حسرت عشق در "سایهها" نوشتهی منظر حسینی
نوشین شاهرخی
سایه روانشناسی است که در یک آسایشگاه بیماران
روحی ـ روانی کار میکند. یاس یکی از این بیماران
است که رابطهی تنگاتنگی با سایه دارد. سایه برای
سههفته باید شهر را برای شرکت در کنفرانس بیماران
روانگسیخته ترک کند. پس از بازگشت دفترچهی
روزنگار یاس را به او میدهند که در غیاب او
خودکشی کرده است و کل داستان نگارهای از
شخصیتهای روانپریشی است که از سرزمین خورشید به
سرزمین تیره و تار، به سرزمین شب و سایه
افتادهاند، در حسرت "گرما"، "تکهای نور" و عشق،
این پدیدهها را در خیال خود میآفرینند. و
خواننده دیگر نمیداند که اتفاقی که
در داستان رخ میدهد
در خواب میافتد یا بیداری! مرز رؤیا و بیداری
مخدوش میشود، همچنانکه مرز واقعیت و خیال.
نهتنها دوری از سرچشمهی هستی و گرما و
زندگی در سرزمین سایه بر شخصیتهای سایهوار
داستان سیطره افکنده، بلکه تنهایی تا ژرفنای وجود
شخصیتها رسوخ کرده است. تنهایی و فقدان دستهایی
نوازشگر در آرزوی عشق اینگونه به سخن میآید: "ای
کاش میتوانستم تمامی اندوهم را، در کنار مردی در
آن دنیای بیرون، به بند بکشم." (ص28) عشق اما
حسرتی بیش نیست. بنابراین سایه میرود تا "تنهاییِ
برهنهاش" را به امواج دریا بسپارد و امواج
نوازشگر با لطافت زنانهاش اندام سایه را در خود
فرومیبرد. آبتنیاش در آب همچون همآغوشی زنی با
امواج است که در فقدان عشق به دریا پناه میبرد.
(ص42) فقدانی که ما در لباس تهی از خاطره نیز
میبینیم. "برای او گرما عالیترین دلیل زنده بودن
و هستی"ست. (ص29) ولی او در سرزمین تاریکی و سرما
فرود آمده. در سرزمینی که گرمای عشق برای او
رؤیایی دور و غیرواقعی بیش نیست، چراکه "عشق هم
مرده است."
از عشق، حسرتی بیش برجای نمانده است. عشق
تنها در خیال شخصیتها اتفاق میافتد. همانند
مجسمهای که در لحظهی "انفجار شب و ماه" در خیال
سایه جان میگیرد و به اتاق سایه وارد میشود. در
ظاهر سایه با مرد میآمیزد، اما از بیان چنین
جملههایی که: "سایه با هر دو دست، خود را در آغوش
گرفت." (ص54) به نظر میآید که این همآغوشی
رؤیایی بیش نیست.
رمان "سایهها" روان انسانها را میکاود.
روان انسانهای روانگسیخته. انسانهای تکهتکه
شده که میان بهشت و دوزخ معلق ماندهاند.
روانگسیختگیای که تنها مختص به بیماران آسایشگاه
نیست، بلکه سایهی روانپزشک نیز سایهای از یاس
روانپریش است.
خاطرهی دور زندگی در سرزمین مادری و نیستی
و روزمرّگی در سرزمین سایه در فضای تیرهی داستان
تنیده است. یاد شهری که در یک نقشهی جغرافیا
نمودی از واقعیت این خاطره را دارد، تا روزی که
سایه شهر را روی نقشه نیز گم میکند. (نک: ص113)
در روایت سایهها، روح ناآرام و سرگردان
چون درختی است که از ریشه و منبع هستی مادی خود
جدا گشته است. از درخت جز روحی خسته و سرگردان
باقی نمانده، چراکه نهتنها ریشهاش را از دست
داده، بلکه از گرمای عشق نیز در سرزمین شب و سایه
خبری نیست، مگر در گسترهی خیال که گسترهی روح
است و نه جسم.
اما عشق را آیا در سرزمین آفتاب یافتنیست؟
* شمارگان صفحات همه از "سایهها"، منظر
حسینی، کپنهاک 2006 میباشند
|