نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

نگاهی بر رمان "مارمولک‌ها هم غصه می‌خورند"

اثر دکتر پرویز رجبی

نوشین شاهرخی

 

راوی داستان در مونترآل، در کافه‌ای نشسته است و در صحبت با همنشین خود به یاد گلبدن، دخترک 13 ساله‌ی تاریخی، در زمان سلطان مسعود غزنوی می‌افتد و داستان وی را آغاز می‌کند. آغازی که راوی را وامی‌دارد تا داستانی را که سال‌هاست در سینه دارد، به پایان ببرد.

داستان "مارمولک‌ها هم غصه می‌خورند"، داستانی است تاریخی و نیز مدرن. تاریخی از این جهت که به دوره‌ای از تاریخ ایران بازمی‌گردد. تاریخی که در ایران با خودکامگی حکمرانان تنیده است و سلطنت سلطان مسعود، تکه‌ای از این خودکامگی است. در این داستان به طور حاشیه‌ای به شخصیت سلطان مسعود، مقهوریت حکم‌رانان مستبد محلی در برابر پادشاه مرکزی، سرکشی‌ مخالفان، به دار آویختن دگراندیشان به بهانه‌ی قرمطی بودن و نیز به روایت معروف "بر دار شدن حسنک وزیر" نیز اشاره شده است، اما محور اصلی داستان به گلبدن دختر باکالیجار، فرمانده‌ی گرگان بازمی‌گردد که پدرش وی را برای سلطان مسعود هدیه می‌فرستد تا فرماندهی گرگان و طبرستان را صله گیرد.

و داستان مدرن است، چراکه به شخصیت‌های داستان می‌پردازد. روایتی که اندیشه‌ها، امیدها و رویاهای شخصیت‌ها را بازتاب می‌دهد. اندیشه‌هایی که به گره‌گاه‌های انسان می‌پردازد. انسان به طور کل. گره‌گاه‌هایی که با انسان و انسانیت آمیخته‌اند و هیچگاه کهنه‌شدنی نیستند. مقوله‌هایی چون تفاوت "زندگی کردن" و "بودن" (شاید واژه‌ی "هستن" برای این مفهوم رساتر باشد)، مرگ و عشق، و نیز آرزوی رهایی، با نگاهی مدرن در رمان بازتاب یافته‌اند.

 

داستان تاریخی است و در عین حال مدرن. داستان به اوایل قرن پنجم هجری بازمی‌گردد ولی روح آن در زمانه‌ی ما سرگردان مانده است. چراکه هم در آن هنگامه و هم در زمانه‌ی ما، رهایی آرزو و اسطوره‌ای بیش نیست. شاید بندها کمی شل‌تر شده باشند، اما مشکل خود قفس است و نه گشادی و تنگی آن.

"باکالیجار سردار منوچهر پسر قابوس خودش را شاه آل زیار خوانده بود و حالا برای جلب موافقت سلطان مسعود غزنوی دخترش گلبدن را پیشکش او می‌کرد. [...] تا حکومت مردم درماندۀ گرگان و طبرستان را صله بگیرد." پدر از برای قدرت، برای حکومت گرگان و طبرستان دخترکش را قربانی می‌کند و مادر نیز با این اندیشه‌ که: "اگر گلبدن به سفر نمی‌رفت، امارت طبرستان برای باکالیجار به خطر می‌افتاد." غصه‌ی هدیه‌دادن دخترش را فرومی‌خورد. مادری که هیچگاه در برابر قدرت مردسالار همسر مقاومتی نشان نداده و همواره از روح هستی‌بخش سرکشی غافل بوده است. "اما همکاری گلبدن با پدرش به خاطر علاقۀ به او نبود. بلکه تربیتش چنین اقتضا می‌کرد که تسلیم خواست پدر باشد. موافقت مادر گلبدن با سفر او نیز ناشی از تسلیم بی چون و چرا در برابر ارادۀ شوهرش بود. حالا چنین پیدا بود که گلبدن تا آخر خط ظرفیت خود رفته است و از خط قرمز جان خود نیز گذشته است. اما اگر او تسلیم بی چون و چرای پدرش هم نمی‌بود، شکست می‌خورد. چون او برای اطاعت کردن تربیت شده بود و نه برای زندگی." و  تمام این افراد مهره‌های گردنبندی را تشکیل می‌دهند که بر این قدرت خودکامه گرد آمده‌اند.

"نیمۀ نخست سدۀ پنجم هجری است، اما هنوز یک فرمانروایی سراسری و یکدست به وجود نیامده است و در هر گوشه‌ای از کشورخودکامه‌ای فرمان می‌راند. جنبش‌های مردمی یکی پس از دیگری از پای درآمده اند  و هوای هرنوع رستاخیزی از سرها افتاده است." داستان به سال 414 هجری بازمی‌گردد. در داستان دخترکی 13 ساله به تصویر کشیده می‌شود که به طور ناگهانی از دنیای کودکی و بازی‌ها و رویاهای کودکانه به واقعیت تیره کشیده می‌شود که بازتاب تیرگی سیاسی ـ اجتماعی دوره‌ی تاریخی ایران زمان سلطنت سلطان مسعود غزنوی است. دخترکی که از سوی پدر به دربار و سلطان فروخته می‌شود و به او گفته می‌شود که پیامی از پدر برای سلطان دارد و هنوز هیچ از پیامی که باید به مقصد برساند، نمی‌داند به جز دلهره. سفر چشمان او را به واقعیت می‌گشاید و او را از جهان کودکی به پاییز تلخ زندگی پرتاب می‌کند. دخترکی که هنوز نمی‌داند که اگر سیبی را برای نگهبان خود قل دهد، حکم مرگ او را داده است. سیب قل می‌خورد و به ران نگهبان می‌خورد. نگهبان از همه جا بی‌خبر، سر خود را از دست می‌دهد، در برابر چشمان ناباور دخترکی که هنوز در رنگ لحاف چهل‌تکه‌ی برگ‌های پاییزی‌اش سیر می‌کند. "طنز تلخی است که این سیب سرنوشت‌ساز می‌‌توانست سبب کشف قانون قِل خوردن هم بشود!" اما سلطان مسعود "تنگ نظر و بدبین و حسود" تنها در این فکر بود که چه کسی به شاهدان و زنان حرمش نظری می‌اندازد تا گردن بزند. قانون، قانون دار و گردن‌زدن بود و کسی در بهبوحه‌ی حکومت جلادان در فکر کشف قانون قِل خوردن نبود. "در حالی که اکنون، برای دست یافتن سلطان به حداکثر لذت، با به آغوش کشیدن دخترکی کاملا بی خبر، طنابی به کمر گلبدن بسته بودند و بی آن که او را در جریان برنامه بگذارند، به درون چاهی با عمقی ناپیدا می‌فرستادند."

 

آیا رویاهای دخترک نیز در گستره‌ی جهان خیال ریشه در رهایی دارد، یا بازتابی از زندگی بسته و تنگی است که روابط کودک را به زندگی زنانه‌ی اندرونی و باغ و طبیعت خانه محدود می‌کند و آن را چون پرتوی از امنیت به او می‌قبولاند و او نیز در رویاهایش می‌خواهد به حیوانات آزادی چون مارمولک‌ها این امنیت را ببخشد. "دخترک هنوز به زحمت سیزده سال داشت و می‌خواست که اگر مارمولکی پیدا کرد، برایش قفسی بسازد تا غم آوارگی نداشته باشد! دخترک فکر می‌کرد که یک مارمولک اسیر مرفه‌تر است از مارمولکی که باید تا آخر عمرش آواره و خانه به دوش باشد و غصه بخورد و در تنهایی بمیرد. او یک بار به کمک دایه اش نخی به گردن مارمولکی کوچک بسته بود، اما مارمولک با بندش گریخته بود و دخترک فکر کرده بود که هم او ناشی بوده است و هم مارمولک کم تجربه." و چون گلبدن تنها چنین امنیتی تجربه کرده، همان را نیز برای مارمولک اسیرش آرزو می‌کند. و گلبدن هنوز نمی‌داند که چقدر قفس‌ امنیتش تنگ است و چون از قفس خارج نشده، هنوز نمی‌داند که در قفس زندگی می‌کند و زندگی‌اش حتی از مارمولک‌ها هم درمانده‌تر است. مارمولک‌ها باز آزادند که هر جا می‌خواهند بروند، اما انسان‌ها، بویژه دختران در محدوده و قفس تنگی زندگی می‌کنند. با میله‌هایی که ارزش‌های زمانه قطر آن را رقم می‌زنند.

 

کل داستان در سفر می‌گذرد. سفر در کویر و دشت‌های خشک، سوار بر کجاوه‌ی بار شترها. کاروان گلبدن در شاهرود چند روزی توقف می‌کند. در شاهرود گلبدن با گیتی‌بانو آشنا می‌شود و به برادرش سهراب دل می‌بازد. گیتی‌بانو نقشه‌ای برای ربودن گلبدن با همکاری سهراب، کاروانسالار و دایه می‌کشد. نقشه‌ی وی این است که در میان راه، گلبدن را سوارانی بدزدند و در نزد سلطان مسعود وانمود شود که ترکمانان گلبدن را دزدیده‌اند و کاری از دست کاروانیان برنمی‌آمده است. اما این نقشه آن طور که پیش‌بینی شده، پیش نمی‌رود. سهراب برادر گیتی‌بانو که سرپرست کاروان است باید به بهانه‌ی تعقیب ناموس سلطان به گلبدن و دایه‌اش بپیوندد، اما با کاروان می‌ماند. کاروانسالار تمام مسئولیت را به عهده می‌گیرد و نیمه‌راه فرار می‌کند تا جان کاروانیان در امان بماند. اما مأموران سلطان مسعود گلبدن را به شکل اتفاقی می‌یابند و او را به کاروان باز می‌گردانند. گلبدن در حجله‌ی امیر پس از دو روز تب شدید جان می‌سپارد و سهراب که شاهدی سلطان را نمی‌پذیرد و سیلی‌ای بر گونه‌ی امیر می‌زند، به عنوان قرمطی به دار آویخته می‌شود.

گیتی‌بانو می‌خواهد که با یاری گلبدن "سهراب را به کلی از میدان سیاست به کنار نگه دارد." و سهراب با اجرای برنامه‌ی او به عنوان قرمطی کشته می‌شود، چراکه جهان خیال و رویا و عشق تن به خودکامگی سیاست نمی‌دهد و قانون خود را دارد، قانونی که تنیده در رهایی است.

گیتی‌بانو به مانند خیال است، مثل قصه و رویا که زنده است، زندگی می‌کند در انسان‌های گوناگون با اشکال و کیفیت‌های جوراجور در زمان‌های متفاوت. قصه در هیبت آزادی خیال، رهایی‌ای که تنها در عرصه‌ی رویا انجام می‌پذیرد.

و گیتی‌بانو می‌خواهد که نه‌تنها شهرزاد قصه‌گو که خود قصه شود و قصه را در روز جاری کند و با واقعیت پیوند دهد. او می‌‌خواهد که چرخ واقعیت خودکامه را به سوی قصه‌ی رهایی بچرخاند و به قول دایه: "درست است که زندگی گیتی‌بانو یک قصه است. اما قصه تا گفته نشود قصه نیست. و گفت که قصه نیاز آدمی به آزادی است. قصه تعبیر رؤیاهای آدمیان است. عشق در قصه عشق‌تر است و هنگامی هم که محکوم به مرگ می‌شود، تا پای کرسی مردمان راه می‌کشد. عشق در قصه‌ها به رنگ برگ‌های درخت‌های پاییزی است که از آن‌ها آب انار می‌چکد و آب هلو و آب زعفران و آب لیمو. و گفت افسوس که قصه را فقط برای سرگرمی و افتادن به خواب تعریف می‌کنند و اگر بخواهی قصه را جدی بگیری قیامت به پا می‌شود. [...] او می‌خواهد جای یک دریا را عوض کند. او می‌خواهد مسیر جیحون را عوض کند.  او می‌خواهد کی کاووس شود و برود به هوا. او می‌خواهد دختر بختیار نباشد و گیتی‌بانو باشد. حضور دختر بختیار مزاحم اوست. او می‌خواهد دختر بختیار را بکشد. او می‌خواهد که پای قصه‌ها را به روز روشن بکشد."

 

رهایی و زیستن آزادانه، فارغ از قید حاکمان مستبد آیا آرزویی مدرن نیست که در عین حال بسیار کهن نیز هست؟ آنچنان کهن به کهنگی قدمت خود انسان و انسانیت. و نو، به مثابه‌ی آرزویی که در انقلابات و جنگ‌های پارتیزانی نمود می‌یابد و باز دست‌نیافتنی می‌نماید، چراکه به جنگ، خونریزی، خشونت و یا استبداد و دیکتاتوری ختم می‌شود. آرزویی که در داستان در هیبت شخصیت گیتی‌بانو به عنوان نمودی از هستی و رهایی انسان بازتاب می‌یابد، برای آن با ابزار اندیشه و برنامه‌ریزی همه‌جانبه مبارزه می‌شود، اما باز هم سیر زندگی، اتفاقات نابه‌هنگام و پیش‌بینی‌نشده‌ای را بر سر راه شخصیت‌های داستان می‌گذارد و سرنوشت را آنگونه رقم می‌زند که جامعه‌ی خودکامه به افرادش تحمیل می‌کند.

حتی اگر برنامه با موفقیت به پایان می‌رسید، ادامه‌ی آن چگونه ممکن بود؟ آیا از ابتدا شکست را نمی‌شد پیش‌بینی کرد هنگامی که ساختار خودکامه‌ی سلطنت در تاروپود جامعه رسوخ کرده و هر فردی خود را خادم بی‌چون و چرای سلطانی مستبد می‌شمارد؟ خادمی از انسانیت تهی‌شده، که حتی دخترک 13ساله‌اش را برای نشاط شبی از شب‌های نشاط سلطان هدیه می‌فرستد. کودکی که هنوز آنچنان در جهان کودکی و رویا و خیال سیر می‌کند که جهان قصه را از واقعیت تشخیص نمی‌دهد و با شنیدن سخن مادر که او به سفری دور و دراز خواهد رفت، در رویای قصه‌های دایه‌اش غرق می‌شود و در خیال کودکانه‌اش انگار می‌کند که سفر واقعی را با سفر در جهان قصه‌ها همگونگی است.

 

اما قصه‌ها و خاطره‌ها، عشق‌ها و تاریخ دیگر چندان جایی در دل انسان‌های زمانه‌ی ما ندارند و گلبدن، دخترک داستانی ـ تاریخی ما را کسی نمی‌شناسد. کسی به صرافت شناختن او نیست و چون کسی تاریخ و قصه نمی‌شناسد و خاطره‌ی مشترک ندارد، عشق‌ها مدفون می‌شوند، جنگ‌ها تکرار می‌شوند. "کوچۀ شعر غوغای مشیری در حال فروریختن است. شاه پریان گریخته است. چشمه‌ها خشکیده‌اند. اجاق‌ها خاموشند و کرسی‌ها سوخته‌اند. لهجه‌ها در حال انقراض‌اند. روستاها در پشت آوار خودشان پنهان شده‌اند. و خاکستر ترانه‌های ساییده و فرسوده چشم‌ها را به زمزمه می‌خوانند."

 انسان‌ها همانند مارمولک‌هایی هستند که یا می‌دوند و یا می‌ایستند. در این دویدن و ایستادن، زمین می‌گردد، زمان می‌گذرد و باز هم مارمولک‌ها یا می‌دوند و یا می‌ایستند و انسان‌ها که فکر می‌کنند با گذشت زمان خیلی چیزها را بدست آورده‌اند،مثل کارتون، فیلم‌های تلویزیونی و ... نمی‌دانند که قصه‌های پریان را از دست داده‌اند، دیگر نمی‌دانند که قصه شنیدن کودکی از زبان مادر چه لذتی دارد و چه جهان‌های پرخیالی که رنگ و شکل و شمایل و لحن صدا و زیبایی و زشتی را در گستره‌ی روایاتی به تصویر می‌کشد که جهان کوچک در مونیتور آن گستره‌ی پروسعت را در جعبه‌ای کوچک زندانی می‌کند و آماده به ذهن بیننده می‌سپارد. "متاسفانه داستان ظلمات برای کودکان  تمام شده است و امروز تقریبا هیچ کودکی نمی‌تواند به کوره‌راهی بیفتد که اسکندر ذوالقرنین رفته بود. رستم و اژدها هم هیچ کوره‌راهی در ذهن کودکان ندارند. ذهن‌ها را قهرمانان کارتن‌ها به تصرف خود درآورده‌اند و جانشین پدر و مادرهای مبهوت و حیران شده‌اند..."

 

از زیباترین مقولاتی که رمان به آن می‌پردازد، عشق است. حتی اگر عشق خیالی بیش نباشد، باز هم نیرویی است برای "هستن". حتی اگر "به عشق واقعی تنها می‌توان در خیال رسید. [کاروانسالار] گفت، عشق خیالی را می‌توان تا  روز مرگ با خود کشید و لحظۀ مرگ آن را در خود پیچید  و یا خود را در آن پیچید و بعد سی ثانیۀ دیگر سیر به دنیا نگاه کرد و بعد چشم‌ها را بست و بعد تمام..." عشقی که بیش از هر کس از زبان گیتی‌بانویی بازگو می‌شود که گویی بندبند وجودش را با عشق سرشته‌اند، عشق و خیالی که قانون، تابوها و ارزش‌های زمانه را درمی‌نوردد و طرحی نو درمی‌اندازد.

"گلبدن گفت، او تازه دارد چشم‌های خود را باز می‌کند، شاید عشق واقعی نخستین عشق است...

و گیتی‌بانو به یاد نخستین عشق خود افتاد. و بعد عشق‌های دیگر. و این که هر عشق دیگر را عشق نخست پنداشته است. چون نیاز تازگی خود را همیشه حفظ می‌کند. چون آخرین نیاز به نوعی تازه است و نخستین است. چون نفس کشیدن که بدون اول و آخر است و هر نفسی اعتبار مستقل خود را دارد. پس هر عشق هم اعتبار مستقل خود را دارد. اگر دلت می‌خواهد عشق‌هایت را شماره گذاری کنی، بکن. اما این کار بی‌فایده است."

 

عشق اما در داستان، عشق به یک فرد نیست. عشق نگاهی نو به فرد می‌دهد که او را از بندهای تک‌ارزشی، یک‌عشقی و مطلق‌نگری می‌رهاند. عشق یعنی رهایی در اندیشه، آفاق خیالی که واقعیت را نیز بر فرد می‌نمایاند. واقعیتی که آنقدر جلوی چشم بوده، که نادیده انگاشته شده. عشق چشم درون را به واقعیت‌ها، زیبایی‌ها و دردها می‌گشاید. "او همۀ برگ‌های پاییزی را زیبا دیده بود و از هرکدام نمونه‌ای را به مادرش سپرده بود. تا این آشنایی، گلبدن با آفت بیگانه بود و فکر می‌کرد همۀ تاول‌ها در حین بازی به وجود می‌آیند و دو سه روزه هم خوب می‌شوند. حالا از پشت هر غباری بوی خطر را می‌شنید.  و حالا گلبدن احساس می‌کرد که پای ساربان‌ها تاول دارد. و احساس می‌کرد که دل مادرش تاول داشته است. و احساس می‌کرد که غفلت بزرگی کرده است که هرگز به‌این صرافت نیفتاده است که از تاول‌های دایه بپرسد. و احساس می‌کرد که حتما دل و تن جاریه پر از تاول و زخم‌های تازه است و از آن‌ها خون می‌چکد. و احساس می‌کرد که گیتی‌بانو در فکر درمان تاول بزرگی است که در روح خود دارد. و احساس می‌کرد که به همین زودی دلش برای گیتی‌بانو تنگ شده است. و احساس می‌کرد که مهر غیرمترقبۀ او به گیتی‌بانو ناشی از مهر به تعویق افتادۀ او به انسان‌های فهیمی است که او هرگز مجال شناختنشان را نیافته بوده است." عشق افق تازه‌ای بر گلبدن می‌گشاید، تا دردها را هم حس کند، دیگران را دوست بدارد و طاول‌هایشان را ببیند و به هم‌سفرانش بی‌تفاوت نباشد.

 

تاریخ نیز از نگاه دیگری پرداخت می‌شود. نه از نگاه تاریخ‌نویسانی که همواره از ترس جان و یا منافع مادی ـ معنوی همواره به بالا چشم دوخته‌اند و درباره‌ی قدرت‌مداران و حکم‌رانان نگاشته‌اند و بسیاری از وقایع را تحریف کرده و یا بر آنان چشم پوشیده‌اند، بلکه تاریخ از سویه‌ای دیگر، پرداخت به کسانی که تنها و بی‌پشتوانه به قدرت مطلقه "نه" گفته‌اند، با نیروی عشق و تنها با نیروی تخیل و عشق که نیروی "هستن" است و نه زندگی کردن (زندگی کردن، به معنای "زنده‌ ماندن"، نمردن).

تاریخ از منظر کسانی که دستی در قدرت ندارند، که قربانی سرکوب مستبدانه‌ی شاه ـ پدر هستند. اما تلاش دارند که در حیطه‌ی امکانات کوچک خود، با دست‌های کوچک، پشتی خالی و با علم بر بی‌پناهی و تنهایی خود، "هستن" را در سرکشی بر این استبداد فریاد بزنند، تنها به نیروی عشق و رویا.

و این‌بار تاریخ از نگاه دخترکی نگاشته می‌شود که تنها به هنگام فروخته شدن‌اش، قفس زندگی‌اش را ترک می‌کند و در سفری طول و دراز قدم می‌گذارد که هیچ شناختی نه از سفر و راه‌های آن دارد و نه از مقصد، از حجله‌ای که قرار است گور او شود.

نگاه دیگر به تاریخ تنها پرداخت به داستانی تاریخی از زاویه‌ی نگاهی دیگر نیست، بلکه زیر پرسش بردن تاریخ و حماسه‌هایی است که زیر نظر حکومت‌گران به ثبت رسیده‌اند. ثبتی که می‌تواند خیلی از واقعیت‌ها را وارونه جلوه داده باشد، ثبتی که شاید در پروراندن قهرمان ملی ـ حماسی ایرانیان نیز دگرگونه عمل کرده باشد و یا حداقل تصویرهای ناخوشایند را از قلم انداخته باشد.

"گیتی‌بانو در اتاق خود تنها بود و شاهنامه می‌‌خواند. برای او همۀ آدم‌های شاهنامه واقعی بودند و این برداشت، داستان‌ها را برایش تلخ و شیرین می‌‌کرد. داستان رستم و سهراب را بارها خوانده بود و همیشه در ذهنش این پرسش‌های سرگردان را یافته بود دربارۀ  یک شب زیستن رستم با تهمینه و نشانی را که رستم به منظور اثبات پیوند برای فرزندش نهاده بود  و این که آیا تلخی داستان را در شیوۀ پیدایش سهراب و ترک تهمینه از سوی رستم به امان روزگار ببیند، یا در کشته شدن سهراب به دست پدری که هرگز پدر نبوده است. و از خود پرسیده بود که آیا سهراب حاصل نشاطی امیر مسعودی است یا شجاعتی زنانه در ورزاندن میلی درونی؟"

پرسشی که قهرمان ملی ـ حماسی ایرانیان را نیز زیر علامت پرسش می‌گیرد، به همراه نظام پادشاهی و پادشاه خودکامه و رستمی که ستون فقرات نظام پادشاهی است، رستم جهان‌پهلوان به معنای فرمانده‌ی سپاه پادشاه! اگر رستمی اصلاً وجود تاریخی داشته و نیز حماسه‌سرایان واقعیت را به ثبت رسانده باشند، مارمولک‌ها حتما بهت‌زده ‌ایستاده‌اند و به تهمینه‌ای ‌نگریسته‌اند که آنقدر آزاد بوده که خود همبسترش را انتخاب می‌کرده است و باز باید به سوی آینده‌ای دویده باشند که به عقب بازمی‌گشته است، پس‌رفتی که سده‌ها یا هزاره‌های پس از تهمینه فاجعه‌ی گلبدن‌ها را آفریده و هنوز می‌آفریند.

 

نویسنده در پیش‌گفتاری کوتاه می‌نویسد: "برای نوشتن این داستان بلند خیلی درد کشیدم و تکه تکه از جانم را مصالح ساختمان آن کردم. باری بود از قدیم که بالاخره باید روی بر زمین گذاشته می شد. همۀ شخصیت های این داستان  وجود داشته اند و دارند. یا در اعماق تاریخ و یا در پیرامون جانم." و همین بیش از پیش خواننده را راه‌بر می‌شود که گاه شخصیت راوی را در کاروانسالار بجوید و گاه اندیشه و گفتار کاروانسالار و گیتی‌بانو را در راوی زمانه‌ی ما. مارمولک‌ها در زمانه‌ی حکومت غزنویان یا می‌دویدند و یا با بهت می‌ایستادند و هنوز هم یا می‌دوند و یا می‌ایستند و بهت تاریخی خود را تکرار می‌کنند. اما مورمولک‌ها تنها نیستند. انسان‌ها نیز مانند مارمولک‌ها هنوز هم در پس‌کوچه‌ی تنگ خودکامگان درجا زده‌اند. اشکال خودکامگی و سرکشی تغییر یافته‌اند والبته تعریف این پدیده‌ها. سیاست دیگر به معنای سر بریدن نیست، اما گاه بر سر هزاران و بیش از آن بمبی منفجر می‌کند. "اما کاروانسالار داستان حسنک وزیر را چنان پردرد آورد که گویی داستان یک ملت است. ملتی که او را بد حادثه پایانی نیست. و در نتیجه داستانش را پایانی نیست. داستانی که تنها تنوعش تکرار آن است."

 

 *نقل‌قول‌های داخل گیومه همه از رمان "مارمولک‌ها هم غصه می‌خورند" می‌باشند. نگارش و انتشار در آذرماه 1385 در تارنمای "نوف" www.noufe.com