قصه همیشگی سیب سرخ و چوبه دار
نگاه یک تاریخشناس به غصهها و قصههای زنان
ایرانی
دکتر رضا مرادی غیاث آبادی
www.ghiasabadi.com
هر چند که سفر چند ماه پیش استاد پرویز رجبی به
دیار غربت و تنهایی، منجر به یافتن دارویی برای
دست راست بیمارش نشد (دست راستی که دهها سال
برگهای سپید کاغذ را به سیاهی و برگهای تاریخ
کشوری را از سیاهی به سپیدی آورده بود)؛ اما منجر
به چارهجویی و نگاهی ژرف به دردهای جامعه ایرانی
شد. استاد در آن مدت، بیش از آنکه از درد و درمان
خود سخن بگوید از قصهای سخن میراند که درد
دیرینه جامعه و مردمانی بوده است که او هنوز به
دارویی برای آنان بیشتر میاندیشد تا به رنج و درد
خود. قصهای از گوشه کوچکی از تاریخ میهن که
میتواند سرنوشت همیشگی و تکرارشونده سراسر تاریخی
باشد که بقول ایشان «تنها تنوع آن، تکرار آن است».
در دیرگاههای شبانه و با نامههای آقای دکتر
پرویز رجبی که میدانستم از دلی پرشور و اندیشهای
آگاه و نکتهسنج بر میآید، با بخشهایی
تازهنوشته از داستان تاریخی و بلند
«مارمولکها هم غصه میخورند» همسفر ایشان در
سفری دور و دراز به نخستین سالهای سده پنجم هجری
میشدم و آشکارا شور و التهاب ایشان را در پیشبرد
و پرداخت داستان احساس میکردم. میدانستم آنگاه
که یک داستان با شناخت تاریخی همراه باشد و
نویسنده آهنگ تأثیرگذاری و تحریک احساسات خواننده
را نداشته باشد و نخواهد صرفاً با شیوههای متداول
و عامهپسند به داستانی عاشقانه با کش و قوسهای
فراوان و با پایانی خوش بپردازد، چگونهای سرگذشتی
خواهد شد. میدانستم نویسنده «از طرود تا جندق» که
در سالهای نوجوانی خواننده و دوستدار آن بودم،
اکنون پس از سی سال، بیگمان حکایتی فرا آورده است
که باز هم در آن میتوان نگران روستای «چاجام»
شد. نگران کودکی که دارد دندان در میآورد.
آنروزها، هیچگاه نتوانستم به خواست استاد پاسخ دهم
و نظرم را در باره آن بنویسم. چگونه میتوانستم
چیزی در باره آن بنویسم؟ در باره متنی که نویسنده
در آغاز آن آورده است: «برای نگارش این داستان
خیلی درد کشیدم و تکهتکه از جانم را مصالح
ساختمان آن کردم. باری بود از قدیم که بالاخره
باید بر زمین گذاشته میشد»؛ چه نظری میتوانستم
بدهم؟
از دید من، اکنون یکی از برجستهترین، منصفترین و
راستگوترین تاریخشناسان مستقل ایرانی، قلم بر دست
گرفته بود تا احساس و اندریافت خود از واقعیتهای
جامعه ایرانی را در لابلای سطرهای داستانی بنویسد
که تاریخیتر و راستتر از هر تاریخ دیگری است. او
پس از دهها سال سفر و جستجو در اعماق تاریخ پر
دروغ یک ملت، اکنون میخواهد استنباط شخصی خود از
تاریخ همان ملت و واقعیتهای جامعه آنان را
بگونهای رازآمیز در داستانی بس زیبا، رنگارنگ،
آکنده از توصیف و تمثیلهای باشکوه و حیرتانگیز؛
و در عینحال بس غمناک و تأسفبار بازگو کند.
از من چه نظری بر میآمد جز آنکه در پرتو نوری که
به کوچههای تاریک و خونین انداخته بود، در پشت
سرش و در پناه نور چراغش گام بردارم و حیران و
حیرتزده به سرای «باکالیجار» حاکم گرگان و
طبرستان گام بگذارم و به تماشای «گلبدن» دختر
خردسالی بنشینم که برای سلطان مسعود غزنوی در
نیشابور بزک میشد. چگونه میتوانستم احساسم را از
آنهمه چشماندازهای زیبا و رؤیایی بیان کنم که
استاد بر سر راه گلبدن توصیف کرده بود.
چشماندازهایی که از فرط رنگارنگی، «یافتن
پروانهای» در آن ممکن نمیشد. چقدر گلبدنهای
ایران در حجله مرگ از تب سوختند و چقدر که
«سهراب»های ایران بخاطر ناموسپرستی سلطان و یا
بخاطر یک «سیب سرخ» به جرم قرمطی بودن سر بر دار
شدند.
از من چه نظری بر میآمد جز اینکه در پشت کاروان
گلبدن به کجاوه «گیتیبانو» زن آزادیخواه و
مقاومی نظاره کنم که آرزوهای بزرگ خود را بگور
میبرد و نامش از تاریخها حذف میشود. براستی چند
تن از زنان امروز میهن ما، امثال گیتیبانو را
میشناسند؟ چند تن از زنانی که امروزه از حقوق و
آزادی و برابری دفاع میکنند و برای آن میکوشند و
هر کدام برای خود، دین یا آیین و یا دوره تاریخی
خاصی را قبلهگاه و آماج آرزوهای خود کردهاند،
میتوانند تنها نام یک نفر از زنانی که موجد
جنبشهای میهنی بودهاند را نام ببرند؟ زنانی که
قدرت تاریخنویسان وابسته به حکومت و دین رسمی، و
نیز بیتوجهیهای عمومی و همیشگی زنان، موجب
فراموشی آنان و حتی تحریف تاریخ و دستاوردهای آنان
شده است.
آقای رجبی، به زیرکی و دانایی، به زنی اشاره
میکند که بخاطر دلبستگی به تبلیغات و شعارها، حتی
به نام خود نیز پشت میکند و آنرا بر روی درازگوشی
میگذارد. نامی که خواست و انتخاب مادر و نیاکان
او بوده است.
عشق و کوچههایی که یادگار دستان معشوق است، در
داستان دکتر پرویز رجبی، داستانی که راستتر و
واقعیتر از هر تاریخنامه سفارشی و دولتینویس
است؛ جایگاهی بلند و گسترده دارد. گلبدن حق عاشق
شدن و عشق ورزیدن ندارد، اما میباید تسلیم یک
معامله مصلحتی که خود قربانی آنست، باشد. چرا که
اولی برای او موجبات بدنامی و دومی برایش مطیع
بودن، سر بزیری و خوشنامی به ارمغان میآورد.
گلبدن، تربیتشده و رشدیافته در محیطی است که نه
تنها اسارت را درک نمیکند و تصور درستی از آزادی
و حقوق انسانی ندارد؛ بلکه با روحیه لطیف و پر
احساس خود، آهنگ آنرا دارد تا با بندی بر گردن
مارمولکها، آنان را نیز از این زندگی سرگردان و
بلاتکلیف و پرخطر نجات بخشد.
بسیارند کسانی که در تنگنای قفس، احساس آزادی و
رهایی دارند و از زندگی آرام و بیدلهره خود لذت
میبرند و بسیارند آنان که در پهناورترین
گسترههای این جهان، خود را در قفسی تنگ و تاریک
میانگارند. تا درک هر کس از مفهوم آزادی چه باشد.
باید سکوت کرد. باید نصیحت گیتی بانو را بیاد داشت
که: «قصه مال خواب است. اگر جدی بگیری، قیامت می
شود».
دیماه 1385 |