نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

نقدی بر مارمولک ها غصه می خورند

نوشتۀ پرویز رجبی

از اسماعیل یوسفی رامندی

(کارگردان جوان  «باز باد در گندمزارها می پیچد»)

 

داستان تنهایی زنی در مونترال بهانه ای است برای بازگویی داستانی تاریخی در پیوند با تنهایی زنی دیگر، یا بهتر است بگویم، زنانی دیگر در سدۀ پنجم هجری که هیچ کدام قهرمان نیستند و داستان نیز همچون شخصیت واقعی آن زمان آهنگ قهرمان پردازی و یا اسطوره سازی را ندارد.

به نظر می رسد، داستان بی تکلف قصد دارد به تاریخ وفادار بماند. آنچه مسلم است، در تاریخ ایران افرادی چون گلبدن (یکی از شخصیت های اصلی) و سهراب قهرمان نبوده اند. آن ها محکوم به تبعیت و فنای در راه حاکمان ظالم خود بوده اند. آن ها هیچ وقت قصد تغییر شرایط موجود را ندارند. نه در خود توان آن را می بینند که شرایط موجود را تغییر دهند و نه ساختار شخصیت آن ها اجازۀ چنین کاری را می دهد . انسان هایی سیار و عادی که تنها وظیفه شان فراهم آوردن بساط نشاط حاکمان بوده است. این گونه از آدمیان در تاریخ جای چندانی ندارند. هزاران هزار از آن ها با یک کلمۀ «عوام» یا «مردم»، اگر لازم باشد و حاکمان دستور بدهند می میرند و یا ناموس خود را در اختیار آن ها قرار می دهند.

آری، آن ها مارمولک هایی هستند که نه بودنشان را کسی می فهمد و نه راه رفتنشان را و نه دویدنشان را و نه وقتی که حتی سه تای آن ها در شکم ماری جای می گیرند! هیچ کس حتی پس از خورده شدنشان آن ها را قهرمان نمی داند. و در هیچ جایی از تاریخ جایی برای آن ها وجود ندارد.

اما داستان «مارمولک ها هم غصه می خورند»  مر ثیه ای است برای این مارمولک ها. بی هیچ قهرمان پردازی. بی آن که مارمولک های این قصه فرقی با مارمولک های بیرون قصه داشته باشند!

اما از این مارمولک ها، گیتی بانو انگار سر و گوشش می جنبد. او انگار بر خلاف گلبدن، با این که با او هم جنس است، خیال می کند که می تواند سرنوشت جدیدی را برای مارمولک ها رغم بزند.

گیتی بانو برای مارمولک ها غصه می خورد و تلاش می کند تا مارمولکی را از رفتن توی شکم مار نجات دهد. اما نه تنها موفق نمی شود، بلکه جان برادرش را نیز در این راه از دست می دهد. گیتی بانو به رغم نامش و روح بزرگش خیلی خوش خیال و خام است. او تنها مخالف وضعیت موجود است.   «او می خواهد جای یک دریا را عوض کند و می خواهد مسیر جیحون را عوض کند». او اندک گوهری برای قهرمان شدن را دارد، اما سدۀ پنجم هجری سدۀ مناسبی برای قهرمان شدن یک زن نیست. تازه گیتی بانو ظرفیت های یک زن قهرمان را به درستی نمی شناسد. جاریه (شخصیت دیگری از داستان) بر خلاف گیتی بانو خود به اسقبال تحقیر می رود. جاریه چنان متززلزل است که هنگامی که بدل گلبدن می شود گذشتۀ خودش را تحقیر می کند و اسم خودش را روی یک الاغ می گذارد. منتهای آرزوی او داشتن یک الاغ است. او نمونۀ هزاران انسان بی هویت مانند خود است. شاید گلبدن هم اگر در مسیر گیتی بانو قرار نمی گرفت تفاوت فاحشی با جاریه نمی داشت.

چگونه می توان مسیر تاریخ را تغییر داد و قهرمان شد؟ در روزگاری که انسان ها چنان ناتوان هستند که با احساس کم ترین خطر پا به فرار می گذارند؟ خواه مردی باشی که در سدۀ پنجم هجری عهده دار حراست از یک زن است، خواه زنی باشی که از جیرفت به مونترال پناه برده است و شاید حوصلۀ شنیدن داستان زنی چون خود از سدۀ پنجم هجری را ندارد، هیچ کدام قهرمان نیستند.