رهایی از عشق خانمانسوز در رمان "چراغها
را من خاموش میکنم"، نوشتهی زویا پیرزاد
نوشین شاهرخی
رمان چراغها را من خاموش میکنم زندگی ارامنهی
دههی چهل شمسی آبادان را به تصویر میکشد.
راوی اول شخص داستان زنی سیوهشت ساله و خانهدار
است به نام کلاریس که به همراه همسرش دو دختر
دوقلوی دبستانی و پسری در سن بلوغ دارد و البته
مادر و خواهرش نیز در زندگیاش نقش زیادی دارند.
کلاریس تمام زندگیش به فکر پخت و پز و کارهای خانه
و خانواده میگذرد که بخش عمدهی داستان را
دربرمیگیرد. داستان و زندگیای بدون ماجرا و به
آرامی، تا آنکه مردی به نام امیل با مادر و دخترش
با آنان همسایه میشود. زن آرامآرام به مرد دل
میبازد و پسر کلاریس نیز به دختر مرد دل میدهد.
از شیوهی سخن گفتن خودمانی و برخورد امیل زن فکر
میکند که مرد نیز به او دل باخته است. مردی که
راحتی خود را در گفتگو با کلاریس اینگونه بیان
میکند: "میفهمم چرا همه دلشان میخواهد با تو
حرف بزنند. حرف زدن با تو راحت است. [...] انگار
آدم سالهاست میشناسدت." (ص103)*
عشق نگاه نویی به زن میبخشد. زن ناگهان به
خود میآید و میبیند که صبح تا شب میپزد و
میشوید و کدبانوی بسیار خوبی است اما تنها با خود
حرف میزند و هرکاری را به خاطر دیگران انجام
میدهد. شوهرش با او حرف نمیزند، بچهاش به چشم
غرغرو به او مینگرد. خواهر و مادرش مسخرهاش
میکنند و دوستش تنها از او کار میکشد. (م.ک.
ص202)
عصبانی از دست همه راوی از خود میپرسد: "چرا کسی
به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمیپرسید تو چی
میخواهی؟" (ص177)
و یا: "کاش میشد به جای همهی این کارها که دوست
نداشتم بکنم و باید میکردم، لم میدادم توی راحتی
سبز و میفهمیدم مرد قصهی ساردو بالاخره بین عشق
و تعهد کدام را انتخاب میکند." (ص179)
خواننده تنها باید حدس بزند که کلاریس عاشق شده
است، چراکه نویسنده از افکار و احساسات آشکار و
پنهان راوی اول شخص داستانش نمینویسد، بلکه به
حسها و کُنشهای سطحی کلاریس بسنده میکند.
مرد اما عاشقپیشهای است که پیش از وصال
مادرش او را با خود برمیدارد و به شهر دیگری
میبرد و مرد نیز چون پسرکی که از استقلال بهرهای
نبرده است، اجازه میدهد تا هربار مادرش برای او
تصمیم بگیرد. مادری که در داستان نقش جادوگر بدجنس
قصهها را دارد و پسرش امیل نیز متاسفانه همچون
شخصیت قصهها فاقد فردیت است.
روزی که ملخها آبادان و گلهای خانهی کلاریس را
به خاک سیاه مینشانند، کلاریس به جای شنیدن اظهار
عشق امیل از تصمیم ازدواج مرد با زن دیگری اطلاع
مییابد. اما مادر امیل باز هم همراه با پسر و
نوهاش بار سفر میبندد تا پسرش ازدواج نکند. و
کلاریس آرامش از دست رفتهاش را دوباره بازمییابد
و جای ملخهای زشت را پروانههای زیبا میگیرند.
زیباترین صحنهی داستان، یعنی هجوم ملخها،
ویران کردن گل و بوستان و به خاک سیاه نشاندن
طبیعت با روال داستان سازگار نیست، چراکه زن
معشوقش را از دست میدهد، ولی این از دست دادن
معشوق به او آرامش میبخشد. حتی پسر نوجوان زن نیز
که عاشق دختر امیل است، پس از رفتن آنان دل در گرو
دخترکی دیگر میبندد و بحرانی که از سر نمیگذراند
هیچ، بلکه به آرامش نیز دست مییابد. انگار نه
انگار که پسرک نخستین عشقش را از دست داده است. زن
به زندگی سنتی خود بازمیگردد و آرامش از دست
رفتهی خود را با رفتن عشق باز مییابد. هنگامیکه
چنین آرامشی در پایان داستان به تصویر کشیده
میشود، دیگر این تصویر خاک سیاه چه ربطی به روال
داستان دارد؟ تصویر بوستان ملخزده با سرخوردگی،
یأس و بحران هماهنگتر است تا با آرامش و بحرانی
که از سر گذشته است. ملخها با خود بحران کشندهای
میآورند و پایانبخش بحران نیستند، مگر اینکه
ملخها نماد خود عشق باشند.
اما
آیا به نظر شما نیز عشق با ملخهایی که سبزی زندگی
را به تاراج میبرند و همهچیز را به خاک سیاه
مینشانند قابل مقایسه است؟
*صفحات داده شده در متن همه از رمان
"چراغها را من خاموش میکنم" نوشتهی زویا
پیرزاد، نشر مرکز، چاپ ششم 1381 میباشند.
|