت چه فرقی میکند. ما که باید برویم»؟
-
«خودم هم نمیدانم. فقط گاهی فکر میکنم که او
اولین خاطرۀ من است. اما به گمانم بیشتر زندگی او
و ادامۀ زندگی او برایم اهمیت دارد. گیتیبانو یک
قصه است. قصهای که دلم میخواهد هرشب پیش از
افتادن به خواب بشنوم. دلم میخواهد که توی این
قصه باشم. این تنها هوسی است که دارم».
-
«تو هنوز خیلی جوانی».
-
«مگر تو پیریِ حی و حاضر من نیستی»؟
دایه احساس کرد که کم آورده است. و احساس کرد که
ظرف همین چند روز گذشته گیتیبانو کار خودش را
کرده است. و احساس کرد که دلش میخواست که او هم
در نوجوانی بر سر راه گیتیبانویی دیگر قرار
میگرفت. و با خودش فکر که آدمها چقدر میتوانند
یکدیگر را عوض کنند و چقدر به ندرت فرصت و مجال
این کار را مییابند.
-
«چه بگویم؟ دختری است که با بیماری حصبه اش تکلیف
خودش را برای همیشه روشن کرده است و از اسارت رها
شده است. البته جای شکر دارد که مادرش و مخصوصا
پدرش به نذر او احترام گذاشتهاند. و او را مثل یک
ماهی توی آب رها کردهاند. کاش همه حصبه میگرفتند
و همه میتوانستند نذر کنند. کاش همۀ پدر و
مادرها از خدا میترسیدند و به نذر دخترشان
احترام میگذاشتند».
-
«حالا کهاین طور نیست».
دایه آهی به سردی سپری فلزی کشید و به زحمت به یاد
چند هوس مشروع و خدادادی خود را از گورستان ذهنش
بیرون کشید و دل گلبدن را به درد آورد، تا نپندارد
که تنها زندگی او در چنگال دیگری بوده است. بعد
اشاره کرد به زنهایی که در سرای باکالیجار و
بختیار مانند سایۀ روزهای نیمه آفتابی حضور پیدا
میکنند و محو میشوند. و بعد گفت که درست است که
زندگی گیتیبانو یک قصه است. اما قصه تا گفته نشود
قصه نیست. و گفت که قصه نیاز آدمی به آزادی است.
قصه تعبیر رؤیاهای آدمیان است. عشق در قصه عشقتر
است و هنگامی هم که محکوم به مرگ میشود، تا پای
کرسی مردمان راه میکشد. عشق در قصهها به رنگ
برگهای درختهای پاییزی است که از آنها آب انار
میچکد و آب هلو و آب زعفران و آب لیمو. و گفت
افسوس که قصه را فقط برای سرگرمی و افتادن به خواب
تعریف میکنند و اگر بخواهی قصه را جدی بگیری
قیامت به پا میشود.
گلبدن در حالی که گونهاش گل میانداخت پرسید، پس
او در قصه به یاد سهراب میافتد؟
- «میدانم دخترم... میدانم. فقط نمیدانم
این گیتیبانو چه فتنهای را در سر میپروراند. او
بهتر از هرکسی میداند که این قافله به کجا
میرود. او میخواهد جای یک دریا را عوض کند. او
میخواهد مسیر جیحون را عوض کند. او میخواهد کی
کاووس شود و برود به هوا. او میخواهد دختر بختیار
نباشد و گیتیبانو باشد. حضور دختر بختیار مزاحم
اوست. او میخواهد دختر بختیار را بکشد. او
میخواهد که پای قصهها را به روز روشن بکشد. خدا
خودش عاقبت کار را به خیر کند. البته با این هوایی
که گیتیبانو در سر دارد، زندگی حتما به او هم سخت
میگذرد. خدا میداند که او چه قصههایی را در دلش
میپروراند و میسازد».
هیچ کس نشانی از بعد از ظهر روزی پاییزی در نیمۀ
سدۀ پنجم هجری را ندارد. هیچ صدای مشخصی از حضور
مردم، جز صدای بازار و کاروانها به گوش نمیرسد.
صدای کوچهها هم ادامۀ صدای بازار است و فریاد جرس
کاروانها و صدای اذان. اگر جنگی در میان نباشد.
کلاغها غریبه نیستند. و سگها هم.
گیتیبانو آمد که فردا نه و پس فردا کاروان به راه
میافتد و پدرش کجاوۀ راحتی برای گلبدن تدارک دیده
است و سهراب هم به نمایندگی از او در کنار
نگهبانان قافله خواهد بود. دایه هم کجاوۀ پیشین
گلبدن را خواهد داشت. هوا رو به سردی گذاشته است و
راهی طولانی در پیش است.
پس از رفتن گیتیبانو، دایه به گلبدن گفت که
فراموش کرده است که از آهنگ صدای گیتیبانو بگوید.
و گفت که صدای او صدای غریبی است. به هیچ صدایی
شباهت ندارد. وقتی که گیتیبانو حرف میزند، فکر
میکنی که قبلا یک دنیا گریه کرده است و دلش را
خالی کرده است و دیگر هیچ نگران نیست و غصهای
ندارد. او آرام و آرامبخش حرف میزند و مخاطبش را
به آرامش دعوت میکند. مثل این است که به آدمی
تشنه یک بادیه آب گوارا میدهد. حرفهایش بوی نان
تازه میدهند و عطر سیب میپراکنند. آن روز که شعر
میخواند، دلت میخواست که هرگز دست از خواندن
نکشد و این قدر بخواند تا پلکهایت روی هم بیفتند
و به خواب بیفتی و خواب شاه پریان را ببینی و چشمه
را. بعد دایه به شوخی گفت، اما این صدا صدای دختر
بختیار خان نیست. بعد گفت که او هم به گیتیبانو
دل بسته است و پس از سالها که از بیتفاوتی
غصهای نداشته است، غصهای تازه برایش پیدا شده
است. غصۀ ترک گیتیبانو، اما غصهای مرغوب!
وقتی که دایه حرفش تمام شد، گلبدن خواست چیزی
بگوید که ناگهان بغضش ترکید. او هیچ کوششی برای
مهار صدای گریه اش نکرد. گریهای که روزها روی هم
انباشته شده بود و دیگر جایی برای ماندن نیافته
بود. دایه هیچ حرکتی برای تسکین او نکرد. خود او
هم اشکهایی غلیظ داشت. امروز هیچ کس توان آن را
نخواهد داشت که به عمق گریۀ دو زن کاملا تنها در
نیمۀ سدۀ پنجم هجری پی ببرد! دو زنی که یکی سرنوشت
دیگری را امتداد میداد. مثل جویباری که به رودی
میپیوندد تا مانع تمام شدن آبش بشود.
مشکل گلبدن این بود که او بهانۀ تازهای برای گریه
کردن نداشت! بهانه مربوط به تولد او بود که تازگی
نداشت. مثل دایه. مثل مادر گلبدن. مثل جاریه.
بهانهای کهنه. و همین کهنگی سبب پایان گرفتن رونق
آن شد. بهانه به طرز عصبانیکنندهای پایان گرفت.
مثل راه چشمهای خشک.
گلبدن باری دیگر به شربت ریواس پناه برد. سپس به
دایه گفت که خوابش میآید. دایه هم خوابش میآمد.
هردو کنار هم دراز کشیدند و اندکی بعد خود را در
میان کوچهها و اتاقها و درختهای خاطرههای
کمرنگ و منقرض یافتند . هنوز خوابهایی که
میدیدند بلاتکلیف بودند که گیتیبانو باری دیگر
وارد شد و آنها را بیدارکرد. بعد با هیجانی که
قادر به مهار آن نبود گفت که پیکی از سوی سلطان
آمده است با نامهای به بختیار خان که از او
خواسته است، تا به خاطر ناامنی راهها از آشوبی که
به تازگی یاغیان قرمطی برپاکردهاند، هرچه زودتر
قافلۀ ناموس او را به سرپرستی امینترین شخصی که
میشناسد روانه کند. بختیار نیز سهراب را نمایندۀ
تامالاختیار خود کرده است.
دایه نگرانی و ترس خود را فروبرد، اما گلبدن
نتوانست شادیش را پنهان کند و با دستپاچگی گفت که
او قادر به ترک گیتیبانو نیست!
دایه نمیدانست که در ذهن گیتیبانو چه میگذرد و
به هیچ وجه توان یافتن چشمانداز آینده را نداشت.
دیر یا زود قافله به غزنین میرسید و سهراب ناگزیر
از تحویل امانت به سلطان بود. امانتی که لابد
امانتی دیگر در دل میداشت. دایه خود هنوز
نتوانسته بود بار امانت سالها پیش را که نگهبانش
با آوردن صبحانه به کجاوۀ او به دلش سپرده بود از
یاد ببرد. در آن صبح سالهای بسیار دور صدای اسبی
به کجاوۀ او نزدیک شده بود و سوار اسب با صدای
آکنده از شرمی صبحانۀ او را به کنار شکاف پردۀ
کجاوه نزدیک کرده بود و او نیز در آن بالا با زحمت
زیاد صبحانه را گرفته بود و بیدرنگ پردۀ عصمت را
انداخته بود. چه روز خوبی بود آن روز. روزی که
هزار زنجیر تار و پودش را به هم بسته بود. چهرۀ
جوان سوار از خورشید همراه قافله سوخته بود. اما
چشمهایش در لحظهای جادویی آتش به جان دل دایه
انداخته و آن را پخته بود. دلی که مانند دل گلبدن
هنوز خام بود. او هنوز میتوانست عطر نان آن روز
را به دماغ خود بپیچاند. دایه هر وقت که از
بیبرگی و اندوه به پایان خط میرسد، آن صبحگاه را
فرا میخواند و سپس با ذرات هوا حرف میزند و به
نوازش هوا میپردازد. همین چند روز پیش که
گیتیبانو به مناسبتی پای نوازش را به میان کشیده
بود، دایه ناگهان خواسته بود که پرده از بار امانت
به کنار بزند، اما زبانش را گزیده بود. روزگار به
او آموخته بود که هیچ گاه دل نبازد و اگر از بد
روزگار باخت دم فرو بندد و هر گاه که گذرش به
بازار طاقتفروشان میافتد چفت و بستی تازه بخرد و
جانشین چفت و بست فرسودۀ دل خود و زبان خود بکند.
چنین بود در نیمۀ سدۀ پنجم هجری.
چنین بود که نگرانی جان دایه را از خبری که
گیتیبانو آورده بود انباشت. او سهراب را چند بار
دیده بود و با محبوب امانی خود سنجیده بود. محبوبی
که دایه به تجربه میدانست که میتواند طعمۀ تیغ
شده باشد. قرن قرن جنگ بود و خونریزی. عجب روزگاری
بود این سدۀ پنجم هجری! چه عادت بدی بود این بی
حرمتی به خون!
و چه دشوار است با محبوبی خیالی زیستن و به عطر
نان بسنده کردن و به گندمزار اندیشیدن و به
بلدرچینهای گندمزاران دل خوش کردن. و دیدن
مارمولکهایی که یا میدوند و یا میایستند! چه
شباهت غریبی.....
... چون صدهزار نگار
در باغ محمودی غزنین کوشکی نو ساخته بودند برای
نشاط سلطان. با سراهای کناره و آرایشهای به
کمال. امیر مسعود گاهی با اصحاب نزدیک خود به این
کوشک درمیآمد، تا خون رزان را در این یکی کوشک در
پیاله اندازد و غبار نشاطی را با نشاطی دیگر
بزداید و خاطر خطیر را بپالاید و به مغنیان و
خنیاگران اجا زه دهد که انبساط خاطر ملوکانهاش را
فراهم آورند. امیر حتی بذلهگویان و دلقکانی نیز
داشت که مسؤل خنداندن امیر بودند و وظیفه داشتند
که او را به زور بخندانند.
باغ محمودی در کنار مردمی قرار داشت که بیشتر
آنها حدود یک نسل بود که به غزنین کوچیده بودند
تا در نزد و سایۀ امیران و بلندپایگان و
بهدورانرسیدههای غزنوی زندگی تازهای را برای
خود بیابند و بیشترشان اهل خدم بودند و حشم. شهر
در نیمۀ سدۀ پنج هجری بیشتر از آنی ناتنی بود که
میتوان انتظار داشت. حتی زبان شهر لکنت داشت. و
بسا مردمی که هنوز زبان نگشوده، یا به اشارۀ
سروران خود سرمیباختند و یا در میدانهای منازعه
جان. تنها شاعران بودند که شعر میبافتند و سرشان
را به ذکاوت و حلاوت در مسیر باد قرار نمیدادند.
نه مانند مطربان و بذله گویان که گاه به یک خطا
طرب از یاد میبردند.
امیر مسعود چشم گشوده بود برای فرمانروایی که تنها
ماموریتش فراهم آوردن هزینۀ بادهگساری بود و حرم
و شاهدبازی. نه کم و نه بیش. البته چون او سرگرمی
دیگری نداشت خود را به شدت نیازمند هیجانهای
شبانه مییافت و مستحق شبزندهداری. شبزندههای
او در سه مرحلۀ مشخص انجام میپذیرفتند. مرحلۀ
اول، پس از خواب و استراحت بعد از ظهر در حضور
اصحاب دولت بود و مدیحهسرایان و ندیمان و با
برنامۀ خوردن و نوشیدن و شنیدن مدح شاعران
دروغفروش و ساز و آواز دستگاه طرب و خنیاگران.
بدون حضور امنای متقی و ارباب فضیلت. مرحلۀ دوم با
حضور یکی دو دوست نزدیک و مرحلۀ پایانی به تناوب
شاهدبازی بود و حریم حرم. تا سر انجام لهو را سر
انباشته از بخار و خمار شراب و خوابی سنگین تعطیل
کند.
امیر مسعود سلطانی بود تنگ نظر و بدبین و حسود.
علاوه بر اینها، او عمیقا به این باور رسیده بود
که جهان تنها برای حواس پنجگانۀ او آفریده شده
است. او حتی برای نگاه کردن و دیدن یاران نزدیکش
قواعد خاص خود را داشت: شبی از هزاران، در حال
بادهگساری و سرمستی، ناگهان بونعیم را دید که با
چهرهای انگیخته و گلگون و چشمانی ملتمس و شیفته
در حال تماشای شاهد او نوشتکین است که غلامی بود
چون صدهزار نگار.
سرهنگ بونعیم که کوتوال قلعه بود به نوشتکین دل
باخته بود و آن شب برآن شده بود که با استفادۀ از
سرمستی سلطان و شلوغی مجلس، عنان چشمهایش را رها
کند و گوشۀ چشمی بر شاهد اندازد. امیر مسعود که
کار مشخصی جز نگریستن به پیرامون خود را نداشت، با
دیدن این نمک نشناسی احساس کرد که تالار و
خنیاگران و ندیمانی که در پیرامونش بودند بر گرد
سرش میچرخند. او برای تسکین خاطر نیازی به
چارهاندیشی نداشت. در دم میتوانست ترتیب کار را
بدهد. نوشتکین را پس از به بند انداختن و کور کردن
برادرش امیر محمد که خود را جانشین سلطان محمود
خوانده بود، به ارث برده بود و غلام سوگلی خود
کرده بود. اینک میدید که فرمانده دژ او، که
نگهبان سرای او بود، چشم به ناپاکی میگرداند. پس
جام باده به دست ساقی سپرد و بیدرنگ، در حالی که
خشم و حس انتقام در درونش میجوشید، در فکر یافتن
بهانه، برای انگیختن بونعیم دستهای شب بوی و سوسن
آزاد را که در تالار بود به نوشتکین داد تا به
بونعیم بدهد.
نوشتکین ناز بر گونههای نباتی انداخت و خرامان و
انگیزاننده آهنگ عاشق دلخستۀ خود کرد و به طنازی
دستش را به سوی او راند. بونعیم خود را باخت و از
یاد برد که صاحب عالم او را سخت زیر نظر دارد و در
حال گرفتن دسته گل انگشتش را با انگشت نوشتکین
آشنا کرد. ناگهان نوشتکین بانگ برآورد کهاین چه
بیادبی باشد که انگشت ناحفاظی را بر دست غلام
سلطان میمالد!
سلطان که به شیوۀ پلنگان گرسنه کمین گرفته بود،
ناگهان جهید و فریاد برآورد که بگیرند آن مرد
بددامن را. غلامان خاصه خیز برداشتند و به یک چشم
برهم زدن سرهنگ بینوا را در هم مالیدند و آمادۀ
شکستن گردن او شدند. امیر مسعود در تاب شد. صدای
دف خوابید. خنیاگران خشکیدند. ندیمان و
مدیحهسرایان سر به زیر انداختند تا مرتکب خطایی
غیرمترقبه نشوند. تالار نشاط غرق در سکوت وحشت شد.
سرهنگ را که خود را به شدت باخته بود به پیش پای
امیر کشیدند، تا سلطان چه فرماید. نوشتکین که در
دل خود از رفتاری که برای خوشایند شاه داشت پشیمان
بود، شرم به چهره انداخت و از امیر تقاضای بخشش
کرد. سپس امیر به خاطر مظلومیت نوشتکین، از خواندن
جلاد چشم پوشید و تنها به صدور فرمان مصادرۀ کلیۀ
داراییهای بونعیم در شهر و املاک او در سیستان به
نفع نوشتکین بسنده کرد و دستور داد بر موقوفی همۀ
نعمتهای بونعیم و به زندان انداختن او. تا کسی
را دگر بار در مجلس نشاطی که فقط از آن اوست هوس
نگریستن به شاهد او به دل نیفتد. اندکی بعد به
اشارۀ امیر که دوباره جامش را از ساقی گرفته بود،
صدای دف بلند شد و حرکات مجاز حاضران از سرگرفته
شدند.
چه خوب بود که میدانستیم که در آن شبانه در درون
تکتک حاضران دربارۀ مشروعیت خشم سلطان چه گذشت.
حتما بوی شمع و شراب و خوراک و تن خوی کرده فضای
تالار را آکنده بود و خستگی خدمتکاران و خنیاگران
و شاعران نشاطآفرینی را از پای انداخته بود. کسی
نمیدانست که نشاط کی سلطان را لبالب خواهد کرد.
حتما شهر خفته بود و داروغهها و سگها چندان
دلیلی برای هشیاری و پارس کردن نداشتند. دربارۀ
چگونگی حال اهالی حرم هیچ برداشتی نمیتوان داشت و
یا این که سلطان به شاهد خواهد گرایید و یا به یکی
از اهالی حرم. و چه خوب که میدانستیم که سلطان با
دوستانش دربارۀ رعیت چه میگفت.
فردای آن شب بود که امیر نگران از چگونگی انتقال
دختر باکالیجار به غزنین پیک ویژهای را با
سفارشهای لازم به نزد بختیار خان حاکم شاهرود
فرستاد. او فکر کرده بود که در غافلۀ ناموسش هم
میتواند بونعیمی نمکبهحرام وجود داشته باشد و
با نگاه شیطانی خود به حق مسلم او تجاوز کند.
خبر به زندان افتادن سرهنگ بونعیم، که از
صاحبمنصبان مقتدر شهر بود، به شهر رسید. اما کسی
از شنیدن آن درشگفت نشد. این گونه رویدادها چنان
زیاد بودند که مردم هرگز از عادت نمیافتادند. خشم
عادتی شاهانه بود و به سیاست رسیدن هر کس که سلطان
نبود عادتی عمومی. مردم یاد گرفته بودند که مواظب
نفس کشیدن خود باشند. نفس را در سینه حبس کردن را
همین طور. نفس کشیدن آیینی نانوشته داشت. ترس از
گرگ مربوط میشد به زمستان. آن هم در بیابان. و
ترسی بود دوسویه. گرگها هم میترسیدند. اما ترس
از داروغه از آن فصل معینی نبود. سلطان در
داروغههایش حلول کرده بود. چنین بود نیمۀ سدۀ
پنجم هجری. در این قرن مردم متقاعد بودند که سلطان
به سلامت و غلام او که چون صدهزار نگار است! از
وادی و دیار حرم نه صدایی و نه برداشتی. چاه ویلی
هزارسو. در هر سویش بانویی در چنگال نیرنگ و در
انتظار مرگ. چون او، سلطان که میمرد، ارثیۀ سلطان
بعدی میبود. البته به مقفضای جنسیت، نه مانند
شاهدان دستچین. شانس ادامۀ حیاط برای شاهدان
بیشتر بود. به قول بیهقی که در دربار حضوری فعال
داشت، امیر مسعود «نوشتکین را دوات داری داد و سخت
وجیه گشت. چنان که لختی شمشاد با رخان گلنارش
آشنایی گرفت و بال کشید، به سالاری لشکرها» رسید.
یکی از دوستان همنشین بیهقی که خاطری آسوده از
امانتداری او داشت، روزی از او پرسید، چگونه
میتواند دیوان سلطانی را بگرداند که برنامهای جز
انگیختن تن و روان خود به نشاط ندارد؟ پاسخ بیهقی
جز سکوت نبود. بعد این دوست از نگرانی خود گفت.
گفت که بیم آن میرود که این هنجار ارثیۀ مبارکی
بماند برای دیگر فرمانروایان. این بار بیهقی پاسخ
داد، دیر است که از دست او کاری برآید، امید او به
گذشت زمان است!
ابوریحان بیرونی یک استثنا بود که حال و هوای
غزنین را نپسندید و به هند رفت.
غزنین در سدۀ پنجم هجری شهر مهاجران بود و آوارگان
و شاعران. و شهر دختران و پسران سوقاتی در زندان
حرم امیر. شهری در انتظار گلبدنها. همۀ راههای
کاروانرو به غزنین میرسیدند. در این قرن حتما
غزنین هم بینیاز از بازار طاقتفروشان نبود.
بازاری که گیتیبانو در شاهرود بر سر زبان داشت.
بیگانه و ناشناس نه، بیهقی میگوید که مردم به
ستوه آمده بودند و از هرگوشه دستی و بانگی بلند
میشد به اعتراض. امیر مسعود عنان از دست داده بود
و ترکمانان در خراسان منتظر فرصت بودند که خراشی
بر صورت امیر اندازند.
گیتیبانو که اسیر هیچ حرمی نبود، با رهی که به
میان کاروانیان زده بود مراقب اوضاع بود. او حتی
از دوردستها خبر داشت. از دربار امیر مسعود گرفته
تا بغداد خلیفه. از شبهای سفید گرفته تا ظلمات
اسکندر. در سدۀ پنجم هجری کاروانیان بهترین و
زبدهترین خبرنگاران کشور بودند. خبر چگونگی مغضوب
شدن سرهنگ بونعیم چنان گیتیبانو را انگیخت که
بیدرنگ در نهان خود به برنامهای دیگر اندیشید،
اما برای رفتن به سراغ خود و سامان دادن این
برنامه نیاز به اندیشۀ کافی و فرصتی آرامتر داشت.
برای او حرکت کاروان گلبدن و سهراب در اولویت بود.
در این بار هر اقدام تازهای دیر بود. پیک سلطان
با خبر ماموریت سهراب در راه بازگشت به غزنین بود.
شهری که در آن غلامی را چون صدهزار نگار
میخواندند و نگاران را در نگارستان شاعران چاپلوس
مییافتند. شهری که در آن یکی میزیست و هزاران را
پروانههای پیرامون خود میانگاشت و شهری که
گورستانش بوی هزاران دیار میداد.
فریاد جرس
سرانجام روز موعود رسید. یکی از میلیونها میلیون
روز موعود. قافله آمادۀ حرکت بود. یکی از هزاران
قافلۀ آن روز. قرار بود کاروان تا در سرای بختیار
خان بیاید و گلبدن را با خود بردارد. در کجاوهای
نو. و با قلبی تازه. فردای روز هفتم مادر گلبدن.
مراسمی مختصر برگزار شده بود و گلبدن در این مجلس
تا توانسته بود گریه کرده بود. برای مادر همیشه
غریبش که هرگز مجال شناختش را نیافته بود و برای
پدرش باکالیجار که معلوم نبود که ماموریتش در این
جهان چیست و برای سرنوشتی که حتی روز بعدش روشن
نبود. مثل یکی از میلیونها میلیون سرنوشت. در این
مجلس گلبدن خود را به میان فضاهای بیگانۀ همۀ
قصههایی که از دایه و دیگران شنیده بود برده بود
و در همه جا احساس غربتی غیرمترقبه کرده بود.
ناچار به گریه ادامه داده بود. قرار بود او را
دوباره با ریسمان ساربانهای بیگانه و خسته و
اندوهگین به قعر چاهی افقی و دور و دراز و
هزارخم بفرستند که کوچکترین برداشتی از ته آن
نداشت. همین قدر میدانست که مادرش و دایهاش و
جاریه سر از این چاهها بیرون آورده بودند.
چند روز کوتاه زندگی در سرای بختیار او را چنان
دگرگون کرده بود که حتی چگونگی راه چاه افقی پشت
سرش را فراموش کرده بود. فقط احساس میکرد که
گیتیبانو با قدرت بیان خود او را به قاب گرفته
است و از هرجایی که اراده کند خواهدش آویخت. و
گریه کرده بود که دارد گیتیبانو را ترک میکند.
گلبدن در میان گریه به خصوصیت بارز گیتیبانو
اندیشیده بود و ملموس نشانی که از آن یافته بود
آهنگ صدای او بود. صدایی که از دو صدای موازی درست
شده بود. یکی از آن حرفی که میزد و یکی از آن
حرفی که نمیزد. و صدای حرفی که نمیزد، اندکی
لرزان بود، انددکی افسرده و اندکی سرزنده و
پرامید. مثل صدای هزاردستان. گلبدن همیشه به
حرفهای نگفتۀ گیتیبانو بیشتر گوش میانداخت و به
حلاجیشان میپرداخت. در خانهها و کوچههای غایب.
با مردمانی غایب. با هوایی غایب و عشقهای غایب. و
سرانجام یک هستی غایب و عطر و بو و طعمی غایب.
مانند سرگذشت غایب سنگوارهها. با زمانی منجمد و
فارغ از مقدار. مانند زمانی که در یک قلوهسنگ
محبوس است.
از هنگام نماز صبح هیجان و رفت و آمد شروع شد.
هیجانی در پیوند با او و جدا از او. پیدا بود که
آدمهای بختیار خورجینهای آذوقه را به جلوی در
سرای منتقل میکنند. خورجینهایی بیگانه و برای یک
زمان بیگانه که در حال روند فسیل شدن است. گلبدن
لباسی را که گیتیبانو برایش آماده کرده بود
پوشیده بود و دایه داشت یک بار دیگر موهایش را
شانه میزد و میبافت، تا آنها را از کنار یک
حضور بیگانه بیاویزد. جاریه آمادۀ هیچ دگرگونی
تعیینکنندهای نبود. او گویا حتی فارغ از شناخت
دگرگونی بود. دگرگونی برای او حداکثر سیبی بود
آویخته از درخت که کرم میگذارد و میافتد و
میگندد و به ابدیت نهفته در خاک میپیوندد. و شبح
سهراب در میان مهی غلیظ جا به جا میشد. گاهی
صدای بختیار و گیتیبانو از راهرو و بیرون از اتاق
به گوش میرسید. و صدای جرس شترها به جای این که
بیداری بیاورند دوباره پلکهای گلبدن را سنگین
میکردند. تعبیر دیگری از استعداد و توانایی و
جادوی نهفته در فریاد.
نگرانی دایه آشکار بود. دم به دم میگفت که بد
خوابیده است. لابد که باز سردرد دارد. او میترسید
به خواب بدی که شب قبل دیده بود اشاره کند و سبب
نگرانی گلبدن را فراهم کند. او دیده بود که باری
دیگر بهار آمده است، اما درختها نه شکوفه
کردهاند و نه برگ دادهاند. او دیده بود که همه
جا را مارمولک برداشته است و مارمولکها مثل
آدمیزاد حرف میزنند و از غصههای خود تعریف
میکنند و از یکنواختی زندگیشان که یا میدوند و
یا ایستادهاند و گاهی هم ناگزیرند که خود را به
مردن بزنند تا دشمن از صرافت آزارشان بیفتد. و
دیده بود که مارمولکها آهنگ آن را دارند که برای
بلعیده نشدن از سوی مارها به سرزمینهایی کوچ کنند
که مار ندارند. و در خواب با خودش فکر کرده بود که
اگر جایی مار نداشته باشد، عقاب که دارد. یا
جنبندۀ دیگری که استعداد بلعیدن چیزی یکپارچه را
دارد.
گیتیبانو برای آخرین بار آمد تا در کنار دوستان
میهمانش باشد. موازی صدای او نیز لرزانتر و
افسردهتر و سرزندهتر از همیشه بود. او نگرانی
خود را متمرکز کرده بود بر روی رو به سردی گذاشتن
هوا و سفارش بر پوشش خوب و تدارک لازم را نیز دیده
بود. او همچنین توضیح داد که به سهراب که سرپرستی
قافله را دارد سپرده است که در برابر حملههای
احتمالی قرمطیها و ترکمانان مقاومتی از خود نشان
ندهد و گفته بود کهاین گروهها در برابر مقاومت
است که حساسیت دارند. گیتیبانو عادت نداشت که بیش
از اندازهای معین در پرده حرف بزند و مخاطبش را
در بیخبری مطلق قرار دهد. سفری که در پیش بود، در
هرحال سفر راحتی نبود و گلبدن و دایه حق داشتند که
با موقعیت خود آشنا باشند. او حتی برای گلبدن و
دایه نفری یک دشنه به همراه آورده بود که محض
احتیاط در زیر لباس خود داشته باشند.
گلبدن از دیدن دشنه به لرزه افتاد و گیتیبانو گفت
که در هرحال زندگی بیدردسر هم چیز چندان مرغوبی
نیست و روز به روز بر کسالت آدمی میافزاید و گفت
که خداوند چنگ و دندان را تنها برای خوردن به کمک
آنها نیافریده است. و گفت که شجاعت یک فضیلت است.
و گفت که غیبت این فضیلت نکبتبار است. و گفت که
شجاع بودن به معنی ستیزهجو بودن نیست. و گفت که
شجاعت اگر در راه درست بیفتد، بر امکان رسیدن به
رستگاری کمک میکند. و گفت که غمانگیز است که از
زن انتظار شجاعت نمیرود. در حالی که زن میتواند
به مراتب بیشتر از مرد شجاع باشد. و گفت که در
هرحال نه میتوان وجود راه غزنین را انکار کرد و
نه میتوان وجود خطرهای احتمالی بر سر این راه را.
و گفت، کسی که امکان انکار کردن راه غزنین را
ندارد، ناگزیر است که کمین خطرها را نیز انکار
نکند.
در حال گفت و گو بودند که خبر آوردند که کاروان
آمادۀ حرکت است.
خداحافظی اندوهبار اما کوتاه بود. هنگامی که
گیتیبانو بازوان خود را به گردن گلبدن لرزان
انداخته بود، آهسته در گوشش گفت: «انتظار شجاعت
دارم. تو باید که شجاعتهای پنهان خودت را کشف
کنی. و شیوۀ زندگی شجاعانهای را در سر بپرورانی و
بدانی که هیچ انسانی بینیاز از شجاعت نیست. شجاعت
را حتی با نگاه کردن میتوان تمرین کرد»!
بعد ناموس سلطان خودش را از گیتیبانو و حرارت
معطر و مرغوب وغریب حضور او کند و در کجاوۀ نو
نشست و پردۀ آن را کشید. مردان قافله کجاوه را از
جای کندند و مثل تابوتی که به عتباتش میبرند، بر
شتر سوارش کردند و بستند. دایه هم به کجاوۀ پیشین
گلبدن رفت و جاریه هم سوار شد و دیری نپایید که
صدای جرس فضا را و دلها را انباشت. اما کسی متوجه
نشد که گیتیبانو گریۀ تلخی را در سینۀ خود یافت و
خودش را به اتاق گلبدن رساند... گریههای
گیتیبانو را کسی ندیده بود. او بیشتر از همه
میگریست. خیلی بیشتر. اما در تنهایی. گریههای او
خیلی تلخ بودند. مخصوصا هنگامی که به یاد میآورد
که کسی باور نمیکند که او هم میتواند گریه کند.
همین ناباوری بر مرغوبیت گریههای گیتیبانو
میافزود... همه فکر میکردند که گیتیبانو غصه هم
نمیخورد و هرگز عاشق نمیشود. اما گیتیبانو هم
غصه میخورد و عاشق میشد. غصهها و عشقهایی با
کیفیتی دیگر و از جنسی مرغوبتر.
حالا گلبدن، در حالی که در فکر سهراب غوطه میخورد
و بنا داشت که در تنهایی سرش را مانند نهنگی مست
به در و دیوار بکوبد، برای بار دوم که جلوی سرای
بختیار خان و توی کوچه و مردم و شهر را میدید،
چشمهایش را بازتر کرده بود. حالا مانند بار اول
احساس غربت خفهاش نمیکرد. از شکاف کجاوه
دیوارهای کاهگلی و بدون پنجرۀ کوچه در زیر خورشید
صبح رنگ طلا به خود گرفته بودند. چنارها و
سپیدارهای برگریختۀ پشت دیوارهای بلند با
لانههای کلاغ حجم بزرگی از چشمانداز را به اشغال
خود درآورده بودند. جا به جا کاهگل ریختۀ دیوارها
حکایت از حوصلههای منقرض میکرد.
قافله از میان مردمی میگذشت که در روزهای گذشته
داستانها از ناموس سلطان ساخته بودند و بر حال
خدمتکاران سرای بختیار خان غبطه خورده بودند. از
کجاوۀ گلبدن در آن بالا حیاطهای افسرده و پیدای
بیشتر خانهها در اشکال ذهن گلبدن دخالت میکردند.
این چشمانداز بسیار متفاوت بود از چشمانداز
کوچههای گرگان که در اشغال انبوه درختان بود.
تفاوت بزرگی که گلبدن به هنگام ورود به شهر به علت
بهتزدگی متوجه آن نشده بود.
قافله از میان خرابههای مرزی شهر نیز که حاصل
جنگهای مکرر در خط مقدم دفاعی بودند گذشت و افتاد
به راه مالروی بیابانی کویری. گلبدن نیز برگشت به
درون ذهنش که سردتر از برهوت پیرامونش بود. تا چشم
کار میکرد بیابان بود و خاک و خاشاک و در سمت چپ
در آن دورها البرز به عادت همیشگی خود لمیده بود.
با هزار شیار پرشیار و قلبی از سنگ. و در دامنش
مارمولکها مثل همیشه یا میدویدند و یا
میایستادند و صبوری میکردند. گویی همین الان با
دستهای پر از بازار طاقتفروشان برگشتهاند.
قلبشان که میزد میدیدی. حتما یاید روایتی گمشده
وجود داشته باشد که مارمولکها هم غصه میخورند.
مارمولکها هرگز نمیمیرند. بلکه از غصه دق
میکنند. در چشمانداز قافلهها و کاروانها. در
زیر پای گورخرها. و در طنین جرسها.
کاروان گلبدن از تارک البرز مانند مارمولکی پیدا
بود که گاه میرود و گاه میایستد. در کنار چاهی.
در آن جا که گاهی کفترهای چاهی تا پای کوه
میآیند.
حالا گلبدن از لای پردۀ کجاوه غرق تماشای
چشمانداز دو سوی جاده بود و کاروان و کاروانیان.
و مردان مسلح نگهبان و همچنین سهراب. سهراب سوار
بر اسبی سفید گاهی از کجاوۀ او پیشی میگرفت و
گاهی عقب میماند. حالا گلبدن سه احساس تازه داشت
که در سفر پیشین خود و به هنگام حرکت از گرگان با
آنها بیگانه بود. احساس گرم و اطمینان بخشدوستی
با گیتیبانو و صلابت حضورش، حتی هنگامی که حضور
نداشت. احساس امنیت به خاطر بودن در اختیار سهراب
که لابد گیتیبانو دربارهاش سفارشهای لازم را به
او کرده بود. و احساسی غریب به خاطر خود سهراب.
این احساس از جنس ابریشم خام بود و از جنس عطری
دربسته. از جنسی در معرضی دور و از جنسی که گوهرش
را در تار و پودش مییافت. خیالی بود که هویت مادی
یافته بود و میشد لمسش کرد و نوازش داد و پرورد.
خیال که همزمان میتوانست هم به ستوه بیاورد و هم
شکیبایی بیافریند و به زندگی، به هر شکلی که هست،
معنی بخشد و آن را سامان دهد.
این نخستین باری بود که گلبدن به چنین حالی رسیده
بود. داستان آن نگهبانی که گردنش را زدند ناشی از
نوعی کنجکاوی دست نخورده و خام بود. اما این بار
هیمۀ درون گیتیبانو خیالش را به حلاوت پرورده و
پخته بود. هوای بیرون هنوز گرما نگرفته بود و نسیم
گرمای خورشید را که در حال بالا آمدن بود تازه به
تازه میربود. و گرمای بیرون هنوز نتوانسته بود بر
گرمای کوهان شتر زیر پایش چیره شود. پوشش کجاوه از
پشم شتر بود تا از دور کمتر به چشم بنشیند.
در صبحگاه آغاز سفر،تصویرهای دایه، گیتیبانو،
مادر، باکالیجار، جاریه و سهراب چنان ناخواسته در
خیال گلبدن آمد و شد داشتند که میتوانستند در هم
آمیزند و کم کم پلکهای او را سنگین بکنند و هر از
گاهی سرش را بربایند و فرصت و مجال تدوین را به حد
اقل برسانند.
مارمولکها یا میدوند و یا میایستند
صدای شیهۀ اسب چرت گلبدن را پاره کرد. او زمانی
چند زمان و مکان را از یاد برده بود و در گهوارۀ
خیال، با گامهای منظم شتر و بانگ یکنواخت جرس
خوابش درربوده بود. خوابی متفاوت از همیشه. و
اندکی شبیه خواب روزگاری که هنوز با دختر شاه
پریانش الفتی بود. اتاقک بیروزن کجاوه جهت حرکت
را منقرض کرده بود. حالا گلبدن اگر از حافظهاش
کمک نمیگرفت جای همۀ خاطرههایش را گم میکرد و
جای برکۀ حیاط اندرون پدرش را از دست میداد.
پنجرهها به هر سو گشوده میشدند و کسانی را که
میشناخت به هر سوی حرکت میکردند و در هر طرف
میایستادند. درست مثل مارمولکهای آن روزها که در
پشت کاروان شتر گم شده بودند. مه چشمانداز خیال
گلبدن را کمرنگ کرده بود و هیچ چیز در جای خود
دیده نمیشد.
حالا شیههای که طنین افکند توفانی بود که بیدرنگ
مه را پس زد و چهرهها و چشماندازهای خیال را
برهنه کرد. گلبدن چشمهایش را مالید و گوشۀ پردۀ
کجاوه را پس زد. برهوت همچنان بر سر جایش بود.
شترها همچنان در چاه افقی فرومیرفتند. خورشید
همچنان در حال بالا آمدن بود. اما اسب سفید سهراب
دوش به دوش شتر گلبدن نفس میکشید. نه یک گام پیش
و نه یک گام عقب. کجاوه با روشنایی آرامبخشی
گرمایی دلپذیر یافته بود. سهراب لباسی فاخر به تن
داشت، با پاتابهای تا زانو و دستمالی برگردن که
گوشههایش نشان میدادند که نسیم آرام است. با این
همه گلبدن احساس کرد که از آسمان نگرانی میبارد و
از زمین نگرانی برمیخیزد و افق خطی به نگرانی
درست کرده است.
در کنار همۀ نگرانیها دو مساله بود که حالا ذهن
گلبدن را به شدت مشغول کرده بود: احساس مهری بکر
به سهراب که در گرو هزارداستان بود و احساس خطری
کمینکرده که در گرو لحظهها بود. میخواست
چشمانداز دشتی کاملا هموار و بدون پستی و بلندی و
بوته درخت و دیوار شکسته میبود، تا دورترین
جنبندهها به راحتی به دید بیایند و او بتواند
نزدیک شدن خطر را ببیند. اما حالا از پشت هر تپه و
دیواری بیم داشت. او تا پیش از آشنایی با
گیتیبانو با تاولها و زخمهای مردم بیگانه بود.
او تا این آشنایی مهری عمیق نچشیده بود، اما
پنداشته بود که زندگی از آن همه است و رودی است که
همۀ کرانههایش آکنده از برکت است. او همۀ برگهای
پاییزی را زیبا دیده بود و از هرکدام نمونهای را
به مادرش سپرده بود. تا این آشنایی، گلبدن با آفت
بیگانه بود و فکر میکرد همۀ تاولها در حین بازی
به وجود میآیند و دو سه روزه هم خوب میشوند.
حالا از پشت هر غباری بوی خطر را میشنید.
و حالا گلبدن احساس میکرد که پای ساربانها تاول
دارد. و احساس میکرد که دل مادرش تاول داشته است.
و احساس میکرد که غفلت بزرگی کرده است که هرگز
بهاین صرافت نیفتاده است که از تاولهای دایه
بپرسد. و احساس میکرد که حتما دل و تن جاریه پر
از تاول و زخمهای تازه است و از آنها خون
میچکد. و احساس میکرد که گیتیبانو در فکر درمان
تاول بزرگی است که در روح خود دارد. و احساس
میکرد که به همین زودی دلش برای گیتیبانو تنگ
شده است. و احساس میکرد که مهر غیرمترقبۀ او به
گیتیبانو ناشی از مهر به تعویق افتادۀ او به
انسانهای فهیمی است که او هرگز مجال شناختنشان را
نیافته بوده است.
هنوز گلبدن به درستی خبر نداشت که جهان عبارت نیست
از مشتی آدم که او در پیرامون خود دیده است. او
هنوز گندم و سیب را خودرو میانگاشت. و فکر میکرد
که نیلبک چوپانان قصهها از سر شادی است و دهان
همۀ بچههای روی زمین بوی عسل میدهد.
گلبدن مشغول سامان دادن خیالات به تعویق افتادهاش
بود که نا گهان احساس کرد سایۀ چیزی تیز را بر
بدنۀ کجاوهاش میبینید.بیدرنگ پردۀ کجاوه را با
احتیاط چند بند انگشت به کنار زد و شگفتزده دید
که سهراب سیبی را با نک دشنهاش به طرفش دراز کرده
است. با عکسالعمل به موقع او سهراب با صدایی نه
چندان بلند گفت که این سیب خیلی خوش عطر و آبدار
است. این نخستین باری بود که گلبدن صدای سهراب را
میشنید. صدایی متفاوت از صدای پدرش و گرم و بی
شایبه. به رغم لرزش ناشی از شرم.
با شتابی محسوس دستش را به طرف سیب نک دشنه برد و
به محض تماس انگشتانش با آن، سیب از دشنه جدا شد و
افتاد به زمین و گلبدن نتوانست غلتیدن آن را
ببیند. سهراب خندهای به قناعت کرد و بلافاصله از
شتر گلبدن دور شد.
زندگی گلبدن به یک چشم به هم زدن وارد فصل تازهای
شد. دلش را پیدا کرد. یادش آمد که یک روز به
گیتیبانو گفته بود که در دنیا رنگی وجود ندارد که
برگهای پاییزی فاقد آن باشند و گیتیبانو با
لبخندی مرموز گفته بود که دنیا هزاران رنگ دیگر هم
دارد. و گفته بود که دنیای رنگارنگ آبستن یک دنیا
رنگ است. اما فرصتی پیش نیامده بود تا از نقش رنگ
تعلق بگوید. یا گلبدن کمتجربه را آماده درک جان
کلام نیافته بود.
در حالی که گلبدن در چشمانداز محدودی که از شکاف
کجاوه در اختیار داشت در جست و جوی سهراب بود،
برای نخستین بار به این فکر افتاد که او را به
کجا میبرند و چه سرنوشتی در انتظار اوست. ماموریت
سیاسی او برای پدرش چه فایدهای داشت؟ مگر پدرش
غزنین را میشناخت؟ از گیتیبانو شنیده بود که
غزنین تا شاهرود خیلی دور است و مردمی بیگانه دارد
و حتی باکالیجار و بختیار خان آن جا را ندیدهاند.
فقط گیتیبانو این را شنیده بوده است که بسیاری
از مردان دانا در غزنین جمع شدهاند تا بتوانند با
کمکی که از سلطان میگیرند کار خود را ادامه بدهند
و شاعران هم با فروش شعر خود روزگار میگذرانند.
اما او نه مردی دانا و دانشمند بود و نه یک خط شعر
سروده بود. پدر و مادرش به او گفته بودند که
ماموریت او سری است. اما او که سری را به همراه
خود نداشت. بعد فکر کرد که او کدام سر و یا اسرار
پنهانی را میتواند داشته باشد که به خاطر آن
جوانی را در راه شاهرود گردن زدند. چرا سهراب با
افتادن سیب به زمین خندهاش را کشت و بیدرنگ دور
شد. مگر سهراب سرپرست کاروان نبود. او در آن برهوت
گمشده از چه کسی میتوانست واهمه داشته باشد؟
تنها چیزی که قطعی بود فریاد جرس بود. صدای زنگها
بانگ سنگین زنگ شتر سر کاروان را دنبال میکردند و
هر زنگی نوای خود را داشت. گلبدن تا اعماق
چشمانداز نگاه کرد تا شاید گرگی را بیابد. چند
باز در بلندی آسمان بازی میکردند و از جنبندهای
خبری نبود. فقط مارمولکها در کنار راه یا
میدویدند و یا میایستادند. پس چرا هراس لحظهای
به او مجال نمیداد تا به راحتی به سهراب فکر کند؟
چرا سهراب میخواست به او سیب بدهد؟ خود او که در
کجاوهاش سیب داشت؟ چقدر زندگی در بیابان و کاروان
و کجاوه ساده و در عین حال پیچیده است. یکی از
کاروانیان که فاصلهاش پیدا نبود، نی میزد. گلبدن
با خودش فکر کرد، حالا که نفیر نی این قدر
حزنانگیز است، پس چرا نی میزنند؟ بعد احساس کرد
که از صدای حزنانگیز نی خوشش میآید. یادش آمد که
گیتیبانو میگفت که نی و نیلبک را از بازار
طاقتفروشان میخرند.
گلبدن همیشه آرزو کرده بود که یک مرتبه میتوانست
برود بازار و بازار را از نزدیک ببیند. اما
هیچوقت اجازۀ این کار را به او نداده بودند. حالا
ذهنش بازاری داشت بدون یک ساختار نسبتا مرغوب و
نمیدانست که بازار طاقتفروشان به چه شکل است. و
نمیدانست که به بچههایش چه طور بگوید که بازار
چه شکلی دارد. مخصوصا اگر بچهاش دختر باشد و خودش
هیچوقت اجازه نداشته باشد که به بازار برود. و با
خودش فکر کرد که او اجازۀ دیدن خیلی از چیزها را
نداشته است. و احساس کرد که بچهها یا باید خیلی
چیزها را از دهان مردم بشنوند و یا خودشان پیدا
کنند. به هزار زحمت و بسا خیلی دیر.
حالا گلبدن کمکم به مشکل بزرگی از زندگی پیرامونش
پی میبرد و متوجه میشد که سبب عصیان و
یکهتازیهای گیتیبانو چیست. ناگهان افسوس خورد
که چرا او مثل گیتیبانو حصبه نگرفته است و برای
درمانش نذر نکرده است و آرزو نکرده است که انسانی
آزاد باشد تا ذهنش را همیشه با شوهر کردن پر
نکنند. فکرکرد که چه خوب میبود که همۀ زنها شانس
گیتیبانو را میداشتند. حتما خیلی از گرفتاریها
وجود نمیداشتند. و فکر کرد که آدمی بیتجربه مثل
او چه طور میتواند به ماموریتی سیاسی برود. اصلا
سیاست یعنی چه؟ پدرش باکالیجار به او گفته بود که
موقعیت او در گرو این ماموریت است و او خبر نداشت
که دایۀ همراهش در چه حال است و جاریه را چرا به
پایش بستهاند. آن هم پایی که خود به خود توان
رفتن ندارد. تازه برای یک ماموریت سیاسی از دست
جاریه چه برمیآید؟ سپس گلبدن اندیشید، نکند
ماموریت او انتقال پیامی است که در او جاسازی شده
است.
حفره...
دوباره اسب سهراب پیدا شد. از پشت قافله میآمد.
مثل این که سهراب کاروان را دور زده بود. دیری
نپایید که باز دشنۀ او با سیبی در نک آن به کجاوه
نزدیک شد. گلبدن این بار موفق به ربودن سیب شد و
بیدرنگ آن را مثل دستهای گل بویید . مثل آیینه
در جلو چشمان ناشکیبایش نگه داشت و در حالی که
ریههایش را آکنده از بوی دست و دشنۀ سهراب
مییافت، خود را در آن نگریست. حجت تمام بود.
سرفصل داستان جدیدی برای گلبدن نوشته شده بود که
بوی سیب میداد و دشنه. از حالا دیگر لحظههای
زندگی تنهایش تنها نبودند. خورشید بالا آمده بود و
هوا لطیف بود و چشمانداز بیابان پر از زندگی.
حشرات شادمان بودند. و هزار رنگ به رنگهای
برگهای پاییزی واحهای که نزدیک میشد افزوده شده
بود. زنگ شترها با ضربآهنگ متین خود با صدای دف
درون گلبدن چشمانداز را به رقص میآوردند. تنها
مارمولکها بودند که یا میدویدند و یا
میایستادند و مبهوت و متحیر به پیرامون خود
مینگریستند.
نه، واحه نزدیک نبود. گلبدن واحه را به نزدیکش
خوانده بود. چند درخت نحیف واحه هم در اوج بیبرگی
بودند. گلبدن هزار برگ رنگین را مانند رنگین کمان
به واحه ارمغان داده بود. رنگینکمانی که یک
پایهاش دل آرام گرفتۀ او بود. حشرات در اندیشۀ
شکار بودند و خطر مانند پاندولی که از آسمان
آویخته بود در افق میجنبید و لطافت از هوا
میربود.
سهراب در کنار شتر گلبدن راند و سپس حفرهای از
خودش و اسب سفیدش را در فضای کنار شتر بر جای
گذاشت. حفرهای از جنس تشویش. حفرهای از جنس یک
قصه. وحفرهای دستخوش باد و توفان. نه نسیم. تشویش
چندباره وجود گلبدن را به انحصار خود درآورد. از
جایی میترسید که پیدایش نبود. او سیبی را که در
دست داشت میفشرد و بوی سیب و دشنه با عرق کف دستش
میآمیخت.
نگاهی از سوی آبادی و از سوی من
نخستین منزل خیرآباد بود. واحهای کوچک در مظهر
یک قنات. چند خانۀ گلی، چند مزرعه و شماری درخت
بیبرگ. و یک کاروانسرای کوچک. هم قنات و هم
کاروانسرا هر دو وقف. با مردمی خسته که بزرگترین
تنوع زندگیشان عبور یک کاروان بود. صدای زنگ شتر
که نزدیک میشد همه میریختند به بیرون و دست را
سایبان میکردند تا کاروان را بیابند. کاروانی که
یا از سمت راست میآمد و یا از سمت چپ. و تا به
آبادی برسد هنوز یک ساعت طول میکشید و اهالی وقت
کافی داشتند تا دلخوشی خود را سامان بدهند و
خودشان را برای دادوستدی کوچک آماده کنند. توقف
کاروان برای آنها حرکت بود.
بچههای خاکگرفته با شنیدن صدای شیرین جرس آبادی
خود را بزرگتر مییافتند و برای رسیدن کاروان
بیطاقت میشدند. کاروان در دهانۀ چاهی افقی به
دید میآمد. دهانهای که دهان بچهها را شیرین
میکرد. آنها شترها را میشمردند و با نزدیک شدن
کاروان شمارش را از نو شروع میکردند و برنده کسی
بود که شترهای بیشتری را شمرده بود و ادعایش درست
از آب در آمده بود. سگهای کاروان را هم میشمردند
که به خاطر جا به جا شدن غیرمترقبه شان، تا کاروان
نمیرسید تعدادشان معلوم نمیشد. بچهها فکر
میکردند که بار شترها گرانترین و قشنگترین
چیزهای دنیا هستند و کاروانها آنها را از سرزمین
قصهها میآورند و به سرزمین قصهها میبرند و در
دلشان میگفتند که خوش به حال بچههای این قصهها.
اهالی قافله هم شگفتانگیزترین مردم دنیا بودند.
مردمی بودند که هر دو سوی دنیا را دیده بودند و از
پیش قصهها میآمدند.
گاهی هم در دهانۀ چاه افقی سپاهیان فراوانی دیده
میشدند که از هر سوی که میآمدند، اوقات تلخی به
همراه داشتند و غصۀ پدرها را بیشتر میکردند و
مادرها و خواهرها را به تکاپوی یافتن پناهگاهی
میانداختند. بچهها هیچ وقت نمیدانستند که
سپاهیان چرا میآیند و چرا میروند و چرا همیشه
اوقاتشان تلخ است.
از هیجان بچهها سگها هم به هیجان میآیند و پارس
خود را شروع میکنند. پارس سگهای آبادی تا سگهای
بیگانه نروند همچنان ادامه خواهد داشت. با رصد
بچهها، تنها علاف آبادی با شتاب سرگرم تدارک
میشود و حوضچههای سنگی را برای شترها پر آب
میکند.
خورشید به زردی میگراید و برودت آشکارتر میشود.
به زودی یک روز دیگر در نیمۀ سدۀ پنجم هجری در یک
آبادی چند نفری که شادیش را سفر اجباری چند بیگانه
و چند شتر تامین میکند، تسلیم تاریکی و غصهها و
قصهها خواهد شد. در واحۀ کوچکی که بارویش بیابان
بود، و مرز و دروازۀ دو سویش را دهانۀ دو حفرۀ
افقی درست میکرد. حفرههایی که تا بینهایت به
هزارتوهای دنیا راه داشتند و اگر انتهایش را
مییافتی آخر دنیا بود. و یا ظلمات.
اما در قرن ما، با فاصلهای که از روزگار گلبدن
گرفتهایم، مرز چیزی غریب است. پیرامونیان بیهوده
میاندیشند که میتوانند مرزت را به تصرف خود
درآورند و مشتت را بازکنند! غافل از این که هر
مشتی را بیش از هزار شیار است و هر شیار درهای
است سهمگین. با صدها خندق و دربند. من خودم بارها
در این درهها گم شدهام و در برخی ناگزیر از
برجای گذاشتن بخشی از وجودم شدهام. بخشی که هرگز
به من بازنگشته است و فقط جایش چون داغ زخمی بر
بدن جانم مانده است. در شیارهای دستم حتی گاهی
صدای زوزۀ گرگ به گوشم خورده است و بارها از خودم
و دربارۀ خودم دروغ شنیدهام. گاهی از ترس راست
گفتن و زمانی به خاطر در دسترس نبودن حقیقت که خود
چیزی متلون است
و میتواند مانند برگهای پاییزی باشد.
قرن ما پر است از کوچه و خیابان. پر از درخت و
بیابان. پر از جویبار و نسیم و خط الراس کوهساران.
آکنده از نعرۀ آدمیان و فریاد جرسهای هزار
بانگستان. دست من در مرز هزاران نیستی قرار دارد.
درست در آن جایی که با هستیها تماس مییابد. دست
من آغوش تولد مرگ است و زندگی. دست من روایت
حکایت من است.
اینک که از مرز میانسالی گذشتهام، احساس میکنم
که خاطرات بلاتکلیف زیادی روی دستم ماندهاند. این
خاطرات در میدانی به طول شصت سال مانند آوار
فرسودۀ کوهساران در میان درههای بیعبور
پراکندهاند و اغلب به درد کسی هم نمیخورند. مگر
گاهی. به صورت مصالح ساختمانی در معماری اندیشهای
راهنما! مثل خاطرۀ گلبدن که با جانم درآمیخته است
و در من ماندگار شده است. این خاطره در من خواهد
زیست و با من خواهد فسرد و همراه و در کنار دست از
گور بیرون ماندهام خواهد بود.
کسی در درونم میگوید: کودکان، دستخوش کوچهای
نابالغ و بدون گورستان خانواده، خاطرههای خود را
اغلب در آدرسهایی کمرنگ و بدون پستو و بدون حیاط
خلوت، در خلوت دل خود به نیش میکشند و اغلب نیز
ناگزیر از آن میشوند که در گذرهای ناشناس
خاطرههای خود را از دندان رها کنند. یعنی طول عمر
خاطرهها بستگی به همت شاعرانۀ آنها دارد...
سالهاست که دیگر مادری را در حال گفتن لالایی
نشنیدهام. گویا شاخ بزبز قندی هم، مانند نقش
سفالهایی که به دست باستانشناسان میافتند،
شکسته است. حالا کشاورزان به جای چیدن گل گندم، در
کارگاههای ساختمانی روزگار میگذرانند وشبها
خواب کیسۀ سیمان میبینند. یعنی حتی روایت
خوابهایشان هم با مصالحی ناتنی و بیگانه شکل
میگیرد. آهن و سیمان و هراس جای دیو و شاه پریان
را گرفتهاند.
و این میهمان جاخوش کردۀ درونم میگوید: در
پرسالگی، امان از فقر خاطرههای مشترک با دیگران.
امروز ناهار را در مونترال با چند همشهری هم سن و
سال خودم خوردم. سه ساعت با هم و با گذشتۀ مشترک
بودیم. با اینکه من فقط چند روز است که آمدهام و
آنها حدود سی سال، من تقریبا حرفی برای گفتن
نداشتم. آسمان به زمین نیامد، اما زمین در زیر
پایم سست شد.
دیری است که برای به بهانۀ رسیدن به مطلوب معنوی،
بهای سنگینی را برای رسیدن به مطلوب مادی خود
هزینه میکنیم. آدمیان از وصل فاصله میگیرند و
دارند بایکدیگر موازی میشوند. خدمات قابل خریداری
بر شتاب این روند میافزایند.
اینک تصور روزی که آدمیان دیگر نیازی به دیدن
چشمهای یکدیگر را نداشته باشند آسانتر شده است.
به گمانم روزی خواهد آمد که نیهیلیسم هم پیروان
خود را از دست خواهد داد. نیهیلیسم حاصل شکست
انسان در «عشق» است. آیا آدمیان موازی هم توان
عاشق شدن را دارند؟ آیا آدمیان موازی نیازی به
انتقال خاطرههای خود خواهند داشت؟
کوچۀ شعر غوغای مشیری در حال فروریختن است. شاه
پریان گریخته است. چشمهها خشکیدهاند. اجاقها
خاموشند و کرسیها سوختهاند. لهجهها در حال
انقراضاند. روستاها در پشت آوار خودشان پنهان
شدهاند. و خاکستر ترانههای ساییده و فرسوده
چشمها را به زمزمه میخوانند.
چند ماهی است که سه تا مارمولک قد و نیم قد به
خانۀ ما پناه آوردهاند و به گمان جا خوش
کردهاند. ما هم برای این کوچندههای لابد افسرده
و غریب مزاحمتی فراهم نکردهایم. آنها هر کاری که
میخواهد انجام میدهند. البته منصف که باشیم دو
کار بیشتر ندارند. یا میدوند و یا میایستند. چند
روز پیش که با نوۀ هفت سالهام تلفنی صحبت
میکردم، حال مارمولکها را پرسیدم. او با اندوهی
عمیق گفت: «با رفتن تو آنها هم رفتهاند. چون
خیلی غصه خوردند».
سرگرمی من با مارمولکها سابقهای طولانی دارد. بازمیگردد به کلاس
پنجم ابتدایی. من طبیعت را بیشتر از غذا دوست
داشتم و از هر فرصتی برای یافتن طبیعت استفاده
میکردم. ما اول رودخانۀ نیمهکارهای را در جنوب
شهر پشت سر میگذاشتیم و پس از عبور از خرابههای
حاشیۀ شهر و چند آجرپزی و یخچال و باغچه،
میافتادیم به کورهراهی خاکی که با شیب ملایمی به
طرف کوه میرفت. ده در پای کوه بود و سوادی
کاهگلیرنگ با لکههای سبز داشت. حدود سه چهار
کیلومتر راه داشتیم. من چون فکر میکردم که بقیۀ
دنیا هم همین ریخت و شمایل را دارد، تا به راه
میافتادم احساس میکردم که در دنیا حرکت میکنم و
اگر به راهم ادامه بدهم سر از ظلمات درخواهم آورد.
از قراین پیدا بود که ظلمات در چندصد فرسخی قرار
دارد... و همیشه یقین داشتم که هفتخوان رستم در
چنین راهی قرار دارد... چه پنهان که با بیمی پنهان
برای دیدن اژدها چشم میچرخاندم و هر لکۀ متحرکی
را که در چشمانداز میدیدم، گمان میکردم که میشی
است که لابد آبشخوری دارد...
متاسفانه داستان ظلمات برای کودکان تمام شده است و امروز تقریبا هیچ
کودکی نمیتواند به کورهراهی بیفتد که اسکندر
ذوالقرنین رفته بود. رستم و اژدها هم هیچ
کورهراهی در ذهن کودکان ندارند. ذهنها را
قهرمانان کارتنها به تصرف خود درآوردهاند و
جانشین پدر و مادرهای مبهوت و حیران شدهاند...
میخواستم از آشناییم با مارمولکها بنویسم. ما سه چهار کیلومتر راه
ده را دو سه ساعت در راه بودیم. هر سنگی را پشت و
رو میکردیم و هر گیاهی را میبوییدیم و به هر
جنبندهای که قادر به دفاع از خود نبود آزار
میرساندیم. بیچاره مارمولکها. آنها را
میگرفتیم و دمشان را با یک ضربۀ سنگی تیز از بدن
جدا میکردیم و از این که دم جداشده هنوز مدتی به
زندگی ادامه میداد و با رعشه میجنبید لذت
میبردیم! ما بارها سربریدن مرغ و خروس و گوسفند ر
ا به چشم خود دیده بودیم و این نوع خشونت هم در
کنار خشونتهای دیگردر ما نهادینه شده بود! غافل
از اینکه تقاس پس خواهیم داد...
اما صرفنظر از این آزارها، مهم این بود که با پیرامونمان تماسی
مستقیم داشتیم و دنیا و تزیینات دنیا را از نزدیک
آزمایش میکردیم و کوچهها و محلههای بیایانها
را زیر و رو میکردیم و اطمینان داشتیم که
بزرگترهایمان نیز تجربههای ما را در آستین دارند
و بسا که اژدها را هم دیده اند... و میدانستیم که
در تجربههایمان مشترکاتی با بزرگترهای خود
داریم. در ما اضطراب زمینۀ کمتری برای رشد پیدا
میکرد. چون مطمئن بودیم که در راههای بیگانهای
پرسه نمیزنیم. بعدها که با قانون ظروف مرتبط آشنا
شدم، راحت میتوانستم انسانها را با ظروف مرتبط
مقایسه کنم.
اما نیمۀ سدۀ پنجم هجری خیلی دور است. حتی غبار دست از گور
بیرونماندۀ گلبدن و گیتیبانو را باد روفته است و
پراکنده است. کاش کودکان چشمانتظار کاروانها را
میشناختیم. من فقط انتظارشان را میشناسم. به
قیاس!
کاروانسالار
سگها به استقبال کاروان آمدند. صدای زنگ شترها
آرامترشد.
صدایی که به وسعتی از بیابان دست میانداخت.
خورشید در پشت سر کاروان به شترها و دیوارهای
کاهگلی خانههای مفلوک برای چند دقیقه رنگ طلایی
موقتی میبخشید. به زودی آدمها باید به خلق و
خوی یکدیگر راه مییافتند. با همان شگردها و
شیوههای هزارانساله. لبخندهای موقت. هستی موقت.
فروتنی موقت. ستایش موقت و اخم موقت. آبادی منتظر
این هنجارها بود. هنجارهایی که با اسب و شتر از
دهانۀ حفرۀ افقی بیرون میآمدند و پس از درنگی
شبانه، با اسب و شتر به دهانۀ حفرۀ افقی فرو
میرفتند. هنجارهایی که گاهی هم پیاده رفت و آمد
میکردند. دروازههای حفرهای دو سوی آبادی اول
دنیا بودند و خود آبادی دنیایی بود مستقل. کاسه
آبی که با یک قطرۀ زلال بیدرنگ آب لایش از
پیرامونش سرازیر میشد. پارس سگها به بیابان
میرفت و دود بامها به آسمان.
شترها راه و جایشان را میشناختند. کوبۀ زنگها
هماهنگی خود را از دست دادند و ظرف چند دقیقه ورود
پرهیاهو تثبیت شد. کجاوۀ گلبدن را به بهترین اتاق
آبادی بردند و کاروانیان به رفاه شترهایشان
پرداختند و سهراب نگهبانان در اختیارش را سامان
داد. سیب در دست گلبدن گرم شده بود و گلبدن حاضر
به خالی کردن دست خود نبود. دیری نپایید که دایه
هم به اتاق گلبدن آمد. فضای محدود آبادی امکانی
برای تحرک بیشتر را نمیداد.
در چشمانداز اتاق ساده و بیآرایش مجال کافی برای
گلبدن بود که بلافاصله متوجه شود که چشمهای دایه
نگاه همیشگی خود را ندارند. اتاق در نگاه دایه گم
بود. او به جایی مینگریست که در دسترس نبود.
گلبدن با بیتابی از سبب نگرانی دایه پرسید. دایه
شرمنده از این که خودش را دربست در اختیار
گیتیبانو گذاشته است و ظرف چند روز تسلیم او شده
است، گفت: «نتوانستم به خودم بقبولانم که با تو
همان کنند که با من. ناچار به همکاری با گیتیبانو
دل خوش کردم. او حقایق و خیالبافیهایی را که جانش
را در چنگال خود داشت به من نیز سرایت دارد.
بالاخره خیالبافی هم یکی از حقایق زندگی است. آدمی
اگر خیالبافی نکندآ دلش میترکد. خیال با نیروی
جادویی خود حقیقت را از پای درمیآورد».
گلبدن که هنوز تن و جانش را در چنگال روزی که
گذشته بود داشت و نداهای درونش با فریاد جرس
آمیخته بودند، در حالی که بیمهابا با سیبش بازی
میکرد، گفت، با این که هنوز چیزی دستگیرش نشده
است، اعتراف میکند که حتی اگر قرار باشد که اتفاق
بدی بیفتد خوشحال خواهد بود. چون هر رویداد
ناگواری بهای چیزی خواهد بود که ممکن است به دست
آورد. اما توی دلش لرزید که نکند موضوع مربوط به
سهراب باشد. بعد ناگهان خشم وحس انتقامجویی غریبی
را در چشمهای دایه پیدا کرد. دایه چهرهای کاملا
متفاوت از همیشه داشت. مثل این بود که او برای
نخستینبار تصمیم گرفته بود به همۀ توطئههایی که
در طول زندگیش چشیده است و عمرش را به آنها باخته
است پاسخ بدهد. مثل این که در زنگاربستۀ قفس ببر
گرسنهای را گشوده باشند. مثل این بود که همۀ
تاولهای دایه سر باز کردهاند. دایه وانمود که
خونسرد و مصمم است و بعد با آهنگی عاری از نگرانی
گفت: «قرار است که ترا بربایند. گیتیبانو ترتیب
همۀ کارها را داده است. بعد با سهراب میروی به
پیش دائیت».
-
«پس ماموریتم چه میشود؟ پس برنامۀ آشنایی سهراب
با بزرگان غزنین چه میشود؟ پس با نگهبانان چه کار
میکنیم؟ شما و جاریه چه میشوید. من که دارم
دیوانه میشوم. جواب پدرم را چه میدهم؟ من که
دائیم را چند بار بیشتر ندیده ام؟ دائیم که خبر
ندارد»؟
-
«گفتم که گیتیبانو ترتیب همۀ کارها را داده است.
قرار شده است که بعد بروید به بخارا. آن جا هم پر
از آدم حسابی است».
گلبدن که از چشمانداز خیالی داستان انگیخته بود
پرسید، مگر سهراب همه چیز را میداند؟ دایه جواب
داد که قبلا ترتیب همۀ کارها داده شده است. خود
سهراب نقشۀ فرار را کشیده است. گیتیبانو فقط راه
و چاه را نشانش داده است. باکالیجار هم در جریان
است! اما باید طوری وانمود شود که سلطان مسعود
ترکمانان را ربایندۀ گلبدن بداند و خشمی متوجه
باکالیجار و تیمور خان نشود. و باید چنین وانمود
کرد که سهراب برای نجات تو از دست ربایندگان در پی
تو آمده است.
آن شب آبادی کوچک خیرآباد اسراری داشت بیش از همۀ
ظرفیت تاریخ خود. کاروانسالار خسته، در کنار آتش
زیر و روی خاکستر، برای سهراب از خاطرات سفرهای
دور و دراز خود تعریف میکرد.
کاروانسالار سالخوردهای بود جهاندیده و
چشمگشوده که در هر آستین خود چون مورخان هزار
داستان داشت و پرآوازه بود به امانتداری در گزارش
رویدادهای هفت اقلیم که از سرایها و باراندازهای
دور و نزدیک در ذهن داشت. و این را سهراب هم
میدانست
که سخت تشنه و شیفتۀ خبرهای اجتماعی بود.
گیتیبانو الگوی بیچون و چرای او بود.
غیر از چند نگهبان که مامور حراست از جهیزۀ سنگین
و گرانبهای گلبدن و اتاق او بودند، کاروانیان همه
در خواب بودند. سگها بیدار بودند و لابد که خوش
نداشتند که سگهای غریبۀ کاروان در چند قدمی آنها
حضوری خودمختار داشته باشند و به شیوۀ خود پارس
کنند.
خصلتی که از نیاکانشان به ارث برده بودند. مانند
شترها که شکیبایی را و همچنین کینه را. شترها یا
خوابیده بودند و یا شکیبایی میکردند. اهالی آبادی
در فکر روزگار خود بودند. گلبدن و دایه حرف روزهای
آینده را میزدند و سهراب در حضور کاروانسالار
تمام گوش بود. خبرهایی میشنید به وسعت بیابان. از
غزنین و بخارا، از سمرقند و سیستان، از مرو و از
نیشابور، از ری و فراتر. و از بلخ. از بردارشدن
حسنک وزیر.
کاروانسالار در آستانۀ هفتاد سالگی مرد غریبی بود.
از گزارشهایش پیدا بود که از نوجوانی به چشم و
گوشش یک لحظه امان نداده است تا بیارامند. او در
بیابانها هر سنگ و کلوخ و بتهای را پس زده بود
و کوهساران را دره به دره درنوردیده بود. و از هر
باراندازی باری گرفته بود و داستانی اندوخته بود.
و پستوی ذهنش انباشته بود از چشماندازهای دور و
نزدیکی که به هیچ کدام مجال فسردن و رنگباختن
نمیداد. او در این پستوی هزاردالان، سلسله جبالی
داشت از خاطره و اقیانوسی از حادثه. و
مجمعالجزایری از عشق.
کاروانسالار در کنار اجاق ، با دیدن گل آتش در
چشمهای سهراب، برای انگیختن او به ناگهان پرسید،
مگر میتوان یک لحظه بیعشق زندگی را دنبال کرد؟ و
خود پاسخ داد که عشق عادتی است که ترک آن زندگی را
از وجاهت میاندازد. سهراب به شوخی پرسید، او هم؟
و کاروانسالار غرید که او تا زنده است هرگز مجال
نخواهد داد که زندگیش از وجاهت بیفتد. او در لحظۀ
مرگ هم چشمش را خواهد گرداند، تا شاید دل به گرو
یاری نهد و با عشقی تازه چشم فروبندد. تا هم
تابوتش و هم گورش بوی بهار نارنج بدهد و بوی عسل!
و گفت که او سراسر عمرش را یا فراغ کشیده است و
یا سراغ گرفته است.
سهراب چهرۀ کاروانسالار را خط به خط میخواند و
گوش میداد. چهرهای که خط هر شیارش تکیه بر کوهی
با هزار نشاط داشت و چشمهای ریزش گرد گیتی و آفاق
میگشت. حالا در این بیابان، سهراب تشنۀ شنیدن
داستانهای دور و نزدیک بود و آن یکی داستان حسنک
وزیر.
گلبدن که دایه را با چهرهای دیگر یافته بود،
برآن بود که یک شبه همۀ راههای متروک گذشته را
بازیابد.
سگها زندگی سگ خود را داشتند و مارمولکها جز
برودت هیچ تنوعی را تشخیص نداده بودند. حتی در
تاریکی شب،
مانند مردم پیرامون خود، یا میدویدند و یا
میایستادند.
نگهبانان به تاریکی شب و باروی قطور بیابان اعتماد
کرده بودند و به خواب افتاده بودند.
اما گیتیبانو در ستاد درونش تسلیم دگرگونیهای
لحظه به لحظه بود و خود این را نمیدانست. او چنان
غرق در دنیای خود بود که غرق شدن در اقیانوس را به
هیچ میگرفت.
و سلطان مسعود بر این باور بود که دنیا فقط برای
او آفریده شده است. با خنیاگرانش و شاهدانش و جام
بادهاش و یاوهسرایانش. چنین بود شبی در نیمۀ سدۀ
پنجم هجری.
سهراب دم گرم کاروانسالار را ستود. کاروانسالار
پرسید، آیا او هرگز عاشق بوده است؟ سهراب با شرمی
محسوس، پاسخ داد که نمیداند! کاروانسالار نتیجه
گرفت که او عاشق است و گفت که عشق کالایی نیست که
بتوان آن را لب طاقچه گذاشت. همین نیاز به
پنهانکاری ناشی از جادویی بودن عشق است. آدمی
گاهی عاشق است و حتی به خودش نیز به دروغ میگوید
که عاشق نیست. گاهی نیز خودش را به بیراه
میاندازد، تا کسی متوجه راز درون او نشود. مخصوصا
هنگامی که بیشتر از یک عشق دارد. آدمی در حالی که
در درونش نمیتواند پایبند تنها یک عشق باشد، مدام
از وجاهت یک عشق دم میزند. و چنین است که سنت
معیوب تکعشقی منقرض نشده است. مگر میشود که فقط
با یک عشق سیراب شد؟ هر عشقی شعشعۀ خود را دارد و
سلاح خود را برای به دام انداختن آدمی. و آدمی اگر
به دام نیفتد میمیرد. مثل ماهی که غرق آب است تا
زنده بماند.
بعد کاروانسالار از عشقهای بی شمار خود گفت.
سهراب تمامگوش بود. پاسی از شب گذشته بود. سهراب
برای چندمین بار کاروانسالار را ترک کرد و در
آبادی چرخید و خود را از آرامش پیرامون مطمئن کرد.
هیچ پنجرهای از اتاقی به بیرون، که بخشی از
بیابان بود، گشوده نبود تا سهراب نور چراغی را در
پشت آن ببیند. خانهها در تاریکی مطلق پنهان بودند
و پارس سگها تنها نشانی بود که جای آبادی را فاش
میکرد. بار آخر که به نزد کاروانسالار بازگشت،
احساس کرد که او آهنگ خوابیدن را دارد. اما خود او
شب را بیپایان میدید. به امید تمدید بیداری از
کاروانسالار درباره بر سر دار رفتن حسنک وزیر
پرسید.
کاروانسالار با نگاهی مهربان، که نور ضعیف و
دودگرفتۀ اتاق برای دیدن عمق آن کفایت نمیکرد،
گفت، این هم دلیل عشق. عاشقان علاقۀ چندانی به
خواب ندارند. خستگی آنها را از پای درمیآورد و
آنها خستگی را. و برای از پای درآوردن خستگی به
هر بیراههای میافتند. عاشقها وقتی که دستشان
از همه جا کوتاه شد، میخوابند تا شاید در خواب
چشماندازمطلوب خود را بیابند. چنین است که در این
بیابان دوردست و بیصاحب به ناگهان سر از بلخ
درمیآورند. البته انتخاب درست است. چون بلخ از
زمانهای بسیار کهن همیشه چهار راه حوادث بوده است
و حتی در زمان اسکندر هم همه بر این باور بودند که
راه ظلمات از بلخ میگذرد. همچنین راه هند و چین و
ماچین و راه جیحون و سیحون. همینطور هم بود. فقط
هیچوقت کسی از ظلمات بازنگشت تا داستان آن را
تعریف کند. شاید هم ظلمات در درون ما و در انتهای
یکی از راههای ذهنمان قرار دارد. در ظلمات گویا
همۀ چیزهای آشنا به پایان میرسند و نوبت میرسد
به چیزهایی که هیچ نشانی از آنها نداریم، اما
وجودشان را نفی هم نمیتوانیم بکنیم.
- «برای من غزنین و هرات در آغاز ظلمات قرار
گرفته اند».
- «میخواهی مرا بکشانی به هرات و حسنک
وزیر. میدانم».
بعد کاروانسالار، مانند شهرزاد، داستان حسنک وزیر
را تعریف کرد. همان داستانی که بیهقی با چشمان باز
شاهدش بوده است:
روایت بر دار شدن حسنک وزیر
کاروانسالار از خورجین خود مشتی برگۀ
زردآلو و توت خشک درآورد و در پیاله ریخت و
سپس به گفتن داستان حسنک وزیر پرداخت. به گونهای
که در بلخ شنیده بود و بیهقی دبیر سلطان مسعود نیز
جز آن نمیتوانست بگوید:
پس از درگذشت سلطان محمود، وزیر او حسنک با برتخت
نشاندن دیگر پسر او امیر محمد کینۀ خود را در دل
امیر مسعود کاشته بود. حسنک حتی به عبدوس، یکی از
کارگزاران مسعود، به طعنه گفته بود که اگر امیرش
برتخت نشیند میتواند حسنک را بر دار کند. امیر
مسعود نیز که باور کرده بود که دنیا تنها برای او
آفریده شده است، پس از پایین کشیدن برادرش از تخت
و در بند کردن او، به یاران خود در نیشابور گفته
بود که بیدرنگ باید که رسمهای حسنکی را بردارند
و بر آن شده بود که در اولین فرصت انتقام خود را
از او بگیرد. و انتقام یک سلطان دست و دل باز
پیداست که چگونه است.
پیدا بود که کاروانسالار
در همین آغاز روایت احساس ملال میکند و آهنگ آن
را دارد که تا میتواند دست و پای آن را بچیند:
«من هروقت به مرگ زیبایی فکر میکنم افسرده
میشوم. بالای دار هم چشماندازمحدودی را که از
دنیا داریم از وجاهت میاندازد و آدمی بیدرنگ فکر
میکند که دارستان؟ دارستان نمیتواند زیبا باشد و
نسل سپیدارها را باید کند و از کلاغها باید خواست
که برای لانههایشان به فکر جایی دیگری باشند».
سهراب خواست پاتابهاش را بازکند تا ساق پاهایش
کمی نفس بکشند، اما بلافاصله منصرف شد تا چیزی از
آمادگی خود نکاهد. این انصراف از نگاه کاروانسالار
جهاندیده دور نماند: «هشیاری خوب است، اما مدام در
اندیشۀ ستیز و رویارویی بودن هم زیبایی را زشت
میکند. سگها زندگی آسودهای ندارند».
اما کاروانسالار داستان حسنک وزیر را چنان پردرد
آورد که گویی داستان یک ملت است. ملتی که او را بد
حادثه پایانی نیست. و در نتیجه داستانش را پایانی
نیست. داستانی که تنها تنوعش تکرار آن است. شاید
به همین دلیل است که عشق را در این جا منزلت و
وجاهتی دیگر است، با همۀ پیچ و خمهایش. در این جا
حذف عشق حذف زندگی است.
حسنک هنگامی که وزیر سلطان محمود بود در بازگشت از
مکه از خلیفۀ فاطمیان مصر خلعت گرفته بود و در
نتیجه تهمت قرمطی بودن را برای خود فراهم آورده
بود. و در آن روزگاران آسانترین شیوۀ از میدان به
در کردن رقیبان بستن اتهامی از این دست به دامن
آنان بود. و کسی که متهم میشد، چون جذامیها
محکوم به نیستی میبود که بهترین حالتش دربدری بود
و نشخوار مدام دیار زادگاه در غربت و کوهپایهها و
چشماندازهای ناتنی.
بزرگترین مدعی حسنک به هنگام ابتلاء بهاین جذام،
خواجه بوسهل زوزنی بود که امامزادهای بود محتشم
و فاضل و ادیب اما با طبعی شرور. او سرانجام
توانست با استفاده از قدرت خود و ضعف سلطان در
انتقامجویی، اسباب محاکمۀ حسنک را به گناه قرمطی
بودن فراهم آورد. با حضور قضات و فقها و دیگر
صاحبنظران... در دادگاه هر حرف درستی را که حسنک
گفت به هزار نیرنگ به شرارت تعبیرش کردند و
سرانجام رای به صدور حکم از نخست پیدا را صادر
کردند: حسنک را باید بر دار کرد.
میگویند، بوسهل سوزنی دلیلی که آورده بود این بود
که عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده
است، کس باز نتواند داشت. سپس همۀ دارایی حسنک را
به نام سلطان نوشتند که صاحب اختیار جان و مال و
ناموس عمومی است. بعد حسنک را از جای کندند و تا
اجرای حکم دار به زندانش بردند. آن گاه همه رفتند.
میگویند امیر مسعود بوسهل را ملامت کرد. بوسهل
گفت که چون اویی را با خویی که داشت نگاه نتوانست
داشت که راه قرمطیان سپرده بود.
کاروانسالار با آهنگی گلوشکن به سهراب گفت: «خوی
آدمی باید بر بزرگان پسند افتد و اگر نه این چنین
باشد، سزاوار مرگ است. یعنی در عرف بزرگان گناه را
هیچ تعریفی نیست. بزرگان همۀ خویها را در انحصار
خود دارند و هروقت که بخواهند آن را متناسب با
نیاز خود تعریف میکنند». آن گاه داستان حسنک را
دنبال کرد:
و آن روز و آن شب تدبیرِ بردارکردنِ حسنک پیش
گرفتند. و دو مردِ پیک راست کردند، با جامۀ پیکان
که گویا از بغداد آمدهاند و نامۀ خلیفه آوردهاند
که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید
کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری
نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها
ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از
صفر، امیر مسعود برای پرهیز از شفاعت برنشست و
آهنگ شکار کرد و نشاط سه روزه. با ندیمان و خاصگان
و مطربان. و در شهر فرمود داری زدن بر کران مصلای
بلخ. پای شارستان. و مردم روی به آن جا نهادند.
بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر روی یک
بلندی جای گرفت.
سواران و پیادگان رفته بودند تا حسنک را بیاورند.
چون از کنار بازار عاشقان درآوردندش و به میان
شارستان رسیدند، حسنک را بوسهل دشنامهای زشت
بداد. حسنک به او نگاه کرد و هیچ نگفت. مردم همه
بوسهل را لعنت کردند از حرفهای ناشیرین و
دشنامهای زشت که بر زبان رانده بود. حسنک را
بیدرنگ بر پای دار آوردند. آن دو پیک ظاهرا از
بغداد آمده را نیز ایستانده بودند. و قاریان قرآن
میخواندند.
آن گاه حسنک را گفتند که جامه از تن برکند. حسنک
دست اندر زیر کرد و از زیرشلوار بند استوار کرد و
پاچههای آن را ببست و جبه و پیراهن به درآورد و
دور انداخت با دستار. برهنه با زیرشلوار بایستاد و
دستها را برهم انداخت. با تنی چون سیم سفید و
رویی چون ده هزار نگار. همۀ مردم از درد
میگریستند. خودی روی پوشی آهنین بیاوردند. عمدا
تنگ. چنان که روی و سرش را نمیپوشاند. آواز دادند
که سر و رویش را بپوشاند، تا از سنگ تباه نشود، که
سرش را به بغداد خواهیم فرستاد. نزد خلیفه. حسنک
لب میجنباند و چیزی میخواند. خودی فراختر
آوردند. در این هنگام احمد جامهدار آمد سوار. روی
به حسنک کرد و گفت: سلطان میگوید: این آرزوی تست
که گفته بودی: چون تو پادشاه شوی ما را بردار کن.
ما خواستیم بر تو رحمت آوریم، اما امیرالمؤمنین
نوشته است که تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر
دارت میکشند.حسنک البته هیچ پاسخی نداد.
میگویند هوای بلخ سنگین شده بود. شهری که به دار
خو گرفته بود، با این یکی دار درمانده شده بود.
سکوت فاتح شهر و بیابان بود. و خشم باد که خاک
میافشاند بر سر و روی مردم. جوانی از جوانی دیگر
پرسیده بود که چرا قرمطیها را میکشند و جوان
دیگر پاسخ داده بود، تازه این یکی که قرمطی هم
نیست. فقط اتهام را بر او وارد کردهاند و بقیۀ
کار را رها کردهاند بر عهدۀ طبع اتهام. هر کسی را
که به مذاق دربار خوش نیاید قرمطیش میخوانند. به
هزار و یک دلیل. تنها جای شکر دارد که نیاز به
آوردن دلیل هنوز وجاهت دارد. روزی خواهد آمد که
خواستن دلیل برای گناه بار گناه را سنگینتر خواهد
بود و بر خشم داوران خواهد افزود. واقعیت این است
که مردم جان و مال و ناموس سلطان هستند و او در
رفتار با مال خود مختار است. با هر شیوهای از
هزاران.
لابد تنها صدایی که میآمد، صدای کاروانی بوده است
که دور یا نزدیک میشده است و صدای پچپچ بلخیان.
همراه با صدای خشم باد. لابد جرسها در بیابانهای
بلخ فریاد میکشیدهاند. و لابد مارمولکها در
بیابانهای بلخ یا میدویدهاند و یا
میایستادهاند. مثل مردم بلخ در بازار بلخ که یا
کار میکردند و یا مبهوت بودند. و لابد که بوی
وحشت بر عطر گندم و نان چیره بوده است.
پس از آن که خود فراختر آوردند، سر و روی حسنک را
با آن بپوشاندند. سپس او را آواز دادند که بدو! دم
نزد و از ایشان نیندیشید. صدای مردم درآمد که شرم
ندارید، که مردی را که به دار میکشید، به دو پای
چوبهاش میبرید؟ چه نیازی است به این همه شتاب؟
نزدیک بود شوری بزرگ پدید آید. سواران بر مردم
تاختند و شورش را با تازیانه نشاندند. جلاد حسنک
او را استوار ببست و رسنها پایین آورد. آواز
دادند که سنگش اندازید. کسی دست به سنگ نبرد از
سنگهای آماده. همه زار میگریستند. به ویژه
نیشابوریان که مهر حسنک را بر دل داشتند. ناگزیز
به گروهی آماده پول دادند تا سنگ بیندازند. سنگها
انداختند. حسنک مرده بود که جلادش طناب بر گلویش
انداخت.
آن گاه مردم از پای دار بازگشتند. سر به زیر
افکنده و نالان و حسنک تنها ماند، چنان که تنها
آمده بود از شکم مادر. چندی بعد در مجلس نشاط و
شراب و مطربان سر پژمرده و بویناک حسنک را در
مجمری به نمایش گذاشتند. برای حاضران مجلس.
میگویند که چشمهای حسنک اصلا به چشم نمیمانست.
گزارش کاروانسالار برای سهراب به پایان آمد. اما
از بیهقی میشنویم که «حسنک حدود هفت سال بر دار
بماند. پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. چنانکه
اثری نماند، تا به دستور فروگرفتند و دفن کردند.
چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست».
شب غریبی بود آن شب در خیرآباد. کاروانسالار سخن
با سهراب را در کنار آتش با عشق آغاز کرد و در
کنار خاکستر با مرثیه به پایان برد. سهراب در
اندیشههایش استوارتر شد. هم درعشق، اگر عشقی در
میان بود و هم در نفرت که جوانه میزد و میرویید.
آتش خاموش شده بود و خاکسترش را هم رمقی نمانده
بود. به نظر میرسید که سگها خسته شدهاند. دود
سرد و خواب چشمهای کاروانسالار و سهراب را
میسوزاند. در ذهن سهراب دلتایی از نگرانیها به
دریایی خروشان میپیوست، که زورقی از عشق در میانش
در تلاطم بود. گاه در مسیر نسیم و زمانی دستخوش
توفان. در هر دو حال چون چراغی دریایی. سوسوزنان.
این بار در جهتی وارونه. و با نقش و نگاری در
حصار. به دور از اغیار. سهراب آرزو داشت که
کاروانسالار این را میدانست. کاروانسالار تندیس
کوهی بود هزار شیار. با آبشاری چون پری دریایی.
کاروانسالار پیشنهاد افتادن به خواب را کرد. فردا
راهی دیگر در پیش روی بود در بیابانی که بارویش
بیابان بود و آسمانش هفت طبقه.
روستا خفته بود. دایه هم در قالبی نو خفته بود و
گلبدن هم. گلبدن خوابی میدید گاه شیرین و گاه تلخ
و نمیدانست که در خواب چه کاره است. سهراب سوار
بر اسبی سفید میراند. اما پاهایش تاول زده بودند.
مارمولکها هم به هنگام دویدن غصه میخوردند و هم
به هنگام ایستادن.
یک روز بیهوده
سپیده سرزد. کاروانیان به عادت همیشه زودتر از
سپیده آتش افروخته بودند. هنوز دود با تاریکی
میآمیخت. سگها گاهی چرت میزدند و گاهی پارس
میکردند. کاروانسالار، که از نوجوانی شب و روزش
یکی بود، زوتر از همه بیدار بود. خیرآباد مانند
کودکی یتیم در انتظار هیچ نوازشی نبود و بیگانگان
و شترها که میرفتند باز با سگهای نحیفش تنها
میماند.
رفتار دایه با گلبدن کاملا دگرگون شده بود. آنها
بیدار که شدند هرکدام بیدرنگ در فکر آماده کردن
خود بودند که سریعتر از همیشه انجام گرفت. بعد
دایه برای سنجیدن موقعیت از اتاق رفت بیرون.
از صدای زنگها پیدا بود که کاروانیان در حال رو
به راه کردن شترها هستند.
صبح زود که چشم سهراب به چشمهای کاروانسالار
افتاد باور نکرد که او همان سالار هزارقبیلۀ شب
گذشته است. دوباره پردۀ روزمرگی چهرۀ کاروانسالار
را پوشانده بود و نمیتوانستی فکر کنی کهاین مرد
اقیانوسی است با صدها مجمعالجزایر زنده و پررفت و
آمد و اقیانوسی که در جا به جای کرانههای رنگینش
دلتایی دارد از رودی از راه دور آمده. و سوار
پیادهای است که هر آن میتواند اسبش را زین کند و
سر از هزار قبیله در آورد و با هر شیهۀ اسبش
حکایتی غریب را رقم بزند و رسد کند. و گاهی هم
مردی است در ساحل ایستاده و غرق تماشای غرق خویش و
دستش از ساحل نمیرسد در دریا به دستش و در انتظار
لحظهای است که دیگر سر برنیاورد از میان امواج. و
مردی است که اندام فرتوتش نشان نمیدهند که دل او
بی نیاز از بسیاری از روزمرگیها حضور نازک کارانۀ
بیشتری دارد و تپیدنش تنها از سر عادت و طبیعت
زنده بودن نیست و اگر شتاب دارد از سر ضرورت است و
تنگی بیامان وقت.
شترها در حال دهنکجی بودند و آدمهای کاروانسالار
در حال بارزدن به آنها و با هر بستهای که
برمیداشتند نقش دهها حجم رنگین را در ذهن خود
میساختند. در پشت بامها چند نخ دود با نسیم
صبحگاهی همراه میشدند و به راهی بدون بازگشت
میافتادند. حالا چشم تا افق در بیابان رخنه
میکرد. فکر میکردی که بیابان در انتظار بیدارشدن
آبادی درون خود بوده است تا از تنهایی به درآید.
فکر میکردی که بیابان خیلی تنهاست و افق دوردست
مرز تنهایی بیابان است و از افق به بعد است که
زندگی واقعی و سرزنده شروع میشود. افق به آن سوی
بیابان هویت میداد. درست مخالف آسمانِ عاری از
افق.
سهراب مدام از شتری به شتر دیگر سر میزد و به
همراهان خود دستورهای لازم را میداد. و کسی
نمیدانست که بار چه امانتی در درون او در حال
غوغاست. او شب پیش چند بار بر آن شده بود که دل
خود را نزد کاروانسالار بتکاند، اما به رغم
اعتمادی که چهرۀ کاروانسالار فراهم میآورد، هربار
که میخواست دهان بازکند به یاد سفارشهای مکرر
گیتیبانو میافتاد که هرگز به مهربانیهای کسی
اعتماد نکند. در هرحال سهراب شب پیش را به زندگی
خود پیوند زده بود. احساس میکرد که چشمهایش
بازتر شدهاند و به نیروی تحلیل بهتری دست یافته
است. حالا زندگی برای سهراب تنها در پرواز کفترهای
چاهی در راستۀ باردانههای پیرامون چاههای
قناتهای بیابانها خلاصه نمیشد. حالا فکر میکرد
که همواره دار مجازاتی در چشمانداز پیش روی خود
دارد که اسکلت پوسیده و بدون سر بی گناهی از آن
آویزان است. حالا فهمیده بود که زنده بودن بسیار
متفاوت است از زندگی کردن. حالا میدانست که کار
زورقها تنها با بادبان تمام نیست. کاروانسالار
بادبانهای ذهن او را را از استقلال انداخته
بود. و حالا در شگفت بود که به کسی که چشمانداز
رو به رویش را دگرگون کرده بود، به سفارش خواهرش
نباید اعتماد کند.
کجاوۀ گلبدن جلو چشمهای مبهوت کودکان سحرخیز
روستای دل بیابان بر کوهان شترش قرار گرفت. جهیزیۀ
گلبدن با دیگر بارهای کاروان نیز بار شترها شده
بودند. مانده بود فریاد جرسها، که برخاست. سر
قطار کاروان به آرامی وارد حفرۀ افقی شرقی شد و
دیری نپایید که آخرین شترهم با بدرقۀ سگها قدم به
دهانۀ حفره گذاشت.
قافله رفت و قائله خوابید. سگها فاتحانه به رد
پای شترها بازگشتند. لابد با این فکر که قافله را
از دیارشان بیرون راندهاند.
چشمهای گلبدن با کنجکاوی بیشتری در چشمانداز در
دسترس، کران تا کران تا خط افق، میگشت. اما جز
فریاد جرس، که حالا از ظرفیت شکیبایی میکاست،
صدایی شنیده نمیشد. و چنین به نظر میآمد که
بیابان را به بیابانی دیگر بردهاند! در
کوهپایهها هم لکهای نمیجنبید. فقط مارمولکها
بودند که یا میدویدند و یا میایستادند. حالا بود
که به ناگهان گلبدن فکر کرد که چقدر میتوان
مارمولکها را
موجودهایی خیلی
خودی پنداشت. دلش خواست که مارمولکی در کجاوۀ
محصور خود میداشت و میتوانست پس از نوازش زیر
گردنش با او حرف بزند. آن وقت میتوانست اطمینان
داشته باشد که رازش فاش نخواهد شد و مارمولک هرگز
نه به هنگام دویدن و نه در حال ایستادن چیزی را
فاش نخواهد کرد و بهت جدیدی را به بهت سنتی خود
خواهد افزود.
فاصلههای غیبتهای حضور اسب سهراب دوشادوش گلبدن
کمتر میشد. اما پس از چند قدم دوباره سهراب غیب
میشد. سهراب ندانسته بر هیجان گلبدن میافزود.
در جای بیابانی که آن را به بیابانی دیگر برده
بودند، چنین بود که جز اضطراب چیزی برجای نمانده
است. شترها و کاروانیان چیزهایی بودند که به قوزک
ساق پای باریک گلبدن بسته شده بودند. و
چشماندازخاطرهای بیش نبود.
مثل خاطرۀ تنوری متروک و خاموش. تنوری با تنی
ترکترک و با انباشتهای از خاکستر سرد. در دالانی
که از دود تنور بیشتر از خود تنور یادگار بر جای
مانده است.
امروز در مونترال بیش از این نیروی تجسم ندارم. سه
ماشین غولآسای آتشنشانی، دو ماشین پلیس، دو
آمبولانس و بیشماری مامور در چند قدمیم گرد
آمدهاند تا گربهای را که در هرۀ این سوی
پنجرهای بسته در طبقۀ سوم ساختمانی نشسته است و
خیابان را تماشا می کند پایین بیاورند. گویا
عابری ماموران را از حضور گربۀ بیاحتیاط در جایی
تعریف نشده خبر کرده است. صدای فریاد ماشینهای
امداد دیگری که نزدیک میشوند نیز شنیده میشود.
سفر از این چشمانداز به چشمانداز بیابانی تعطیل
در نیمۀ سدۀ پنجم هجری در حاشیۀ کویر واقعا دشوار
است. عصایم را به نشانۀ هشدار بلند میکنم تا بروم
آن سوی دیگر خیابان. ماشینها ناگهان در دو جهت
خیابان از حرکت باز میایستند و دالانی پهن برایم
باقی میگذارند و دو نفر از پیادهرو میپرند به
کنارم و اجازه میخواهند تا در عبور از عرض خیابان
کمکم کنند. از شدت شرم ناتوانتر میشوم و در عین
حال میخواهم سرعت بگیرم تا هرچه زودتر رفت و آمد
خیابان را به حال طبیعی خود برگردانم. و به یاد
میآورم که سحرگاه آن روز صبح هنگامی که کاروان
گلبدن با فریاد جرسهایش در حفرۀ افقی شرق خیرآباد
فرو میرفت، هنوز سلطان در خواب بود و اسکلت
پوسیده و بدون سر حسنک وزیر از داری در بلخ آویزان
بود و هیچ کسی نگران گربههای جلو دکانهای
هریسهپزان بازار معروف بلخ نبود.
کاروانسالار پیاده بود. او در این فکر بود که پس
از بازگشت از این سفر کار خود را برای همیشه تعطیل
کند. فکر میکرد که به آخر راه رسیده است. اما
هنوز در راه بود که دلش برای همۀ راههایی که بیش
از نیمقرن رفته بود تنگ بود. او فکر میکرد که
راهها ادامۀ رگهایش هستند و البرز ستون فقراتش.
فکر و تصمیم او زاییدۀ نگاه دیگران بود که آدمیان
در سن بالا قدرت درک خود را از دست میدهند. با
این نگاه، کاروانسالار این را هم میدانست که اگر
کار نکند فلج خواهد بود. اما دلش خوش بود که از
اندوختههای ذهنش تغذیه خواهد کرد و اگر عمری را
با شترها گذرانده است، در باقیماندۀ عمرش نیز
خواهد توانست مانند شتر نشخوار کند! نشخوار راهها
و سراها و عشقها. نشخوار حرفهای ناگفته و کارهای
به اجبار به تعویق افتاده. در چشماندازهای بزرگ
دلش. و در کنار تکدرختهای باشکوهی که سالها در
درونش خونش را نوشیدهاند و صدها دل شکوفه
دادهاند. کاروانسالار باخود میاندیشید که هنوز
ثابت نشده است که شعشعۀ صور خیال کمفروغتر باشد.
اگر نهاین چنین میبود، انسان قادر به ادامۀ حیات
نمیبود.
کاروان در دالان افقی پیش میرفت و میرفت. شمردن
گامهای اشتران سودی نداشت. چون شماره که درشت
میشد، برای شمردن گام بعدی فرصتی نمیماند. تنها
چارۀ کار بردباری بود و ورز خاطرهها. میتوانستی
چشم یار را آنقدر تمرین کنی که به جای دو چشم
چهار چشم داشته باشی.
افق نمایش تازهای برای دیدن نداشت. شترها هم
میدانستند و راه را گم نمیکردند. از فریاد
جرسها پیدا بود که راه همانی است که هزاران فریاد
جرس را در گوش دارد و شکیبا است. سهراب نخستین بار
بود که خودش را به این راه سپرده بود. او در پیچ
و خم راه به راههای پر پیچ و خم برائت از گناه
ناکرده میاندیشید. از داستانهایی که شنیده بود
به این باور رسیده بود که فراهم آوردن برائت یکی
از دشوارترین کارهای جهان است و عمر آدمی هرگز
برای دفاع از خود کفایت نمیکند. از کوششهای شخصی
خود نیز به همین نتیجه رسیده بود. فکر میکرد که
در میان آدمیان مرزهای گوناگون فراوانی وجود دارد
و هرکس مرزی را هماهنگ با تمایلات درونی خود
برمیگزیند که برای رسیدن به آن باید راه
جداگانهای را پیمود. و صادقانه آرزو کرد کاش
آدمیان نیز مانند شترها راه خود را میشناختند و
به آن ایمان داشتند. او همچنین فکر کرد که
مارمولکها آزادانه به هر سوی که میخواهند
میدوند و در هرکجایی که میخواهند بیدرنگ
میایستند. و بعد فکر کرد که مارها مارمولکها را
هم در حال دویدن و هم در حال به تماشا ایستادن
میبلعند و لابد که مارمولکها هم غصه میخورند.
اما مارمولکها باید خوشحال باشند که مارها هرگز
بیشتر از نیاز خود نمیخورند و هرگز هیچ ماری
اقدام به ذخیره کردن مرده یا زندۀ هیچ مارمولکی
نمیکند...
خورشید باز بالا آمده بود و میتوانست به درون
کجاوۀ گلبدن گرمای نسبتا مطبوعی را ببخشد. اما
گلبدن با نگرانی و دغدغۀ بزرگی که داشت از این
گرما بی نیاز بود. دلش میشورید و مغزش از گشودن
هرگونه چشماندازی ناتوان بود.
حالا دلش میخواست اقلا سیبی را بر نک دشنهای
ببیند. اما سهراب از شدت دغدغه از سرودن این شعر
بیکلام هم ناتوان بود. بیابان خالی، خلاء هولناکی
بود که درونش را از بیرون میمکید. گلبدن به یاد
درخت سیب پشت پنجرۀ اتاقش افتاده بود که از روزی
که شکوفه میداد تا روزهایی که سیبهای کرمویش پشت
برگها پنهان میشدند با خود مشغولش میکرد
حالا ناگزیر بود از شکاف کجاوه افق را بشکافد تا
شاید شکوفۀ رویدادی را بیابد. آرزو کرد که دختر
کشاورزی فقیر میبود و با پای برهنه در صحرا کار
میکرد و بز میدوشید. غافل از این که دختر
پابرهنۀ کشاوری در حال کار در صحرا و دوشیدن بز
آرزو میکند که دختری کجاوهنشین میبود و همصحبت
دختر شاه پریان و هرگز نمیدید که داس دست پدرش را
بریده است.
سهراب راند تا پهلوی کاروانسالار. بعد پیاده شد و
از دهانۀ اسب گرفت و پا به پای کاروانسالار شد و
پس از چند قدم از او خواست تا برای رفع خستگی کمی
سوار شود. کاروانسالار با لبخندی پدرانه گفت که
سواری بیشتر خستهاش میکند وگفت که نگران نباشد،
او بیش از پنجاه سال پا به پای شترها راه رفته است
و گفت که راه زیادی نمانده است. سهراب به زحمت
میتوانست از چهرۀ شبانۀ کاروانسالار نشانی بیابد.
حالا چهرهای خشن و ستیزهجو داشت. مثل این بود که
او به هنگام کار فقط به راهی که در پیش دارد
میاندیشید. از این روی سهراب حرفی برای زدن
نمییافت. اما پس از مسافتی ناگهان کاروانسالار
برگشت به طرف سهراب و پرسید که او نگران چیست؟
سهراب نگرانتر شد. او نمیتوانست فکر کند که
کاروانسالار از هر جوان دیگری میتوانست چنین
پرسشی را داشته باشد. گفت، نگران نیست، به خلوتی
راه فکر میکند. کاروانسالار گفت که خاصیت راه
همین است. ازدحام سکوت سرانجام جوانها را نگران
میکند.
سهراب میخواست بگوید که الان شیهۀ اسب و صدای
تعقیب در دل او پیچیده است و خودش را کمی سبک کند.
اما به یاد سفارشهای گیتیبانو افتاد. گیتیبانو
سپرده بود که حتی در زیر شکنجه حرف نزند. و در
پاسخ کاروانسالار گفت که چقدر تعبیر ازدحام سکوت
تعبیر زیبایی است. جان کلام است. اما ازدحام گاهی
سکوت را ستبر میکند و چون روزنی برای عبور از آن
نمییابی بیمهابا نگران میشوی و خودت را به
باروی سکوت میکوبی و میخواهی با چنگ و دندان از
آن بالا بروی و از تیغۀ بلندیش سرازیر شوی و یا
خودت را پرت کنی به میان ازدحام هیاهو و خودت را
به آن پیوند بزنی . بعد، به جای ماندن در انتظار
پاسخ، دوباره زین گرفت تا دوری در پیرامون قافله
بزند. هنگامی که به کنار شتر گلبدن رسید با صاف
کردن سینه به گلبدن ندا داد که بردبار باشد، که
باقیماندۀ بردباری او را هم درربود. در کنار شتر
دایه سخنی برلب راند که میان فریاد جرس گم شد.
کاروان همچنان پیش میرفت و با نزدیک شدن کوههای
جنوب راه بانگ جرسها دگرگون میشد. سایهها نیز
قد میکشیدند و در جلو شترها مانند اشباح به
یکدیگر نزدیک میشدند. و کمکم تشکیل سایۀ بزرگی
را میدادند که در جلو کاروان تا بینهایت امتداد
مییافت و در چشماندازجلو قافله از دیوارهای
طلایی کاروانسرا و واحۀ کوچک دیگری که در میان
صحرا پیدا شده بود بالا میرفت.
باز به سنت دیرین سگهای کاروان و آبادی چاوشی
میکردند. باز چند کودک خسته کاروان را در زمینۀ
رنگین شفق ارزیابی میکردند و باز میزبانان قافله
به آماده کردن طبق دیگری از اخلاص سرگرم میشدند و
باز سنگاب شترها در حال پر شدن بود. بچهها از دود
اجاقها هم به هیجان آمده بودند.
چهارراه خبر در برهوت بی خیابان
کاروانسالار باری دیگر حوض میلا را با کاروانسرای
کوچک وچند اجاق روستایش بدون محاصره و خونریزی به
تصرف خود درآورد. نشستن شترها و خوابیدن صدای
جرسها اعلام صلح بود. مانند شب پیش اهالی قافله و
واحه خیلی زود باهم کنار آمدند. فقط جماعت سگ بود
که کوتاه نمیآمد.
این حوض میلا گرۀ کوچکی بود بر سر چهارراهی
بیابانی. یک راه به جنوب میرفت و از بیراهه به
طرف ترود و جندق که پس از ترود از کویر نمک
میگذشت. راه شمالی البرز را میبرید و خودش را به
آن سوی البرز میرساند. راه شرقی راه طوس بود و
راه غربی راه ری. با این همه سرنوشت حوض میلا خشک
بود و نمکش بیشتر از نیازش. مثل هوای هفت طبقۀ
پیرامون. و کار مردمش یا راه رفتن بود یا ایستادن
و خوابیدن. اندکی بی رونقتر از کار مارمولکها.
اما با غصهای بیشتر. غصه به اندازۀ هوا و نمک در
دسترس بود. اگر عبور سپاهیان، که هرگز نمکگیر
نمیشدند، مزاحمتی فراهم نمیآورد.
حضور یک کاروان در جامعۀ کوچک و چند خانواری حوض
میلا همان نقشی را داشت که یک عروسی و یا یک کفن و
دفن. همۀ اعضای جامعه از آن باخبر میشدند و خود
را مخاطب این حضور مییافتند. حوض میلا چارراه
بیابان بود و به همین اعتبار اعتیاد مردمش به
قافلهها بیشتر از واحههای دیگر بود. به این جا
شمال و جنوب هم راه یافته بود. با دالانهای افقی
پشت حفرههای شمال و جنوب. حوض میلا خبرگزاری
کوچکی بود در حصار بیابان. خبرها را کاروانهای
دوردستها میآوردند و میبردند و چون خبرها پیش
از حرکت در دهانهای زیادی نمیگشتند، دست
نخوردهتر میماندند. اما جذابترین خبرها خبرهایی
بودند که از شمال و از خوارزم و بخارا میآمدند که
رنگ و رویی متفاوت داشتند.
سی و سه سال پیش که آهنگ عبور از کویر بزرگ نمک را
داشتم، هنگامی که به حوض میلا رسیدم هنوز گلبدن را
نمیشناختم. کاروانسرای حوض میلا متروک بود و
کلبهها نمیتوانستند از نیمۀ سدۀ پنجم هجری مانده
باشند. از قراین پیدا بود که حافظۀ تاریخی کسی از
روزگار پدربزرگش فراتر نمیرود. در عوض، سال پیش
که به دیدن این واحه رفتم گلبدن را میشناختم و
میدانستم که او با قافلهاش بهاین جا رسیده است،
اما تصور این حضور برایم غیر ممکن بود. از گلبدن و
سهراب و دایه و کاروانسالار نمیتوانستی نشانی را
بیابی. اتوموبیلهایی به ضرورت پارک کرده بودند و
اتوموبیلهایی با شتاب از روی قلب واحه به شرق و
غرب میرفتند. صدای بوقشان را کسی نمیشنید. و
دریغ از یک شتر و دریغ از فریاد جرس. از ازدحام
سکوت هم خبری نبود. صدای پارس هیچ سگی به غوغای
عبورهای ناگهانی و پرشتاب نمیپیوست. تنها یک سگ
را یافتم که در زیر کامیونی لمیده بود و حوصلۀ
نگاه کردن به من را نداشت. شاید اگر صبر میداشتم
میتوانستم در پشت کامیونی قراضه بخوانم: «دنبالم
نیا، پشیمان میشی»! نوشابهای خوردم و به راهم
ادامه دادم. اما چه پنهان که آرزو کردم که گور
کاروانسالار را در راه و گذری فراموششده بیابم.
نه برای گذاشتن دستهگلی بر آن. بلکه به امید دیدن
گلی و برگی به اصطلاح وحشی بر رویش و بوییدن آن. و
احیانا دیدن دویدن و ایستادن مارمولکهای
پیرامونش.
سهراب با دایه به گلبدن خبر آماده باش داده بود.
گیتیبانو دایه را معتمد شناخته بود. دایه جای
هزار نیش بر تن و جان خود داشت و نمیتوانست در
پرسالگی به جان و تن خود خیانت بکند. کاروانسالار
در اتاقکی که برای خودش و سهراب یافته بود کنار
آتش نشسته بود و سهراب برای سرکشی به نگهبانانی که
در اختیار داشت بیرون از اتاقک پرسه میزد. او در
حقیقت در حال ترمیم روحیۀ خود بود و در این اندیشه
که چگونه از عهدۀ کارهایی بربیاید که با آنها
بیگانه است. دایه جای دندانهایش را به هم
میفشرد و گلبدن فکر میکرد که با حضور سهراب هیچ
حالتی آزاردهنده نیست. و سگها در هیچ حالتی آرام
نمیگرفتند. بوی بیگانه بوهای آشنا را میبلعید و
از اعتبار زندگی بدون حضور بیگانه میکاست. بیابان
آکنده از ازدحام سکوت در حصار تاریکی بود.
بیابان مثل یک تکه سرمای سیاه بود. فضایی بود که
تنها پریها و دیوها تحمل آن را داشتند و راههای
شبانهاش را میشناختند.
کاروانسالار آرام بود. هیچچیز نمیتوانست برای او
نو باشد. او همۀ چیزهای نو را مندرس کرده بود.
برخی را به دور ریخته بود و برخی نیز در عمق جانش
رسوب کرده بودند. برای او جذابیت از آن چیزهایی
بود که دیگر نمیتوانستند وجود داشته باشند یا اگر
هم وجود میداشتند او به تجربه میدانست که
دستیابی به آنها محال است. مثل بادی که وزیده بود
و رفته بود به دیار دیگران. او به تجربه واقعیت را
چیزی منطقی میدید، اما آن را الزاما ناشی از منطق
نمیدانست. او با این برداشت اگر رنج میبرد، راه
گریزی بیدرنگ را نمیشناخت. راههای گریز را هم
رسوب خاطرهها بسته بود.
سهراب به پیروی از گیتیبانو رهایی را در منطق
میدید. او حالا در انتظار شبی بود که باید شاهد
کاری منطقی باشد و ناگزیر آکنده از هیجان بود. آن
هم در حالی که روند کار به مردانی سپرده شده بود
که با منطق کاری که به عهده گرفته بودند کاملا
بیگانه بودند و تنها شجاعت و مهارت خود را به
اجاره داده بودند.
گلبدن باید ربوده میشد. اما سهراب هرچه در
مخیلهاش میکاوید جایی را برای پناه گرفتن او
نمییافت و نمیشناخت. میکوشید تاریکی انباشته از
سکوت بیابان را بشکافد و در آن مامن امنی را
بیابد. نگاهش بیشتر از چند قدم از راه را
نمیپیمود. دنیای پشت آن چند قدم را گم کرده بود.
از خودش میپرسید مگر گیتیبانو میتوانسته است
این دنیای گم شده را بیابد و به آن دسترسی داشته
باشد؟ این دنیای گمشده در کجای خود قرار گرفته بود
که میتوانست امن باشد؟ تازه مگر شکافتن باروی
دنیای امن آسان است؟ اگر این دنیای امن گمشده امن
است، لابد که رخنۀ به درون آن حساب و کتابی منطقی
دارد؟ لابد که شکننده و آسیبپذیر است. اصلا مگر
شاهان اجازه میدهند که فضای امنی بیرون از قلمرو
قدرت آنها وجود داشته باشد؟ مگر باکالیجار دسترسی
به یک قفس کوچک امن را نداشته است که گلبدن را در
آن نگه دارد؟...
باکالیجار به موقع از درگیری امیر مسعود با
ترکمانان آگاهی یافته بود و میدانست که
گرفتاریهای بی پایانی در انتظار امیر مغرور است و
موقع آن است که هشیاری خود را بیش از پیش کند تا
مبادا کفۀ ترازو به زیان او پایین بیفتد. اما در
نیمۀ سدۀ پنجم هجری از ذهن کسی نمیگذشت که
گیتیبانویی در شاهرود کفههای ترازو را سنجیده
باشد. در آن روزها اعتماد به گزارشهای کاروانیان
کار دشواری بود. گیتیبانو در چند روز فرصتی که
داشت توانسته بود دورادور با کاروانسالار ارتباط
عاطفی برقرار کند. آنها غیرمستقیم با یکدیگر آشنا
شده بودند و گیتیبانو دریافته بود که کاروانسالار
از لونی دیگر است. گرفتاری این بود که آگاهی هم
میتوانست کاربرد چندانی نداشته باشد و چون
آگاهیها با دگرگونی حکومتهای محلی وجاهت خود را
از دست میدادند. وجاهت دستاندرکاران هم در مسیر
باد و توفان بود. باکالیجار نمیدانست که هوادار
امیر مسعود است یا دشمن او. این را هم نمیدانست
که پدر گلبدن است یا نه!
توفان سهمگینی از شمال شرقی در حال شکل گرفتن بود.
توفانی که از سوی ظلمات میآمد و برادههای تاریکی
را نیز همراه داشت. غزنویها و خود امیر مسعود را
نیز مقدمۀ همین توفان از دشتهای سرد این سوی
ظلمات با خود آورده بود. ماوراءالنهر جا به جا در
حال ساختن گرباد بود و کسی به درستی نمیدانست
کهاین گردبادها همۀ فلات و آن سوی فلات را تا
کرانۀ دریاها درخواهد نوردیدد و خاک و خاشاک را به
چشم مارمولکها خواهد پاشید.
شب حوض میلا از همان آغاز شباهتش را به شب خیرآباد
از دست داده بود. دایه میکوشید با داستانهایی که
از دیارهای دوردست دارد ذهن گلبدن را گرم کند و
گلبدن احساس میکرد که مانند مارمولکی بزرگ
میخواهد گاه بدود و گاه بایستد. اما اتاق دربسته
بود و پنجرهای به بیرون نداشت که گلبدن دست کم
بتواند از میزان حوصلۀ بیرون از اتاق سردربیاورد.
او حتی نمیتوانست حیاط خانۀ خودشان و باغ پشت آن
را در چشمانداز خیال مجسم بکند و برکۀ کوچک
باغشان را ببیند که برگهای پاییزی مثل لحافی
چهلتکه بر روی آن گسترده بودند. گلبدن تنها چیزی
را که کمی راحت مییافت صدای گرم گیتیبانو بود که
بردباری و آرامش فراوانی در آن ذخیره شده بود.
غافل از این که بردباری اغلب سبب باز شدن دهانۀ
زخم در درون میشود که گاهی عفونتش میتواند کشنده
شود.
کاروانسالار برآن بود که مانند شب پیش با تکان
دادن برخی از خاطرههای خود از جای خویش اندکی از
سنگینی آنها بکاهد و سهراب میخواست در کنار
کاروانسالار پناهی موقت بگیرد تا قدرت بیشتری برای
ترمیم روحیۀ خود بیابد. برای او ذرات هوا از جنس
سرب بودند و آرامش پیرامون کاروانسالار هوا را
میایستاند و سبب ریختن و خوابیدن برادههای سرب
میشد. سگها حاضر نبودند که کوچکترین تغییری در
رویه خود بدهند. برای آنها شبها همیشه آبستن
رویدادهای غیرمترقبه بودند. سگها فکر میکردند که
با پارس بهموقع خود میتوانند از زهر رویدادها
بکاهند!
فسیل درد و زمان
حتی سهراب را خواب درربوده بود و حوض
میلا از جنس بیابان پیرامونش شده بود. حوض میلا
به اصلش بازگشته بود. بیابان. صدای پارس سگها را
هم کسی نمیشنید. سه مرد جوان از حفرۀ افقی شمالی
وارد حوض میلا شده بودند و تا یکقدمی نگهبان کشیک
اتاق گلبدن آمده بودند و او را که سرش را در
تاریکی و سرما و جبهاش و خودش پنهان کرده بود
متوجه حضور خود نکرده بودند. یکی از مردان دست
چپش را گذاشت روی دوش سرد نگهبان و او که خیال
کرده بود که سهراب برای سرکشی آمده است با شتاب
سرش را از جبهاش و خودش کشید بیرون و در تاریکی
شب و بیابان هنوز متوجه حضور بیگانهای به حوض
میلا نشده بود. بیگانه با دست راست خود نک دشنهاش
را، که بوی آهن و پیاز میداد، در زیر گلوی او نگه
داشت و با صدایی آمرانه هشدار داد که متوجه باشد
که هر آن دشنه میتواند در گلوی بیصاحب او حلول
کند.
دایه که از سر شب منتظر استقبال از مهاجمان بود و
صداها را به دقت میسنجید به آرامی خزید به بیرون
و پس از گفت و گویی کوتاه با دو مهاجم دیگر به
اتاق برگشت و چند دقیقه بعد همراه گلبدن به آنها
پیوست. از بخت خوب، سگها با پارس یکنواخت خود
هرنوع صدای ناشی از بیاحتیاطی را در خود پنهان
میکردند. بعد مهاجمان تنها به گرفتن شمشیر و دشنۀ
نگهبان گلبدن بسنده کردند و به سرعت برق گلبدن و
دایه را به اسبهای آمادۀ در پشت پردۀ تاریکی
رساندند و به زودی در سیاهی گم شدند و به زودی جای
حوض میلا هم در بیابان گم شد.
سهراب با شنیدن صدای فریاد نگهبان نفسی تازه کرد و
از سینهای به سینۀ دیگر چرخید. کاروانسالار از جا
پرید و سهراب را تکاند. سهراب آهنگ آن را داشت که
خود را به خواب بزند که کاروانسالار گفت: «حالا
آرام بگیر. ظاهرا کار تمام شد. بعد به خواهرت
تعریف بکن که ما دوستان خوبی بودیم. فقط برو بیرون
و از نگهبان سبب فریادش را بپرس»! سهراب در
روشنایی خفیف شمعی که کاروانسالار روشن کرد نگاهی
آکنده از شرم و گناه و حقشناسی به او انداخت و در
حالی که یک بار دیگر به شدت تحت تاثیر قدرت و
انضباط گیتیبانو قرار داشت بیدرنگ به بیرون از
اتاق شتافت.
نگهبانان دیگر هم، با خشمی ناشی از مزاحمتی
غیرمترقبه، در کنار نگهبانی که در حال تهی کردن
قالب خود بود ایستاده بودند و از جهت حرکت مهاجمان
میپرسیدند. اما مگر تاریکی جهت داشت؟ گیتیبانو
حتی به موقعیت ماه فکر کرده بود. سهراب هنوز
نرسیده به نگهبانان که گرد آمده بودند از علت
فریاد پرسید. نگهبانان از ربوده شدن ناموس سلطان
خبر دادند. سهراب شگفتزده پرسید، پس معطل چه
هستند و چرا دست به کار نمیشوند. پاسخ روشن بود:
آنها سواره هستند و در تاریکی هیچ راه و جهتی
پیدا نیست. علاوه بر این از تعداد مهاجمان هم خبری
نیست.
سپس سهراب افراد زیر نظر خود را به اتاق خود و
کاروانسالار برد تا چارهای بیندیشند. کاروانسالار
آنها را دعوت به آرامش کرد تا بتوان به بهترین
راه حل برای مشکل موجود رسید. آنها فقط اسب سهراب
را داشتند. سهراب پیش از یافتن هر تدبیری خواست که
به تنهایی به تعقیب مهاجمان بپردازد. اما
کاروانسالار او را از این کار بیهوده باز داشت و
گفت که در هرحال اتفاقی که نباید بیفتد افتاده است
و باید که برای فرار از خشم امیر چارهای اندیشیده
شود. و این نه کاری است آسان. تردیدی نیست که امیر
همه را از دم تیغ خواهد گذراند. و بعد کاروانسالار
از خاطرههای گوناگونی که از خشم امیر داشت گفت و
نگهبانان بینوا را تبدیل به سرباختگانی کرد که
فقط به تصادف نفس میکشیدند.
سپیده میزد که کاروانسالار راه حلی را پیشنهاد
کرد که موقتا میتوانست آرامش را به کاروان
بازگرداند: صبح، هنگامی که قافله آمادۀ حرکت شد،
جاریه را سوار کجاوۀ گلبدن کنند و با انتصاب او به
مقام ناموس سلطان و حجلهنشینی، منتظر بازی سرنوشت
بمانند. و یا هرکس خود مانند آدمهای برخی از
قصهها، خود را از منطقه حذف کند و به دیارهای
بیگانهای که حتما موقعیتی سختتر از موقعیت
بیابانی در ظلمات را دارند روی بیاورد و در انتظار
روزگاری بهتر غربتنشینی کند.
حالا هوا روش شده بود و حوض میلا بیدار شده بود و
سگها به آرامشی نسبی قناعت کرده بودند. بیابان از
هر سو اقیانوسی بود که هیچ سکهای در قعر آن به
چشم نمینشست. مارمولکها یا میدویدند و یا
میایستادند. برای اهالی مبهوت حوض میلا کجاوه
مهمتر از کجاوهنشین بود.
به جاریه گفته شده بود که او از این پس گلبدن است
و ناموس سلطان و اگر کلمهای از چگونگی داستان را
بر زبان آورد در یک چشم به هم زدن زبانش را از دست
خواهد داد. و جاریه، که جسته و گریخته دربارۀ
بریدن زبانها شنیده بود، از ترس به خود لرزیده
بود و از این که جانشین همیشگی گلبدن میشود به
ناگهان در زیر هزاران خیال دفن شده بود.
هنگامی که شتر جاریه از جای برخاست و جرسش با چند
تکان به فریاد آمد تازه سرش را چرخاند و درون
کجاوه را با خوابها و خیالهای خود مقایسه کرد و
بی آن که کوچکترین مقاومتی از خود نشان دهد با
عناصر خیالی مجالسی مشغول شد که در ذهنش درهم و
برهم و بدون کیفیت روی هم انباشته شده بودند.
عناصری که به قیاس ساخته شده بودند و با کمک
قصهها و خبرهای جسته و گریخته شکل گرفته بودند.
درون حصار کجاوه نخستین فضای آزاد و کاملا خصوصی و
شخصی بود که جاریه تا آن روز به آن دست مییافت.
او خوشحال بود که موظف به پنهان نگه داشتن راز شده
است. او در درون خود خیلی زود به نام جدید خود خو
گرفت و احساس کرد که از نام اصلی خودش هیچ وقت
راضی نبوده و خوشش نیامده است. حالا گلبدن در
جاریه حلول کرده بود و حق داشت که خودش را به او
تحمیل کند و در درون او بچشد و کام بستاند و عاشق
سهراب باشد.
سهراب دیگر علاقهای به طواف در پیرامون کاروان را
نداشت و فکر میکرد با هر گامی که به جلو میرود
یک گام به بیگانگی و ظلمات نزدیک میشود. او در
چشمانداز رو به رو قادر به تجسم گلبدن و
گیتیبانو و پدرش بختیار نبود. حالا وجب به وجب
چشمانداز حالتی ستیزهجویانه داشت و هر لکهای که
میجنبید لشکری انگیخته بود با شمشیرهای آخته. نور
خورشید عصبانی میکرد و حرکت و صدای باد
میترساند. او در حال دورشدن از خود و از
گیتیبانو بود. او هنوز بدون گیتیبانو قادر به
یافتن خودش نبود. دلش میخواست که خواهرش را در
کنارش میداشت و از او دستور میگرفت. حتی
مهربانیهای کاروانسالار آزارش میداد. این چه
برنامهای بود که گیتیبانو برای او ریخته بود.
چرا گیتیبانو او را از شکارگاههای شاهرود کنده
بود و به میدان نخجیری فرستاده بود که کنام دیوان
بود و حتی پرندگانش نیز نیش داشتند. مگر او که بود
که میبایست یک تنه مامور جنگ با سلطان شده بود.
مگر او میتوانست حرم و حجلۀ شاهدان سلطان را
تعطیل کند؟ و فکر کرد، حالا که گلبدن رهاشده است
چه نیازی است به ادامۀ راه؟ سفر او کدام گره از
کلاف هزار لایۀ سردرگمی را خواهد گشود که هر امیری
به مقتضای توانش گرههای کور دیگری بر آن افزوده
است؟ و فکر کرد به چشمانداز غریبهای که اکنون
دلهای گلبدن و دایۀ پیرش با بیتابی در آن
میتپند و بیتابی میکنند.
امروز آهنگ آن را داشتم که برای برخی از این
پرسشها پاسخی بیابم. اما با مشتهای محکمی که در
چشماندازی بسیار آشنا بر سر و رویم فرود آمدند
دریافتم که با بیگانگی خیلی بیگانهام. فکر کردم
که فسیل لایههای کلاف را با هزار دندان تیز نیز
نمیتوان خایید. فسیل سکوتی هزارلایه و فسیل درد و
لابه و فسیل زمان. امروز ناگهان دلم بهانۀ آن
روزهایی را گرفت که گلبدن و گیتیبانو و سهراب و
کاروانسالار را نمیشناختم و جوانۀ گل آفتابگردان
در کرت و باغچهای به بزرگی سفرۀ یک خانوادۀ چهار
پنج نفری همۀ غصههایم را درمان میکرد و از صمیم
قلب باور کرده بودم که هیچ دردی بیدرمان نیست.
فقط کافی بود که مادرم حوصله داشته باشد و به رویم
بخندد. و دلم بهانۀ آن روزهایی را گرفت که فسیل
سکوت و درد را نمیشناختم و روزی ده بار زوال سکوت
را تجربه میکردم. توی مجلهها داستانهای کودکان
را میخواندم و معمار هزار شهر و دیار بودم. بدون
جبر و مثلثات و آن یکی حساب رقومی.
و امروز با خودم زمزمه کردم که کاش آن روز در
مونترال به یاد سرنوشت غریب گلبدن نیفتاده بودم و
تصمیم نگرفته بودم که از این سرنوشت مرحم سرنوشت و
یا غربت بسازم. حالا باید برای درست کردن مرحم،
فسیل سکوت و درد را و فسیل زمان را مثل شاخ کرگدن
بسابم. استخوانهای دایه از مرز پوسیدن گذشتهاند.
استخوانهای گلبدن و جاریه و گیتیبانو هم.
استخوانهای کاوانسالار هم. میخواستم پس از
مونترال سر از آن سر دیگر دنیا دربیاورم. اما
امروز دریافتم که اول باید که بازار طاقتفروشان
را بیابم. با طاقتهایی الوان. فسیلهای قابل
دسترس طاقت ملالآور شدهاند و دارند ملالها را
هم به فسیل تبدیل میکنند.
فریاد جرس در ازدحام سکوت برای سهراب منطق
فیالبدیهۀ خود را از دست داده بود. نفیر نی آزار
میداد. تنها رفتار مارمولکها بود که به فسیل
بردباری میمانست. به نظر میآمد که باد هر ازگاهی
فسیلها را از جای میکند و دوباره رها میکند. به
نظر میآمد که حرکت مارمولکها اصلا ارادی نیست.
به نظر میآمد که مارمولکها غصه میخورند. غصهای
شبیه غصۀ آدمیان. اما با اشکهای ناپیدا. بدون
زمزمۀ ترانهای و بدون انتقال آن به دیگران. در
بیابان بیکران. اما مچاله و در حال پوسیدن و
فروریختن و رسوب کردن و آمادۀ فسیل شدن. بیابان
بوی نای و مندرس فسیلها را میداد. بیابان تازه
را به بیابانی دیگر انتقال داده بودند. با نسیمی
دیگر و هوایی دیگر. و با عطر طاقت.
کاروانسالار، که ادامۀ راه دور و دراز را تنها
برای وظیفهای بیهوده میدانست، میتوانست شکیبایی
خود را ازدست بدهد. اما تجربههای گذشته تحمل را
به او تحمیل میکردند. او که عادت به راههای دور
و دراز را داشت، برای شکل گیری آرامش مطلوب نیز به
پیمودن راهی دور و دراز معتقد بود. او باور کرده
بود که بسیاری از عادتها راه شکلگیری آرامش
مطلوب را به خطر میاندازند و یا دست کم طولانی
میکنند. با این همه دغدغههای سهراب را میفهمید
و تنها برای تخفیف این دغدغهها میکوشید و نه
برای حذف آنها. شکیبایی شترها به او سرایت کرده
بود و برای زنده نگهداشتن خود خاطرات مرغوب خود را
نشخوار میکرد و آموخته بود تا رسیدن به آبشخور به
هیجان اجازۀ رشد ندهد.
چشمانداز معشوق کاروانسالار بود. چشمانداز
کوچهای بود که او صور خیالش را در آن به حرکت
درمیآورد و با آنها گردش میکرد و حتی گاهی از
نشان دادن کفترهای چاهی عاشق به صورتی از خیالش
ابایی نداشت. در این کوچه دست او همیشه در دست
معشوق بود. او در برهوت تشنه گل میرویاند و در
هوای پیرامون ماهی میپروراند. و گاهی اگر کفتری
چاهی نمیشد، سر از میان ماهیها در میآورد و به
هر گوشهای میسرید و سرک میکشید. چشمانداز
معشوق همیشه عروس کاروانسالار بود. او فریب را به
خاطر معشوق همیشه عروسش به جان میخرید و آن را در
جان شیفتۀ خود میپرورد و به راه درستش میانداخت.
و در این جای قصۀ گلبدن نمیتوان به یاد گیتیبانو
نبود که کاروانسالاری از لونی دیگر بود، در نیمۀ
سدۀ پنجم هجری غافل بود. گیتیبانو به واحههای
خیال سرمیکشید و میزبان میزبانانش میشد. گاهی
نیز کفتری چاهی بود که در راستای باردانههای
دهانۀ چاهها تا پای کوهها و میان شکاف درهها و
شانۀ بلندیها بال میکشید تا ذهنش از تنگی فضا در
تنگنا نباشد. او همواره در حال شکافتن تنگناها
بود. او ثابت میکرد که حصبه هم میتواند پربرکت
باشد. گیتیبانو برخلاف دایه، که تن به قضا داده
بود، قضا را تحقیر میکرد و بر آن بود که سرانجام
آن را به ستوه بیاورد و به شیوهای رام کند و دست
آموز سازد. او دارکوب معماری بود با هزار دارستان.
و هزار آشیانه. او معشوق همیشه عروس خود تنهایش
بود. او کوچههای گشت و گدارهای خود را داشت. و
گاهی هم بنبستی!
هنر فرار
و امیر مسعود در سراهای متنوع خود، حتی انتظار
گلبدن را نمیکشید. انتظارهای او لحظه به لحظه
برآورده میشد و او حتی فرصت انتظار کشیدن را
نمییافت. امیر مسعود با ثروتی که از هندوستان در
دربار خود گردآورده بود، هرگز نیازی به انتظار
کشیدن نداشت. الا این که گاهی خود از برآوردن
انتظارهای خود غافل میماند. البته خنیاگران و
ندیمان و شاهدان شب و روز درکار بودند که او
لحظهای از بیداریش را به هدر نگذراند. امیر مسعود
باور کرده که جهان و همۀ جنبندگان هستی تنها برای
او آفریده شده اند.
هنوز ساعتی از حرکت کاروان نگذشته بود که به
کاروانسالار خبردادند که کاروان باید برای پس
انداختن ماده شتری بایستد! کاروانسالار به تجربه
میدانست که وضع حمل ممکن است که ساعتها وقت
بگیرد. دستور داد تا شترها را بنشانند. بعد با
فاصلهای چند قدمی از راه بر روی یک بلندی نشست به
تماشای چشماندازی که هرگز از آن سیر نمیشد. چند
دقیقه بعد سهراب هم در کنارش نشست. سکوت در کنار
کاروانسالار بیشتر از چند لحظه دوام نمیآوَرد.
شعله میکشید و جان میباخت و از خود گرمایی برجای
میگذاشت ماندگار.
آن روز کاروانسالار خیلی حرف زد. مثل این که آهنگ
یک دلتکانی
بزرگ را داشت. او نیم قرن سکوت پیرامونش را شکسته
بود و سکوت درونش را مانند گُلهای آتش در درونش
نگه داشته بود. حالا یک تکه آتش برای سرریز درونش
کفایت کرده بود. درست مانند جام پر و یک قطره آب.
اگر حرف نمیزد، آتش تا به چشمهایش را میسوزاند.
و این جفایی میبود در حق چشماندازهمیشه عروسش.
کاروانسالار عاشق بیابان بود و پریان هوایی و
بیابانی که مثل ماهی در هوا شناور بودند و به هر
سو و شکافی سرمیکشیدند. حتی هنگامی که به نظر
میرسید که بیابان را به بیابانی دیگر بردهاند.
او دیگر تحمل بیش از چند همراه قافله را نداشت.
خسته بود. میگفت، چون نمیتواند به همراهان خود
بیتفاوت باشد، حوصلۀ بیش از چند نفر را ندارد.
اما همیشه باید بازشدن سر صحبت را کسی دیگر مرتکب
میشد. میگفت هنگامی که کسی از او چیزی میپرسد
نمیتواند خودش را به یاد همۀ آن چیزهایی نیاندازد
که دربارۀ مطلب پرسش میداند. میگفت، مسیر هیچ
جویبار و رودی را نمیتوان با یک نگاه کوتاه و
سطحی به درون ذهن برد. آمو دریا و سیر دریا که
الله اکبر! سهراب مثل بچهها پرسید که او راه
غزنین را چگونه پیدا میکند؟ کاروانسالار در پاسخ
گفت که ما همواره در جایی از همۀ راهها قرار
داریم. کافی است که حرکت کنیم. راه خودش به
استقبال میآید. بعد سهراب از غزنین پرسید که ذهنش
را پریشان کرده بود. کاروانسالار که میدانست
سرانجام سهراب پای غزنین را به میان خواهد کشید،
بیدرنگ سر از غزنین درآورد. البته کششی درونی نیز
او را به پاسخ دادن به سهراب میانگیخت. او با خود
فکر میکرد که سهراب نمیتواند از گوهر وجود
گیتیبانو که به طور غیرمستقیم با آن آشنا شده بود
بهرهای نبرده باشد. او در ذهن پرآفاق خودش مسندی
زیبا برای گیتیبانو نشانده بود که درهالهای از
مهر و شیفتگی غوطه میخورد. او این توانایی را
داشت که تنها به حضور این مسند بسنده کند تا
بسیاری از آرمانهایی را که از نوجوانی با خود
کشیده بود همچنان زنده نگه دارد. برای او
گیتیبانو تنها یک زن نبود. او گوهری بود که
میتوانست شبچراغ پستوهای خاطرههای او از بودن
باشد. بودنهایی آکنده از درنگ.
جالب است که کاروانسالار اشتیاقی هم به دیدن
گیتیبانو نداشت. گیتیبانو بُت مرصعی بود در معبد
که به زیارتش هم که نمیرفتی مراد میداد. در همین
چند روز گذشتۀ آشنایی بارها فکر کرده بود که هیچ
کس برای دیدن دل خود سینهاش را نمیشکافد!
از غزنین چه بگویم؟ مگر همۀ زندگی را میشناسی که
تاریخ حی و حاضر به کارت آید؟
من با تاریخ زندگی کردهام و در این راهها که به
نوعی شریانهای تاریخ هستند بسیار گشتهام و
دیدهام. پنجاه سال. خودم هم فکر میکنم که کم
است. اما برای یافتن نشانهها کفایت میکند. یعنی
نشانههای تعیین کنندهای که برای عمر من کفایت
میکنند.
تاریخ اژدهای غولآسای هزارپایی است که دمش در
ناکجایی در سیاهیهای روزگاران بسیار دور مانده
است، اما با پوزۀ آتشینش بلافاصله از تو نفس
میکشد. این اژدها مدام در حال انگیختن توفان است
و ترا، که هنوز از توفان پیش در حیرتی، به بهتی
دیگر میکشد و حیرانت میکند. میدانم که به دنبال
جای پایی استوار هستی. از گیتیبانو همین انتظار
میرود که هشدارهای لازم را داده باشد.
میدانم که ذهنت مشغول است. همین امروز خورشید با
همۀ بزرگیش سرانجام سر به گریبان فروخواهد کشید و
نمد سیاه و مشبک شب خواهد افتاد و سلطانی معزول،
برادر امیر مسعود را میگویم، در زندانی مهجور از
درد میل گداختهای خواهد نالید که به چشمانش
کشیدهاند. و در غزنین دخترکی معصوم از وحشت زفاف
تب خواهد کرد و غوطهور در هلهلۀ دروغ و چاپلوسی
جان خواهد سپرد.
فرقی نمیکند. این اتفاق چند سال پیش افتاد، ولی
اتفاق آخری نبود. همین امشب هزاران پدر و برادر
هنوز نمیدانند که فردا باید شمشیر خودشان را به
روی چه کسی بکشند.
آیا فردا سردارشان عزل خواهد شد؟
آیا فردا، که خورشید دوباره سر بزند، ناگزیر از
اطاعت از دشمنی خواهند بود که حتی یک بار به تصادف
چشمهایش را ندیدهاند؟
سهراب! کجایی؟ کجای کاری؟ آن مارمولک را میبینی؟
الان دارد میدود. شاید ساعتی بعد طعمۀ مار شود.
یک بار شکم ماری را شکافتم و دیدم که تویش سه
مارمولک پشت سر هم دراز کشیدهاند. مارمولکهایی
که بسیار دویده بودند و خیلی ایستاده بودند...
این شتری که دارد در حال نشخوار میزاید، بار اولش
نیست که مرتکب زاییدن میشود. او تازه پاهایی را
زاییده است که باید برای بردن و کشیدن بار بر روی
آنها بایستد. شوخی بزرگی است. نه؟
خواهرت، با روحیهای که دارد، میتواند بگوید که
ما شتر نیستیم. انشاالله کهاین طور باشد. چیزی
نیست که به امتحانش نیارزد! آدمها باید یک روزی
به هنر فرار از دست ظلم و ستم دست یابند. هنوز
مردم با این هنر خیلی بیگانهاند. راه یافتن این
هنر را توانمندان برای کسی هموار نخواهند ساخت.
فرار برای همه آسان است، اما راههای فرار به طرز
غریبی مسدود است. وقتی که پا به فرار میگذاری و
سر از دیاری غریبه درمیآوری و در دیار غریبه
امکان زندگی نمییابی، یعنی که راه فرار مسدود
است. کوچ فردی همیشه محکوم به شکست است. در همه جا
میپرسند که کیستی و از کجا آمدهای؟ بایستی همیشه
باور شود که از کسی و چیزی فرار نکردهای. یا باید
حکم ماموریت داشته باشی و یا دعوتنامهای معتبر و
تنها کسانی از پاسخگویی معاف هستند که انبوهی مسلح
به همراه دارند. حتی هنگامی که آهنگ سرکوبی و آزار
دارند.
بعد کاروانسالار در حالی که به کبوتری راه گم کرده
اشاره میکرد گفت: سهراب عزیز گیتیبانو و من!
انسان کبوتر نیست که به هرکجایی که خواست بال
بکشد. بیخود نیست که میگویند، گمراه و یا ره گم
کرده! گمراهان همیشه مستحق ظلم شناخته میشوند.
کتابهای آسمانی هم چنین میگویند. ما باید همیشه
همین که فکر فرار به سرمان افتاد، خودمان خودمان
را دستگیر کنیم و تحویل خودمان بدهیم. این
کوچکترین کاری است که میتوانیم برای جلوگیری از
مصیبت انجام دهیم.
نمیدانم این داستان قدیمی کاوه حاصل آرزوی مردم
است، یا بازتابی است از حقیقتی گمشده. هر وقت
گیتیبانو را دیدی از او بپرس. شنیدهام کهاین
تازگیها کتابی نوشتهاند به اسم شاهنامه و
گیتیبانو نسخهای از این کتاب را دارد و
میخواند. شاید توی شاهنامه این داستان کاوه هم
آمده باشد. میگویند که همۀ سرگذشتها توی این
کتاب آمده است.
سهراب در میان صحبت کاروانسالار دم به دم سنگی را
از زمین برمیداشت و چیزی را نشانه میگرفت. شاید
او نیمی از حرفهای کاروانسالار را نشنیده بود.
برای او در حال حاضر این مهم بود که بداند که
گلبدن را به کجا بردند و خودش به کجا میرود. سنگی
را که تازه برداشته بود به گوشهای پرت کرد و
بیمقدمه از کاروانسالار پرسید که او چند بار عشق
شده است!
این بار کاروانسالار سنگی را پرتاب کرد و او هم
بیمقدمه پاسخ داد: یک بار. تنها یک بار. اما هر
گوشۀ چهره و وجود معشوقش را در کسی سراغ کرده است!
و هربار که به بیابان میرسد به شوق یافتن معشوق
گام برمیدارد. از این است که بیابان معشوق همیشه
عروس او است و تا لحظۀ مرگ خواهد ماند. او از
معشوق خود کام نمیستاند، بلکه اگر فرصتی باشد کام
میبخشد. اما چون معشوق را در درون خود دارد، حتما
کام خودش نیز برآورده میشود. هیچ دیدهای که
هنگامی که کودکان شیر میخورند و یا در آغوش مادر
به خواب میافتند چقدر کام مادران شیرین میشود؟
خبر آوردند که شتر زایید.
ساعتی بعد فریاد جرس بلند شد.
جاریه غوطهور در رؤیاهای شیرین و مرغوب خود حتی
متوجه نشده بود که شتری زاییده است و شتری به
شترهای جهان اضافه شده است. او مارمولکهای
پیرامون شترش را هم نمیدید. او در همین چند ساعتی
که منصوب شده بود حتی به این باور رسیده بود که
نام بسیار زشتی داشته است. مالک پیشینش دوبار
خواسته بود که او را نوازش کند و هربار متوجه شده
بود که او هنوز خیلی نارس است و سرانجام برای این
که خود را زجر و آزار ندهد، برای همیشه از او صرف
نظر کرده بود.
نی لبک و عرصۀ پیامبری
هوا خنک بود. باد خنکی از جانب خوازم میوزید.
جاریه در مسند خود نشسته بود. خشنود از این که
اینک کاروانی دور و دراز، در راهی دور و دراز به
خاطر او در راه است. او حالا ناموس سلطان بود. دلش
میخواست که بتواند به کسی دستوری بدهد، اما
نمیدانست که دستور را چگونه میدهند. کسی هم در
پیرامون کجاوۀ خود نداشت. در حقیقت دیگر کسی نگران
امنیت کجاوه نبود. حتی تکرار داستان گلبدن
میتوانست نادر بودن این رویداد را از وجاهت
بیاندازد.
اما قلمرو قدرت و حکومت امیر مسعود تنها این
کاروان نبود. سفرۀ نشاط شراب و شکا |