زبان جنسی در "وردی که برهها میخوانند"، نوشتهی
رضا قاسمی
نوشین شاهرخی
بر
هیچ منتقدی پوشیده نیست که میان راوی داستان و
نویسنده باید تفاوت گذاشت، اما رمان "وردی که
برهها میخوانند" رضا قاسمی را شاید بتوان
تاحدودی گرتهای از زندگی نویسنده انگاشت، چراکه
نام راوی رضاست و مانند نویسنده در سال 1328 در
اصفهان بدنیا آمده و باز هم مانند نویسنده به بندر
ماهشهر مهاجرت کرده، چراکه پدرش در شرکت نفت کار
میکند. نهتنها اطلاعاتی که در داستان می خوانیم
با زندگی نویسنده اینهمانی دارد، بلکه صمیمیتی که
در نگارش این اثر بکار رفته، این حس را به خواننده
میدهد که حداقل بخشی از داستان زندگینوشت
نویسنده است و البته نهتنها صمیمیت، بلکه گاه
یکسویهنگریهایی که از قلم نویسندهی توانایی
چون رضا قاسمی بعید مینماید. بویژه در پرداخت
رابطهی عاشقانهی راوی با "ش" نویسنده نتوانسته
بافاصله به راوی بنگرد و فروپاشی این رابطه را
تنها از بیرون میکاود و نه از درون.
رضا با چه حسرتی از رابطهاش با "ش" مینویسد: "خوشبخت بودیم و مکمل هم. اما
تمام شهر دست به دست هم دادند تا ما را ببرند به
لبهی پرتگاه. و بردند."* و راوی چه درد و غمی را پس از آخرین ترک "ش" از سر گذرانده
و هنوز میگذراند، اما دلیل ترک معشوق را تماماً
در بیرون رابطه میجوید. خصوصا مادر "ش" که هر روز
با تلفنهایش به او گوشزد میکند که دخترش جای
دختر رضا است. رابطهای که چهارسال آشکار و پنهان
ادامه مییابد و حاصل آن کودکی است که هرگز به
دنیا نمیآید، چراکه رضا از همان ابتدا خط
قرمزهایش را با ازدواج و بچه کشیده و حال که از زن
میخواهد که بچه را نگه دارد، زن خوب میداند که
مرد تنها بخاطر او این را میگوید، چراکه اگر
میتوانست پدر باشد و یا حتی شریک خوب زندگی
مشترک، به هنگام سقط جنین فرزندش خواب نمیماند و
در این سختترین لحظات تصمیمگیری و شاید
دردناکترین در تمام زندگی یک زن، منتظر نمیماند
تا زن او را بیدار کند و همراه ببرد.
و حال راوی میترسد که هالهی شیشهای فاصلهی بین خود و "س" را که شاگرد درس
سهتارش است بشکند. میترسد که همهچیز تکرار شود.
تکرار رابطه با "ش" که او نیز شاگردش بود. او نیز
همانند "س" جای دخترش بود و او نیز حساس و فداکار
و ازخودگذشته.
راوی
زندگیاش را در تخت بیمارستان به هنگام عمل چشم
مرور میکند. یکییکی عملهایی که راوی از سر
گذرانده و هربار مرگ را بهگونهای به چشم دیده
است. نام داستان "وردی که برهها میخوانند" به معنای وردخوانی پیش از قربانگاه است:
"همان وردی که برهها میخوانند وقتی به
پیشانیشان حنا میبندند تا بعد ببرندشان به
قربانگاه. همان وردی که من همیشه میخوانم."
برهها یک بار ورد را میخوانند و راوی تکهتکه
اعضای بدنش را به مرگ میسپارد، از لحظهی زایش تا
حالی را که دههی پنجاه زندگیاش را سپری میکند،
بارها و بارها این ورد را میخواند.
راوی نهتنها موزیسین است، بلکه سازندهی سهتارهایش با دستهای خود.
سهتارهایی که قرار است به عدد چهل برسند، چراکه
رضا میانگارد که چهلمین سهتار صدایی جادویی
خواهد داشت. ساختن سهتار اما ساده نیست. نهتنها
فوت و فنهای خاص خودش را میطلبد، بلکه سلامتی
رضا را نیز به خطر میاندازد. اما رضا برای به
واقعیت نشاندن رویایش از جانش مایه میگذارد، تا
با صدای جادویی سهتار چهلم، به آب حیات دست یابد.
درست کردن سهتار و جاانداختن دستهی سهتار در کاسهی آن به رابطهی جنسی
تشبیه میشود. آلتهایی که به آلت تناسلی زن و مرد
میمانند و ختنه شدهاند.
چه از درست کردن ساز صحبتی باشد و چه از عمل جراحی، چه از بیماریهایی که از
درست کردن سهتار نصیب رضا میشود، همه و همه
تشبیهای است از رابطهی جنسی.
صحنهی همآغوشی پدر و مادر، هنگامیکه رضا تنها پنجسال دارد، اینگونه به تصویر
کشیده میشود: "چرا مثل کرکس، چرا
افتاده روی سینهی مادر چرا مثل کرکس
میخواهد جگرش را درآورد، چرا؟"** و رضا بر
روی تخت عمل میگوید: "لابد تا لحظهای دیگر جگرم
را بیرون میکشید از سینه. مثل پدر که خیمه زده
بود روی سینهی مادر."
اگر گادن لذت بهشت است، گاده شدن دوزخ و عذاب جهنم. همچنانکه برای رضا آلت
تناسلی زن بو و لذت بهشت را دارد و برای خودِ زن
دوزخ تصویر میشود. دوزخی که چرایش در داستان
نهفته میماند، مگر در زبان راوی داستان که به زن
به عنوان جنسی مفعول مینگرد.
مرد که رویاها و واقعیت زندگیاش تباه شده و بارها بر تخت بیمارستان افتاده و
جهان را افقی با درد مرگ تجربه کرده، در لحظات
بیماری و ناتوانی و تباهی بارها از گاده شدن خود
سخن میگوید. بویژه هنگامیکه پرستارها به راوی بر
روی تخت عمل به چشم قربانی مینگرند و نیز "جیگر".
در این لحظات راوی آنقدر سقوط کرده که زن
شده. نه بر اساس تناسخ بودایی در زندگیهای بعدی،
بلکه در همین زندگی.
آیا این زبان یکسویهی جنسی را میتوان زبان مردانه نامید؟
* وردی که برهها میخوانند، رضا قاسمی، انتشارات خاوران ـ پاريس آوريل 2007،
ص55
** همانجا، ص85
|