"بوف كور" مرثيهی عشقی محكوم به شكست!
در نقد "بوف كور" اثر "صادق
هدايت" مقالات و كتابهای بسياری نوشته شده است، اما اينكتاب
همچنان كشش و جاذبهی خود را حفظ كرده و همچون يادگاران اساطيری ما
كهنهشدنی نيست. شايد بهاين
دليل كه ضمير خودآگاه و ناخودآگاه جمعی و فردی در پوشش بيانی
استعاری، زبانی مدرن و تكراری كه رمز و راز متن در آن
نهفته میباشد، بهسخن درآمده است. و رمز زيبايیاين
متن درايهام، ابهام و چندمعنايی آن میباشد.
بوف كور حكايت جوان
پيرگشتهای است كه بين مرگ و زندگی دست و پا میزند و بالهای مرگ آنی نيست
كه بر سر و رويش نسايد. ترس از زندگی دوباره و عشق به مرگ، نيستی و
فراموشی بر سراسر داستان سايه افكنده و نكبت، خون دلمهشده، كشتار، وحشت،
درد و زهر با زندگی آغشته است.
اطاق راوی به مقبره، گور،
تابوت و جهان پيرامونش به "درختهای عجيب و غريب توسری خورده
نفرينزده"*، "كوههای بريدهبريده" و خانههای خاكستری "كه سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال ميدادند" تشبيه شده است.
در قسمت اول داستان، راوی
"هر روز غروب" بهجستجوی تصوير روی جلد قلمدان میرود تا زير درخت سرو آن
بنشيند و آرامشی بيابد، "ولی افسوس، بجز خاشاك و شنداغ و استخوان دنده
اسب و سگی كه روی خاكروبهها بو ميكشيد چيز ديگری" نمیبيند. محيط
زندگيش عاری از حيات، نشاط و روح میباشد و بهجز ترس، پستی، لاشه و
خاكروبه چيزی ديگر بهچشم نمیخورد.
فضای شهر، خانهها، درختان
و كوهها همه بیجان است. خانهها سرد و تيره، كوهها تكهتكه و سايهها
بزرگ، غليظ و بیسر توصيف شدهاند. خانهی راوی به گور میماند و خانههای
پيرامونی به محل زندگی سايهها. تصويری كه راوی از اطرافش میدهد شهر
ارواح است كه انگار در هالهای از مه و دود فرو رفته و فضای اثيری بر تمامی
پديدهها فرمانروايی دارد. همهچيز بیروح و بینگاه است و تنها چيزی كه
روح دارد، تصوير دوچشم، بهمثابه دوچراغ خاموش گشتهی زندگی راوی است.
دوچشمی كه زندگی دردناك راوی ته آن جذب شده و او تصوير حالت آنها را در
پستوی خانهاش پنهان كرده است.
بوفكور از دوقسمت بهظاهر
مجزا تشكيل شده كه در واقع از يكديگر تفكيكناپذيرند. فضای قسمت دوم داستان
بر زمان گذشته دلالت دارد، درحالیكه وقايع در كل داستان زمان مشخصی ندارد
و سير دورانی دارد. در فضای گذشته، راوی نويسندهای است كه برای سايهاش
مینويسد و جالب اينكه نقش روی قلمدانی كه با آن مشغول نوشتن میباشد،
اثر نقاشی است كه در فضای معاصر زندگی میكند. داستان با راوی نويسندهای
شروع میشود كه "سايهاش روی ديوار خميده" و نوشتههای راوی را با اشتها
میبلعد، پس از اندی فضا بهطور ظريفی تغيير میيابد و ما با نقاشی مواجه
میشويم كه پس از ديدن آن دوچشم مهيب افسونگر سرزنش و وعده دهنده،
نهتنها نقاشی بل "مفهوم و ارزش هر جنبش و حركتی" از نظرش میافتد.
افراد، اشيا و تصاوير در
فضاهای مختلف بازتاب يكديگرند. داستانی كه از زبان ننجون دربارهی پدر و
مادر راوی حكايت میشود، بازتابی از زندگی خود راوی است. آخر او هم بچهی
زن باردارش را بهجا نمیآورد و بچه را از آن پيرمرد خنزرپنزری میداند.
همان پيرمردی كه شبيه اوست. حتی كودك زنش يا به ديگر سخن بچهی خودش را
بهجای برادر زنش میگيرد. راوی اما نه برادر دوقلو كه خواهر شيری داشته.
درست مثل مهرگياه نر و مادهای كه يك پيكرند و شيرهی زندگیشان را با
ريشهی مشتركشان از مادر خاك
("همان
زن بلندبالا كه موهای خاكستری داشت")
میگيرند.
"او
همان حرارت عشقی مهرگياه را در من توليد كرد..." و بوف كور مرثيهی شكست
اين عشق است. عشقی كه از همان ابتدا به شكست محكوم است، چرا كه مادهی
مهرگياه مرده و راوی وارث و حامل روح و جسد جفتش میباشد. روح و جسدی كه
در روح و جسم راوی تنيده است و راوی يك عمر سنگينی "نعش او" را بر
سينهاش احساس میكند. "مثل اين بود كه تن او را از آغوش جفتش بيرون
كشيده باشند_مثل ماده مهرگياه بود كه از بغل جفتش جدا كرده باشند"، و
"دستغاله" در بساط پيرمرد خنزرپنزری حاكی از تكهتكه شدن مادهی مهرگياه
است، همان جفت مردهای كه راوی با آن میخوابد، "...مثل اينكه چند روز
ميگذشت كه مرده بود...".
راوی با جسد میآميزد تا
با حرارت تنش او را گرم كند، "سردی مرگ را از او" بگيرد و روح خود را در
كالبد او بدمد. اما اين مرز به مانند جوی آب تصوير نقاشی گذرناپذير است. در
اين تصوير دختر میخواهد كه از جوی آبی كه بين او و پيرمرد فاصله انداخته
است بپرد، اما نمیتواند و پيرمرد میزند زير خنده. آرزوی گذر از اين مرز
بر تمام داستان سايه افكنده است، اما خندهی چندشآور پيرمرد همهجا يادآور
فاصلهی گذرناپذير و پيوند ناممكن ميان اين پديدهها میباشد.
مرز بين خواب و بيداری،
مرگ و زندگی، جسم و روح، وجود و سايه، باكره و لكاته و... در داستان مخدوش
میگردد، اما وحدتی بين آنان صورت نمیپذيرد. از زندگی با وحشت و از مرگ با
كيف(1)
ياد میشود، اما هرگاه كه راوی میخواهد اين پديدهها را با هم پيوند دهد،
با شكست مواجه میگردد.
راوی با تولد خود وارث جسد
معشوقش میشود "بنظرم آمد كه تا دنيا دنياست تا من بودهام يك مرده_يك
مرده سرد و بیحس و حركت در اطاق تاريك با من بوده است" و در تمام زندگيش
وزن مردهای بر او سنگينی میكند. تكهای از جسم و روح راوی مرده است و او
در برزخ و اغما زندگی میكند. نه زندهزنده است و نه از آسايش و فراموشی
مرگ برخوردار میباشد. او مردهای است متحرك و زندهايست كه قبل از مرگ
تجزيه میشود.
در هر دوقسمت داستان راوی
با يك مرده همآغوش میشود. در قسمت دوم راوی همين تصوير را به گونهای
ديگر بازمیگويد، "...فقط يكبار اين دختر خودش را بمن تسليم كرد،
...آنهم سر بالين مادر مردهاش بود_" در تمام داستان مادرزن راوی زنده
است و از كل داستان اينگونه درك میشود كه مادرزن و زن او يك تن هستند.
راوی غبار مرگ را در
چشمهايش ديده و میداند كه بايد برود، اما قبل از آنكه بميرد میخواهد
كه خودش را بشناسد "فقط ميترسم كه فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته
باشم". راوی برای رسيدن به اين منظور، بايد كه خودش را به سايهاش معرفی
كند و برايش بنويسد. او میخواهد سرتاسر زندگیاش را در دستش بفشارد و
شراب آن را قطرهقطره در گلوی خشك سايهاش بچكاند، يا بهديگر سخن عصارهی
زندگيش را واژهواژه بهروی كاغذ بياورد، تا خودش را بهتر بشناسد. اما
اين عصارهی درد و زخمهايی است كه خردهخرده مانند خوره روح او را گوشهی
اطاقش، "اطاقی كه مثل گور بود"، در انزوا خورده و تراشيدهاند. همان
دردهای باورنكردنی كه راوی نمیتواند آنها را برای مردم بنويسد و بايد در
برابر مردمی كه به "رجالهها" تشبيه شدهاند، خاموش بماند.
عصارهی چنين زندگیای چه
میتواند باشد جز شرابی زهرآگين، كه نه زندگیبخش بل مرگآفرين است؟
زندگی زهرآلود و دردآوری كه با زهر مار ناگ همطراز شده و پيرمرد لبشكری
مارگزيده، كه در واقع خود راوی است، نتيجهی طبيعی چنين زندگیای میباشد.
شرابی كه عصارهی مرگ و زندگی مهرگياهی است كه سرنوشتش با مرگ و لاشه و
جسد معشوق رقم خورده و در بطن خود مرگ و نيستی میبخشد. زندگی زهرآلود از
راوی زال سپيدموی میسازد، اما بهجای سيمرغ سايهی پرندهی شومی بر ديوار
افتاده كه چيزی بهجز تصوير خود او نيست.
"قصاب جسدهای خونالود
را... نوازش ميكند، بعد يك گزليك دسته استخوانی برمیدارد و تن آنها را
بدقت تكهتكه ميكند و گوشت لخم را با تبسم به مشتريانش ميفروشد" همين كار
را راوی با زن انجام میدهد. يك تفاوت عميق بين اين دو كنش نهفته است.
نويسنده زندگی خود و ديگران را تكهتكه میكند، بههم میآميزد و در
حكايتهای جوراجور بازمیآفريند و بهشكل كتاب به خوانندگانش میفروشد.
در بوف كور، راوی نويسنده
حتی اين تكهتكهها را هم فقط و فقط برای سايهاش مینويسد و قبلها هم كه
نقاش بوده، روی جلد قلمدانها، نقشهای بیروح میكشيدهاست. چرا كه همين
نقشهای مرده، بیحالت و چاپی فروش میرفته است. چراكه مشتريان عادت به
گوشت لخم و جسد داشتند "همه آنها يك دهن بودند كه يكمشت روده بدنباله آن
آويخته شده و منتهی به آلت تناسليشان ميشد".
راوی حكايت تلخ زندگيش را
فقط و فقط برای سايهاش مینويسد و از ديد مردم پنهان میدارد. همانگونه
كه جفتش را تكهتكه و در جايی كه پای هيچكس بهآن نرسيده چال میكند تا
نگاه بيگانهای بر او نافتد. معشوقی كه زندگی راوی را زهرآلود كرده و زندگی
راوی ته چشمان او غرق شده است. همان چشمهايی كه راوی در قسمت اول داستان
حالت آن را بر صفحهی كاغذ و در قسمت دوم با گزليكی آن را از كاسهی چشم
بيرون میكشد و همچون نوشتههايش آن نقاشی روحدار را در پستوی خانهاش،
فقط برای خودش حفظ میكند. مثل پيرمرد خنزرپنزری كه يك كوزه
(كوزهای
كه دستمال چركی روی آنرا میپوشاند)
برای خودش نگه میدارد، همان كوزهای كه شراب زهرآلود و حالت آن چشمها را
دربردارد.
راوی از چشمهايی كه تنها
به سطح اشيا سابيده و وقايعی كه در روز روشن به چشم میآيند، خسته شده است.
میخواهد كه از اين قشر نازك و سختی كه روح پشت آن پنهان است، بگذرد. چراكه
به حقايق آشكار و روشن شك دارد. او نمیداند خوابش را باور كند يا
بيداريش را. واقعيت مبهم است و حقيقت دروغی بيش نيست "...من بهيچ چيز
اطمينان ندارم". حقيقت همان سطحی است كه ديده میشود، اما آنچه كه ديده
نمیشود و آشكار، روشن و سطحی نيست، از حقايق پذيرفتهی جامعه فراتر
میرود. بنابراين میتوان گفت كه حقيقت آنی نيست كه ما حقيقتش میپنداريم.
بايد سطح را شكافت تا به لايهلايههای درونی و عميق هر چيز دست يافت،
شناختی كه باز هم در محدودهی ديد ما قرار میگيرد.
"بنظرم میآمد كه تا اين
موقع خودم را نشناخته بودم دنيا را آنطوريكه تاكنون تصور ميكردم مفهوم و
قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريكی شب فرمانروايی داشت_چون بمن
نياموخته بودند كه بشب نگاه بكنم و شب را دوست داشته باشم" راوی چشمانش را
میبندد، در ظلمت و تاريكی ناشناخته و مبهم خود فرو میرود و دنيای حقيقی
خودش بهاو آشكار میگردد. آنگاه با چشمان خود، به خود مینگرد و
درمیيابد كه خودش را تا حال نشناخته و تنها با نگاه ديگران به خود
نگريسته، با نگاه "رجالهها"، بنابراين تا حال از آن آنان بوده است. اما در
اين لحظه چشمان خود را میبندد تا از سطح چشمها بگذرد و پشت و عمق آن را
دريابد.
شب دنيای ناشناخته و
رازآميزی دارد. اما همين تيرگی، گسترهی عظيم جهان را بر ما مینماياند.
تا خورشيد میدرخشد، ما میانگاريم كه همه چيز را میبينيم و حقيقت را
میدانيم. چراكه در روز جهان ما در سطح زمين و گلولهای كه آن را روشن
میسازد، خلاصه میشود. اما غروب خورشيد رنگهای نوينی بر پيكر آسمان
برمیتاباند و آن دم كه پهنهی آسمان به سياهی مینشيند، ستارگان بیشمار
بسان ميليونها خورشيد، در دوردستها چهره مینمايند. شب است كه چهرهی
جهان بیكرانه را بر ما میگستراند و كوچك بودن ما و شناخت و حقيقت حقيرمان
را بهما يادآوری میكند.
راوی برای سفر به ظلمت
درونی خود، ابتدا بايد ياد بگيرد كه شب را دوست بدارد، از نياموختهها آغاز
كند، و به آموختهها با ديدهی ترديد بنگرد. او بايد پا روی سنتها و
دنيای "رجالهها" بگذارد، تا خود را از دنيای آنان بيرون كشيده و به جهان
يگانهی خود وارد گردد.
راوی برای ديدن دنيای
تاريك خود بايد جغد شود تا با چشمان جغدوارش در تاريكی درونش سير كند و
ناديدنیهايی را كه با چشمان انسانی نمیتوان ديد، ببيند.
*
مطالب داخل " " به نقل از
بوفكور، نسخهی دست نويس صادق هدايت میباشد.
_1
كيف به گفتهی بارت، لذتی
است به گونهای ريشهای خشن، كه من
[ego]
را از هم میپاشد، از بين
میبرد، از كف میدهد، و به اين ترتيب، به مكان از كف دادن شكل میدهد.
(سرگشتگی
نشانهها. گزينش و ويرايش مانی حقيقی)
نوشین شاهرخی هانوور
1998 |