آقای الف...........
دكتر تورج پارسی
آقای « الف» خودكشی كرد. آقای الف كسی را نداشت
اما همیشه میگفت با چهارملیارد آدم های روی زمین
قوم و خویش است ، ولی با هیچیك از قوم و خویش هایش
رفت و آمدی نداشت. آقای الف معتقد بود كه زندگی
را نباید خسته كرد، نباید حوصله زندگی را سر برد.
برای زنده بودن حرص نمیزد و یك جورایی نیزاندازه
تعین كرده بود.
آقای الف همهی
روزنامهها
را میخواند؛
از پراودا گرفته تا لوموند و اشپیگل و تیمز. صندلی
تكی كنار پنجره كتابخانه یك روز در میان از ساعت
هشت تا ده در اختیار آقای الف بود، اگر خدای
ناخواسته روزی میآمد و دیگری روی صندلی كنار
پنجره نشسته بود و كمیآن طرفتر صندلی خالی هم
بود، صبر میكرد تا صندلی خودش خالی شود، دقیقه به
دقیقه به ساعتش كه به كمربندش آویزان بود نگاه
میكرد تا بالاخــــره آن خودخواه از روی صندلی
برمیخاست. آنوقت آقای الف نفس راحتی میكشید، اول
شروع میكرد به خواندن پراودا تا نوبت به
روزنامههای دیگر برسد.
آقای الف از عمر پنجاه و هفت سالهاش سی و چهار
سال آنرا در خارج از میهنش زندگی كرده بود، اما
هیچ وقت متوجه نمیشدید، البته چرا برخی اوقات
واژه روسی یا انگلسی یا فرانسه یا آلمانی بكار
میبرد. آقای الف از بتهون، فردوسی، زرتشت، خیام،
حافظ، چایكوفسكی، داستایوفسكی، مولانا، گوته،
تولستوی، گاندی، ماركس، هدایت، اشتراوس، موزارت،
باخ، كلنل، قمرو... زیاد حرف میزد ، البته یك
پیامبر مادینه را فراموش كردم، كولی چشمزنگاری
را، آن زمان كه آقای الف دكتر روانشناس بیمارستانی
در حومهی مسكو بود با كـــولی چشمزنگاری به نام
"ناتاشا "در متـــرو آشنا میشود و چند سالی باهم
زندگی میكنند .آقای الف شبها كه عرق میخورد
همیشه ازپستانهای این زن كولی گپ میزد و حتا
معتقد بود كه پستان های او در دشت آزاد و باز
سینه، از پستانهای " اردویسور اناهیتا " ایزد آب
زیباترست. آقای الف لیوان را دوباره از ودكا پر
میكرد و یك تكه كتلت كیفی (Kotlety
poKieviski)
به دهن میگذاشت و با چشمان بسته میخواند و از من
داوری میخواست:
"اردویسور اناهیتای بزرگ با جامهی زرین و
گوشوارههای زرین چهار گوشهای كه از گوشها
آویخته، با گردنبندی بر گردن نازنین خود، نمایان
میشود. او كمر بر میان بسته تا پستانهایش زیباتر
بنماید و دلنشینتر شود"!
آقای الف به مــن چشم میدوخت و با لبخندی كـــه
بر لب داشت میپرسید گراژدانكا «بانو» كدام یك
زیباترند. من سكوت میكردم تا بالاخره میگفتم
شـمـا بهتر میدانید! با خوشحالی میگفت: مال
كولیه بهتره؟ بله درست گفتید پستانهای كولی در دشت
آزاد و باز سینه زیباتر و مهربانتر نشسته بود،
درست گفتید. چرا كه ایزد اناهیتا كمی تقلب هم
كرده، معلومست اگر كمر بر میان نمیبست چطور
میشد!
اما آن داما ی «بانو» آبی، آن مسافر همیشگی، در یك شب تار به دریا
پیوست و در دریا شریك شد و خود دریا گشت .
مدتی ساكت میشد و گهگاهی هم قطرهی اشكی درچشم
گردمیآورد. با نوشیدن نخستینن پیك عرق، این
گفتگوی همیشگی شبهای ما بود. تا شروع میكرد:
اردویسور اناهیتای بزرك....... من بقیه آنرا
میخواندم: با جامهای زرین وگوشوارههای
زرین..... تازه برخی اوقات این مجلس در خواب هم
بر گزار میشد.
آقای الف و سگش وینو «شـــــــراب» یار غار بودند
و به قول خودش باهم كنار آمده بودند. وینو مهربان
بود، وینو به موسیقی علاقه داشت، سرش را روی
دستهایش میگذاشت، چشمانش را میبست و گوش
میكرد. وینو موسیقی را میفهمید، از هر آهنگی كه
خوشش میآمد صورت آقای الف را لیس میزد. آقای الف
با وینو، روسی و فارسی حرف میزد، اسم ایرانی
وینو، دختر شیرازی بود. وینو دستورات آقای الــف
را میفهمید و انجام میداد. وینو وارث زندگی
مشترك آقای الف وناتاشاست، شبی كه ناتاشا خود را
در دریا غرق كرد وینو تا صبح ناله كرد و حتا امروز
هم بیشتر اوقات خودش را به دریاچه پشت جنگل
میرساند و مینشیند و ساعتها به دریاچه چشم
میدوزد شاید در انتظار برگشت زیبای خفته در
دریاست، من از نگاهش چنین میفهمم.
آقای الف همیشه از سگ ولگرد با غمی پیدا گپ
میزد محرومیت انسان و حیوان را یكی میدانست و
میگفت جایی كه انسان را از نیاز هایش محروم
میكنند چــــــطور میشود انتظار داشت سگ را
حرمت بگذارند، تازه نجسش هم كه میدانند و پدرسگ
و مادرسگ، محل سگش نذاشتم از فحشهای برسمیت
شناخته شده است. و به گذشتهای كه سگ اعتبار داشت
میاندیشید و به جبران درد سالیان سگ ولگرد، وینو
را بیشتر محبت میكرد.
آقای الف عاشق طبیعت بــــــــود و هر روز دو
ساعتی با وینو تــــــوی جنگل گردش میكرد یا به
قول خودش به نیایش میایستاد و از تابلو طبیعت كه
همه رنگی در آن هست لذت میبرد. یك ساعتی نیز كنار
دریا مینشست و به خود فرو میرفت، وینو نیز مثل
آقای الف ساكت مینشست ، جوری كه میشد گفت وینو
هم یك آقای الف بود چنانچه وقتی آقای الف از كولی
و پستانهایش گپ میزد، او گوشها را تیز میكرد.
آقای الف میگفت كه موسیقی و آتش از یك سرشتند و
هر دو خاصیت پاككنندگی وآرامشبخشی دارند. موسیقی
در آرامبخشی انسان هماناندازه موثر است كه كشف
آتش در زندگی انسانهای نخستین، به همین دلیل
موسیقدانان، شاعران، نقاشان، نویسندگان و
دستافشانان را از ایـــــــــــــزدان میدانست.
آقای الف پایكوبی را نیایش میدانست و از پایكوبی
و دستافشانی زن كولی كه به پیشواز مرگ رفت با
احترام یاد میكرد.
آقای الف برخی اوقات فكر میكرد كه از نظرهایی
مانند هركول است كه میباید یك روزه طویلههای
اوجیاس را كه سدها حیوان در راستای سد سال در آن
پهن ریختهاند پاك كند، او شدیدا غم چهارمیلیارد
قوم خویشهای ندیده رو میخورد. البته بعضی اوقات
با خستگی میگفت مثل سیندرلا گرفتارم بی آنكه حتا
یك قناری به كمكم بشتابد.
و بالاخره یك روز ساعت شش بامداد از خواب برخاست،
دوش گرفت، صورت اصلاح كرد، ادوكلن زد و ناشتایی
مفصلی نوش جان كرد و از همراه همیشگیش یعنی من،
سپاسگزاری كرد و برای آخرین بار به شوخی گفت
البته مال كولیه از مال ایزد اناهیتا بهتر بود و
واپسین پیك ودكا را سركشید و سپس در رختخواب دراز
كشید و با هفتتیری كه برای تولد خودش خریده بود
پایان زندگی را امضا كرد. طبق وصیتش جسد تحویل
بیمارستان شد. وینو هم به دنبال آمبولانسی كه آقای
الف را میبرد دوید و دیگر برنگشت، شایدم در دریا
خود را....
من سایه آقای الف بودم. پس از ايشان جايي ندارم.
الان در پاركي نشستهام و به رهگذران نگاه میكنم
.امروز در اين پارك، باسايه آقای «ب» آشنا شدم.
آقای ب كنارمان نشسته است، آقاي ب ساكت است و به
زني كه كنار كالسكه بچهاش روي نيمكت روبرويي
نشسته است نگاه مي كند. سايه آقای ب گفت: آقاي ب،
تنهاست، آقاي ب و من در يك خانهی سهاتاقه كنار
جنگل شرقي زندگی میكنيم . آقاي ب دكتر روانشناس
است. آقای ب میگويد آنچه كه خوانده است به درد
نمیخورد حتا نمیتواند به كشف خود بپردازد.
آقای «ب» اصليت خود را از بوميان ناسكايـــــی
كـــــه در جنگل های لابرادور زنــــــدگي می كنند
میداند، به همين دليل اين خانهی سه اتاقه را در
اين نقطه جنگلی اجاره كرده است! جز ما كسی در این
جنگل زندگی نمی كند، ما تا شهر پنجاه و پنج كیلو
متر فاصله داریم.
آقای ب معتقدست كه انسان در تنهایی تكامل پیدا
میكند به همین دلیل تنهاست به همین دلیل ازدواج
نكرده است و جز چندین بار كه در دوره دانشجویی با
یك پرستار و یك پلیس و یك معلم زبان فرانسه همبستر
شده دیگر زنی در زندگی او پا نگذاشته است به همین
دلیل همیشه از این سه مورد زیادحرف میزند. نه یك
نفر دیگر هم بوده آره یادم آمد یك بهیار كوبایی كه
پیش از همخوابگی اتاق خواب را با شمعهای رنگارنگ
ماهرانه تزیین میكرد و سامبا خوب میرقصید و
لوندی میكرد و تكیه كلامش در رختخواب «در اختیارت
هستم» بود، آقای «ب» همیشه این جمله را در خواب و
بیداری تكرار می كرد. این زن هم ازهرچیزی زود خسته
میشد و رها میكرد و به دنبال یك غیر ممكن دیگر
میافتاد كه به دستش آورد، البته یك جـــــوری
هم نمیدانست چه میخواهد، از نظربالینی پر دردسر
بود، سابقه خودكشی داشت و برای مداوا نزد آقای
«ب» میآمد.
آقای «ب» دین ندارد، مذهب ندارد، آداب و رسوم
ندارد، جشن ندارد، عزا ندارد، چرا كه تكامل انسان
را در نتیجه گوش كردن به درون خویش میداند و به
همین دلیل با خویشتن خویش سرگرمست. آقای «ب» هم
هفتتیر خریده، تولد آقای ب هم نزدیك است. بله
تولد ایشان در اگوست است، چیزی به اگوست باقی
نمانده است... اگوست دارد می رسد......
تورج پارسی ــ اپسالا _ سوید
دهم نوامبر 1999
1_ كتلت كیفی " از شهر كیف پایتخت اوكراین" از
سینه ی مرغ و پیاز داغ و نان برشته درست می شود.
|