نخستین روزهای تلخ پناهندگی
1387-09-19 شهرزادنیوز:
گفتگوی
نوشین شاهرخی با مهرناز |
|
مهرناز از نخستین
روزهای تلخ اقامتش در آلمان میگوید. بعد از پنج
سال که از آن روزها یاد میکند، تنش میلرزد. شاید
محیط سرد و رفت و آمد دیگران مانع از آن شد تا
دستم را بر دست لرزانش نگذارم و یا شاید هم کنترل
ریزش اشک را از دست میدادم. چنین بود که لرزش صدا
و تن او را در قلمام فروچکاندم.
از هایم موقت
اُلدنبورگ میگوید که شبیه بازدداشتگاه است با
رنگهای تیره، دیوارهای طبله کرده و بوی نمای که
در اولین لحظهی ورود توی دماغ میخورد. با چنین
راهروهایی انتظار دیگری نباید از اتاقها داشت.
تختهای سهطبقهای که روی تشکهایشان آثار
خونمردگی و ادرار نقش بسته.
بیستوپنج روز
طولانی و تمامنشدنی را در آن هایم کثیف و بدبو
میگذراند. آنچنان سخت که در این مدت کوتاه هجده
کیلو وزن کم میکند.
با پسرانش در
سفری پانهاده که هیچ تصوری از آن نداشته است. زنی
تنها با فرزندانی چهارده و هفت ساله. سام و سیاوش
در ناز و نعمت بزرگ شدهاند و از غذاهای هایم و
محیط آن حالشان به هم میخورد. اما تنها غذا و بو
نیست، بلکه وحشت از مکان زندگیای هم هست که به
بازداشتگاه میماند، به همراه نگهبانانی که به
بازجویان زندان شباهت دارند.
سام که بزرگتر
است تلاش دارد تا آرامش خود را حفظ کند و به برادر
کوچک که از لحظهی ورود به هایم فریاد میزند که
"برگردیم، مامان لطفا برگردیم" آرامش بخشد، اما
دیری نمیپاید که زبان بیگانه، محیط غریب و مکان
نامساعد زندگی تأثیر خود را بر نوجوانی که سنین
بلوغ و بسیار حساس خود را میگذراند، میگذارد و
او را در افسردگی و خشم فرومیبرد.
خشم از مادری که
مسبب دوری او از فامیل گرم، امکانات گستردهی
رفاهی، زندگی راحت و آرام و در کل وطن اوست.
عصبانیت از مادری که او را از بهشت کودکی در جهنم
زودرس بزرگسالی پرتاب کرده و پدری که از او
خواسته تا در غیاب چندماههی او نقش مرد خانواده
را بازی کند. اما مگر توان پسرکی نوجوان که خود با
محیطی بیگانه، زبانی نامفهوم و زندگی دوزخی دست و
پنجه نرم میکند، چقدر است؟
مهرناز با زهرخند
میپرسد: "شنیدی که میمون را اگر در حمام داغ
بیاندازی، برای نجات خودش روی کودکش میشینه؟"
نه، نشنیدهام و
میخواهم بدانم که ربط این قضیه با سفر او به
آلمان چیست؟
یادهایش به آخرین
سالهای زندگی در ایران گذری میزنند. در چنان
بنبست فردیای خود را حس میکند که در آن لحظهی
تصمیمگیری به پسرانش نمیاندیشد. خودش را در یک
زندان خانگی حس میکند. چهاردیواری خانهای که
برایش نقش میلههای زندان را دارند.
او که زمانی
کوشندهی سیاسی بود و برای خود آرمان و آرزوهایی
داشت، حال خودش را در مرداب روابط فامیلی و زندگی
خانوادگی مرفهای مییابد که به نظرش در آن مرداب
بدبو آهسته غرق و محو میشود.
به روزهای
هایمهای موقت بازمیگردیم. مهرناز را همراه عده
ای دیگر از اُلدنبورگ به کمنیتس در مرز چکسلواکی
تقسیم میکنند. ممهرناز و
بچهها نه زبان میدانند و نه راهها را بلدند. یک
مرد پاکستانی نیز با آنهاست که زبان یکدیگر را
نمیفهمند، ولی از آنجا که مواظب خانواده است، به
آنها میفهماند که در راه هیچ خوردنی نخرند.
مهرناز مدتها
بعد متوجه میشود که علت ممانعت پاکستانی از خوردن
غذا در میان راه، مشکل گوشت خوک و نیز ذبح اسلامی
بوده است.
مهرناز و بچهها
که باید ده شب به کمنیتس میرسیدند، ساعت سه
نیمهشب گرسنه به ایستگاه قطار کمنیتس میرسند.
ماشینی که قرار بوده آنها را به هایم منتقل کند،
ساعت ده منتظر آنها بوده و نه نیمهشب.
پاکستانی کاپشنش
را زیر سرش میگذارد و میخوابد و مهرناز نمیداند
که با بچهها تا صبح در آن ایستگاه چه کند.
پاکستانی را بیدار میکند که تاکسی بگیرند و به
هایم بروند. اما هیچکس در ایستگاه نیست و آنها
نمیدانند از کجا یک تاکسی گیر بیاورند.
پاکستانی به
پنجرهی خانهای پشت ایستگاه که چراغ قرمزی بالای
آن روشن است، میزند. مردی با شیشهای مشروب در
دست بیرون میآید و با عصبانیت و فریاد آنان را
تهدید میکند و در را میبندد. مهرانگیز چارهای
نمیبیند که با ترس و لرز یکبار هم او به پنجره
بزند. مرد فریاد میزند و میخواهد مهرناز
را کتک بزند. اما سرانجام روسپیای که پشت
مرد ایستاده است، تاکسیای برای آنان خبر میکند.
با این ماجراجویی
آنان به هایم کمنیتس میرسند؛ هایمی که به
بازداشتگاهی واقعی میماند. با نورافکنهای چرخان
و سیمهای خارداری که بالای دیوارهای ساختمان به
چشم میخورند. توی راهرو بوی آبجوی مانده و
استفراغ با صدها بوی دیگر آمیخته اند.
ابتدا از همه عکس
میگیرند و سر ساعت شش صبح انواع و اقسام
آزمایشهای خون و مدفوع و عکس از ریه بر آنان اجرا
میشود.
نیمهشب آنان را
به اتاقی موقت میبرند که حدود سی نفری در آن زیر
پتوهای سربازی و بر تختهای چندطبقه خوابیدهاند و
بچهها که نمیدانند آنجا اتاق موقت است، عصبی،
ناراحت و خسته میاندیشند که آنجا اتاق آنان است.
سام با انگشت به
شقیقهاش میزند و به نگهبان نگاه میکند. همین
کافیست که نگهبان به سوی سام حمله کند. مهرناز
وسط آن دو میپرد و با زبان انگلیسی به نگهبان
میفهماند که پسرش گرسنه است و قصد توهین نداشته.
میگوید نخستین
واژهای که در آلمان یاد گرفتم "ببخشید" بود. برای
رفع سوءتفاهم و حفظ آرامش باید از نگهبان معذرت
میخواستم تا پسرم را آرام بگذارد.
هایم در میان
جنگلی قرار دارد که مهرانگیز نمیتواند به تنهایی
برای خرید از میان آن بگذرد و مجبور است همواره با
دیگر مردان هایم به شهر برود. در این میان
کوپنهای غذایش را نیز از دست میدهد و زن زیبای
ایرانیای که با مردان هایم رابطهی جنسی دارد، به
مهرناز کپن غذا میهد.
زندگی در هایم
سخت است، آنقدر سخت که آنان باید در یکماهی که
آنجا هستند شاهد خودکشی یک پاکستانی باشند.
از او
میپرسم که آیا پشیمان است که آمده است. میگوید:
"نمیدانم. من اینجا چشمهایم باز شد. با تمام
سختیها اینجا برای من بد نیست. اما اگر در ایران
میماندیم، بچهها در آنجا شادتر بودند."
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1333
|