دکتر
نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد
شهرام رحیمیان
تقدیم به پدرم، هوشنگ رحیمیان.
هرگز
كسی اینگونه
فجیع
به كشتن
خود برنخاست
كه من
به زندگی نشستم.
(احمد شاملو)
پشت
همین میز چوبی شهادت میدهم كه دکتر نون
مُرد، مُرد، مُرد. وقتی او میمُرد، برگهای زرد
و سرخ از شاخههای تنومند فرزندانش فرو
میبارید، و صدای گوشنواز خوانندهء محبوبش،
دلكش، با جیكجیك صدها گنجشك و شمیم صابونی
كه دوای درد بوی بد پیری نبود، درهم آمیخته
بود. بله، وقتی او میمرد، غروب بود، و اگر
پاسبانها آن صدای آرامش بخش و آن دم
وهمزدا را نمیآشفتند، چه نیازی بود مرده ای
كه او باشد، یا دکتر نون باشد، یا كسی باشد
كه با هیچ كس، حتی با من، آشنا نیست، با آن
تن سرد و لرزان، با این پتوی نازك و كهنهای
كه روی دوشش انداختهاند تا تن عریانش را
بپوشاند، مرگش را هم آلوده به وحشت حیاتش
كند و جلو میز افسر شهربانی بایستد و شهادت به
مرگی بدهد كه با بوی خوش عشق
و حس
دلانگیز فراموشی
و خیره سری آقای مصدق همراه بود.
گفتم: « سركار، از جون من چی میخواین؟»
افسر
شهربانی گفت: « شما حق نداشتین جنازه رو از
سردخونهء بیمارستان بدزدین. شما مرتكب جرم
بزرگی شدین. امیدوارم از عواقب كاری كه
كردین خبر داشته باشین.»
گفتم:
« سركار، آدم غریبه رو كه ندزیدم. زن
قانونیمو بردم خونه. زنی رو كه سالهای سال
باهاش زندگی كردمو برگردوندم پیش خودم. این
كار جُرمه؟»
افسر
شهربانی گفت: « بله كه جُرمه. زنتون تا
وقتی نمرده بود زنتون بود، وقتی مرد كه دیگه
زنتون نیست. تازه، آدم عاقل، خودت بگو، آدم
لخت می شه و
بغل زن
مردهاش می خوابه و باهاش عشقبازی میكنه؟»
پرسیدم:
«جناب، زنم مگه مرده؟»
جناب
سرش را با عصبانیت تكان داد و گفت: «انگار شما
میخواین اوقات منو تلخ كنین؟»
گفتم:
« سركار، زنم نمرده. چرا شما نمیخواین قبول
کنین كه زنم نمرده؟ زنم وقتی می میره كه
منم مرده باشم. اگه یه كم بهم وقت داده
بودین و به زور وارد خونه و اتاق خوابمون
نمی شدین، الان من مرده بودم و خدمتتون
نبودم. بعد میتونستین بگین زنم مرده. اما
الان نمی تونین این حرفو بزنین.»
افسر
شهربانی گفت: « من این حرفا حالیم نیست.
باید عرض حال بنویسین! باید توضیح بدین چرا
جنازهء زنتونو بردین خونه!»
گفتم:
«جناب، چی بنویسم؟ مگه آدم ِ مرده میتونه
چیزی بنویسه؟ اگر زنم مرده، منم مردهام.»
افسر
شهربانی گفت: «خواهش می كنم خودتونو به
دیوونگی نزنین. بنویسین چرا جنازهء زنتونو
بردین خونه و دو روز تموم نگه داشتین. اگر
درو نشكسته بودیم و نیومده بودیم تو خونه،
معلوم نبود چند روز دیگه میخواستین اونجا
نگهش دارین.»
گفتم:
« جناب ...»
افسر
گفت: « جناب، بیجناب!» بعد رو كرد به
پاسبانی كه تمام مدت مثل سیخ دم در
ایستاده بود و گفت: «سركار، این كاغذ و قلمو
بگیر و این آقارو راهنمایی كن به اتاق بغلی
تا بنویسه چرا جنازهء زنشو دزدیده.» بعد رو كرد
به من و ادامه داد: « شرح كامل كارتونو
میخوام. چیزی از قلم نیفته ها !»
گفتم:
«جناب ...»
جناب
گفت: «دیگه کفرمو درنیار!. سركار، زیر بغلشو بگیر
ببرش!»
تا آن دو مرد سارق، ملکتاج ِ
پیچیده در پتو را به اتاق خوابش ببرند و روی
تخت بخوابانند، دکتر نون چنان بُغ كرده كنار
در حیاط ایستاده بود و با نگاه بی قرارش
گوشه پسلههای حیاط را در پی همسرش میكاوید
كه انگار ملكتاج به خاطر لجبازی با او خودش
را به مردن زده بود و با ارادهء او دوباره
زنده میشد. آخر مگر ملكتاج نگفته بود: «صبر کن
نوبت اذیت و آزار منم می رسه»؟ و مگر دکتر نون
چشمهایش را تنگ نكرده بود و دندانهای مصنوعی
اش را توی دهان پیش و پس نبرده بود و نگفته
بود: «وجود تو توی این خونه برای من
بدترین
اذیت و آزاره.» و مگر ملكتاج نزده بود زیر
گریه
و نگفته بود: «وقتی مردم میفهمی»؟ پس
از كجا معلوم كه ملكتاج مخصوصاً خودش را به
مردن نزده بود تا به روح دکتر نون آسیب
بیشتری برساند؛ بیشتر از آسیبی که زمانه به آن
رسانده بود؟
ملكتاج
موهای بلندش را به دست باد سپرده بود و به
پیشوازم می آمد. وقتی به کنارمرسید، گفت: «
پدرت امروز منو برای تو خواستگاری كرد.»
خندیدم
و گفتم: «همچین میگی كه انگار غافلگیر شدی.
اینكه از بچگی معلوم بود که تو زن من
میشی. اگه كسی اینجا نبود، ماچت می کردم.»
ملكتاج
چشمهایش را بست و لبهایش را غنچه كرد و گفت:
« خیابون
ما كه همیشه خلوته. پدرمم خونه نیست
و میدونی كه دهن كلفت و نوكرمونم، برعكس
كلفت و نوكر خونهء شما، قرُصه. چشمای منم كه
بسته ست و هیچ جا رو نمیبینم. اگر بخوای،
میتونی ماچم کنی.»
گفتم:
«انگار خیال داری
جلو در و همسایه آبرومو ببری.
اینجا كه
پستوی خونهء ما نیست.»
ملكتاج،
بیآنكه چشمهایش
را باز كند، با همان لبهای غنچه كرده
گفت: «به قول كتابی كه تازگیا خوندم، من
هرگز به روح تو آسیب نمیرسونم، مگر
اینكه...»
با
كنجكاوی به دور و برم نگاه كردم . بعد
پرسیدم: «مگر اینكه چی؟»
شادی
شیطنتآمیزی چهرهء ملکتاج را روشن کرد . گفت:
«مگر اینكه در موقعیت بدی قرار بگیرم. مثل
الان كه نیمساعته چشمامو بستم و لبامو غنچه
كردم و منتظرم.»
با
ترس و لرز لبش را بوسیدم و هنوز دم در
ایستاده بودم كه سارقین جسد ملكتاج از
ساختمان خارج شدند و به سراغم آمدند. به عصا
تکیه داده بودم و منتظرشان بودم. عرق پیشانیشان
را با سرآستین پاك كردند و دستمزدشان را گرفتند
و گفتند: «دست شما درد نكنه.» وقتی از خانه
بیرون رفتند، دکتر نون
از پشت در
شنید
سارقی که صدای نازكی داشت به رفیقش
گفت: «حتماً زنشو خیلی دوست داره كه جنازه شو
اُورده توی خونه. حتماً میخواد تو باغچه
خاكش كنه كه هر روز بتونه سرقبرش فاتحه
بخونه.»
آن
یکی که صدای کلفتی داشت
گفت:
«آره حیوونكی. ندیدی دستاش چطور میلرزید؟»
دکتر
نون پشت به در داد و به حیاط خزان زدهء
خانهاش نگاه کرد و در دل گفت: « كاش ملكتاج
اینو میدونست.»
به
آقای مصدق، كه كنار در حیاط ایستاده بود،
گفتم: « سالهای ساله كه شما بین من و
ملكتاج ایستادین. شما سد بزرگی در راه
خوشبختی من و ملكتاج بودین.»
آقای مصدق پوزخند زد. رو كرد به دکتر نون و
گفت:« منی كه سالهای ساله مرده ام چهجوری
میتونم سد راه خوشبختی تو و ملكتاج
شده باشم؟ مگه یادت نمیآد توی صفحهء
اول روزنامه ها نوشته بودن دكترمصدق جان به
جانآفرین تسلیم كرد.»
گفتم:
«
آقای
مصدق، من سالهای ساله كه دیگه
روزنامه نمیخونم. درست بعد از كودتا دیگه
نگاه به روزنامه نکردم.»
آقای
مصدق گفت: « ولی ملكتاج که خبر مرگمو
بهت داده
.»
گفتم:
«
آقای
مصدق، شما برای من نمردین. شما هرگز
برای من نمی میرین. حتی اگه ملكتاج خبر
فوتتونو به من داده باشه.»
آآقای
مصدق گفت: « همه یه روز میمیرن. مگه
ملكتاج امروز نمرد؟ مطمئن باش دیر یا زود
منم برای تو میمیرم.»
دکتر
نون چشمهایش را بست. اول تصویر آقای مصدق را
دید. بعد صدای او را شنید كه به طعنه می
گفت: «جلسه رو ختم میكنیم كه دکتر نون
زودتر
بره خونه با خانمش برقصه. میدونین كه دكتر
هرشب با زنش میرقصه؟»
صدای
قهقههء وزیرانی كه دور میز بزرگ بیضی شكل
نشسته بودند، در اتاق پیچید. بعد آقای مصدق
لبخند بر لب گفت: « لیلی و مجنونن. آقای
دکترفاطمی، به قول شما فرنگیمآبها، مثل رومئو
و ژولیت میمونن.» وقتی حضار شکمشان را از زور
خنده گرفتند و لبخند شرم آگینی بر چهرهء دکتر نون
نقش بست، آقای مصدق دستش را تا لبهء میز بالا
آورد و ادامه داد: « دكتر و زنش انقدری بودن
كه مثل دو تا دلداده ، اونم در حال معانقه ،
توی باغ با هم قدم میزدن و دل میدادن و
قلوه میگرفتن. اون كه تب میكرد، دكترم تب
میكرد. دكتر كه مریض میشد، اونم بستری
میشد. مادراشون مکافاتی داشتن از دست این دو تا.
دکتر امینی میدونه عشق این دوتا زبونزد تمام
فامیلمونه . بازی مورد علاقهشونم قایم شدن تو
پستوی اتاقا بود. حالا نمیدونم هنوزم توی
پستو قایم میشن یا نه. زنده باشن كه حکایت
عشقشونو همه
جا با افتخار تعریف می کنم . »
آقای مصدق از دکتر امینی پرسید:
«درسته، دکتر امینی؟»
دکتر
امینی با سرفهای سینه اش را صاف كرد و گفت:
«كاملاً.»
همه
میدانستند كه من و دکتر امینی از اقوام آقای
مصدق هستیم. با این حال، آقای مصدق به ندرت دکتر
امینی و دکتر نون را در جلسات رسمی به اسم
كوچكشان، علی و محسن، میخواند. اغلب ، بعد از
جلسه ، آن دو را به گوشهء دنجی میبرد و خیلی
خودمانی احوال پرسی میكرد. از دکتر نون
میپرسید: «حالت چطوره، محسن؟ ملكتاج چطوره؟
حالش خوبه؟ سلام منو بهش برسون!»
گفتم:
«آقای مصدق، ملكتاج مُرد.»
آقای
مصدق چهره درهم
كشید و گفت: «كی؟»
گفتم:
«امروز. پیش از ظهر رفت زیر موتور.
به
بیمارستان نرسیده، تموم کرد.»
آقای مصدق، در همان حال که
برگها از شاخه های درخت توت جدا می شدند و
روی سرش می ریختند، تو فکر فرو رفت. بعد سرش را
خاراند و گفت :« گفتی
حال
ملکتاج چطوره؟»
گفتم:
«گفتم كه، مرد.»
آقای
مصدق بهتزده گفت: «عجب!»
میبینید
كه میدانم
ملكتاج مرده و خوبی و بدی حالش معلوم
نیست. این را هم خوب میدانم كه بیست و سه
سال از كودتا و سیزده سالی هم
از مرگ
آقای
مصدق گذشته. اما پشت در
حیاط، وقتی
دکتر محسن نون، معاون و مشاور
آقای
مصدق، یار و دلبستهء بزرگترین نخست
وزیر معاصر ایران، دید ملكتاج، زیبا مثل
روزهای پیش از كودتا، جوان و شاداب و فریبا،
با آب پاش پای یكی از دو درخت تنومند توت
آب میپاشد، خوشحال شد و لنگلنگان روی
موزاییكهای لق ِ كفِ حیاط به طرفش رفت.
هنوز به او نرسیده، ملکتاج از نظر محو شد. بغلی
را از جیبم درآوردم و جرعه ای ویسكی نوشیدم.
بعد ملكتاج با شکل و شمایل بیست سال بعداز
كودتا پیش چشمم ظاهر شد.
پیرهن
گلداری به تن داشت. موهایش را با سنجاق پشت سرش
جمع کرده بود.
لب حوض خم شده بود و آبپاش را آب
میكرد. ناگهان سرش را به طرفم چرخاند و نگاهم
کرد. رنج
زندگی کردن با من به وضوح در چهره اش دیده
می شد. کمرش را که راست کرد، درد کمرش را توی
چشمهایش دیدم. همان طور که به عصا تکیه داده بودم،
گفتم: «ملكتاج، نیفتی تو حوض!»
ملكتاج
گفت: «مرد، انقدر مشروب نخور! مغزت داره پوك
میشه. روز به روز داری حساستر میشی. همهاش
اشكت دم مشكته. روزگارو
به
خودت سیاه كردی. آخه تا كی میخوای این طوری
زندگی
كنی ؟»
گفتم:
«ملكتاج، میدونستم خودتو الکی به مردن زدی.
دیدی دستتو خوندم! دیدی میخواستی، به قول
اون كتابی كه اون روزی خوندی، به روحم
آسیب برسونی.»
ملكتاج
گفت: «محسن، چرا انقدر منو اذیت میكنی؟ چرا
همهش سر به سرم میذاری؟ چرا؟»
وسط
حیاط ایستادم. گلدانهای شمعدانی روی هرهء
پنجرهها چیده شده بود. كف باغچهها را برگهای
سرخ و زرد درختهای
توت
پوشانده بود. چشمهایم را بستم و دیدم
دکتر نون سرش را با صدای قارقار كلاغی
بالا برد و از لای شاخ و برگ انبوه درختهای
سر به هم
ساییدهء توت، به حركت لكهء سیاهی در زمینهء
آبی آسمان چشم دوخت. صدای ملكتاج را شنیدم كه
گفت: «كلاغه داره برمیگرده به لونهاش.
حتماً صابون دزدیده، داره برای بچههاش
میبره.»
دکتر
نون كه بوی اُدكُلونش حیاط را پر كرده بود،
گفت: «اگه صابون دزدیده بود كه منقارش بسته
بود و نمی تونست قارقار كنه.»
ملكتاج
رفت كنار بوتهء شاه پسند ایستاد و گفت:
«كاشكی مام بچه داشتیم. خیلی دلم میخواست
دوتا بچهء شیطون و شلوغ داشتم. بعد میدیدی
صابون به منقار چه جوری برات توی این حیاط
قارقار میكردم.»
دکتر
نون
آهسته به طرف او رفت. گفت: «ملكتاج، خیلی
ناراحتی که من بچهدار نمیشم؟ منظورم اینه
كه كمبود بچهرو تو زندگیمون خیلی حس
میكنی؟»
ملكتاج
گل شاهپسندی از شاخه جدا کرد
و گفت:
«راستش، آره. اما حاضر نیستم تورو با تموم
بچههای دنیا عوض كنم.»
دکتر نون دستش را گذاشت روی
شانهء ملكتاج و گفت: «این دوتا درخت مگه
بچههامون نیستن؟ ببین چقدر بزرگن. ببین چقدر
قشنگن!»
ملكتاج
گفت: «چرا، بچههامون هستن. ولی بدیش اینه
كه اصلاً شلوغ نیستن. اینا فقط بلدن برگ
بریزن و حیاطو كثیف كنن. من بچههای شلوغ و
بازیگوشو دوست دارم، نه بچههایی رو که برگ می
ریزن و حیاطو كثیف می کنن.»
گفتم:
«چرا، وقتی گنجشكا و سارا میافتن به جون
توتای رسیده، این حیاط به اندازهء یه مدرسه
شلوغ میشه. من یکی که سرسام میگیرم. این
از من. اما یادت نره، ملكتاج که
تو خودت
این بچههارو خواستی. اون روزیرو كه اومدیم
اینجا یادت میآد؟»
ملكتاج
گفت: «وا، مگه اون روز از یاد آدم میره؟»
هنوز
آقای مصدق نخست وزیر نشده بود كه علیهاش
كودتا بشود. ولی مشخص بود كه بزودی نخست وزیر
میشود؛ چون مردم به هواداری از او قیام
كرده بودند و او در فكر تشكیل دولتی بود كه
بعدها علیهاش كودتا شد. دکتر نون و ملكتاج
تازه از پاریس برگشته بودند و دنبال خانه
میگشتند. دکتر مصدق در یكی از شب نشینیهای پدر
ملكتاج دکتر نون را به كناری كشید و گفت:
«محسن، یه خونهء جمع و جور برای خودت دست و
پا كن كه تودهایها نگن این شازده قزمیتیهای
قاجار توی خونههای بزرگ و درندشت زندگی
میكنن و از حال و روز فقرا خبر ندارن.»
گفتم:
«چشم، هرچی شما امر بفرمایین
انجام می دم!»
تابستان
بود و هوای خیلی گرم بود. وقتی با بنگاه دار
به دیدن خانهای آمدیم كه پاسبانها امروز از
آنجا بیرونم كشیدند، باغچهها و درز موزایکهای
کف حیاط پر
از علف هرز بود. همه جا جولانگاه پروانهها و
زنبورها و مورچه ها بود. ملكتاج گفت: «من این
خونهرو میخوام. محسن همینو میخریم. نه خیلی
بزرگه، نه خیلی كوچیكه. كلفت و نوكرم
لازم نداریم.»
دکتر
نون گفت: «ملكتاج عزیزم، قربون شكل ماهت
برم، بذار اول بریم اتاقارو ببینیم، یه دوری
تو خونه بزنیم، یکی دو شب فکرامونو بکنیم و
سر فرصت
تصمیم بگیریم
که قولنومهرو بنویسیم یا ننویسیم. به
دیوارای حیاط نگاه كن! صف مورچههارو ببین! این
یه صف ، اونجا یه صف ، اونجا یه صف دیگه ، اونجا
یه صف دیگه. خونه رو مورچه برداشته.»
ملكتاج
هر تو پایش را توی یک کفش كرد: «نه، لازم نیست.
همین حیاط با این دوتا درخت توتش خوبه. مورد
پسند منه. اتاقارو هم می شه
با اسباب
و اثاثیه خوشگل كرد. اصل حیاطه. با امشی
میشه نسل این مورچههارو از این خونه كند.
خودم امشی می زنم و نسلشونو از این خونه
برمی دارم . تو چیكار داری؟»
با
نارضایتی گفتم: «هرطور كه میلته. برای از بین
بردن مورچه ها باید یك سال تموم اینجارو امشی
بپاشی. شاید شر اونارو کم کنی، اما خودمونم از
بوی امشی یا خفه می شیم یا مسموم.»
ملكتاج
خندید و با لحن كشداری گفت: «یك سال؟»
وقتی آقای مصدق با بستهء بزرگی به
دیدنمان آمد، فوارهء حوض باز بود و، به قول او،
شُر شُر آب موجب انبساط خاطر بود.
آقای مصدق
گفت: «اینم چشمروشنی خونهء جدیدتون.
مباركتون باشه.»
گفتم:
«آقای
مصدق، خجالتمون دادین. راضی به زحمت
نبودیم.»
بعد
از آنكه آقای مصدق دوری توی خانه زد و اتاقها را
وارسی کرد، آمد لیوان شربت آلبالو را از دستم
گرفت و رفت روی
صندلی کنار حوض نشست. به دورتادور حیاط كه
پر از گلهای خرزهره و یاس و نرگس بود نگاه
كرد و گفت: «چه خونهء قشنگی. اتاقاش جا دارن،
اما گمون نمی کنم به خاطر سایهء این دوتا درخت،
آفتابگیر باشن. این ملکتاجی که من
میشناسم ، اصلاً به خاطر این دوتا درخت این
خونهرو پسندیده. مطمئنم روی این درختا اسمم
گذاشته.»
ملكتاج
خندید و گفت: «بله، حق با شماست. برای من حیاط
از اتاقا مهمتره. راستش، این دو تا درختم خیلی
دوست دارم. اون دست چپیه اسمش بیژنه، اون
دست راستیه اسمش منیژه ست.»
دکتر
نون گفت: «آقای مصدق، این دوتا درخت
بچههامونن، دوقلوهامونن. ملكتاج به فرزندی
قبولشون كرده كه خدارو خوش بیاد و شما هرچه
زودتر نخستوزیر بشین.»
خنده
چهرهء
دكترمصدق را جلا داد. گفت: «عجب! پس دیگه
حتماً رو شاخشه كه نخستوزیر میشم.»
دکتر
نون گفت: «امیدوارم. من كه همیشه براتون
دعا میكنم.»
دكترمصدق،
به عنوان تشکر ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت و
بی صدا چیزی گفت. چشمهایش را
که باز کرد، ملكتاج با ظرف میوه رو به
رویش ایستاده بود. گفت: «ملكتاج، خیلی
ناقلایی! شیكترین و برازندهترین مرد فامیلو از
همون بچگی قر زدی.»
ملكتاج
از ته دل خندید.
گفت: «اتفاقاً میخوام چغلیشو به شما
بكنم. مثل زنا، روزی ده بار جلو آینه
میایسته و خودشو تماشا می کنه. روزی دوبار،
یه بار صبح یه بار عصر، ریش میزنه. یه روز
كه كت و شلوار تیره میپوشه، روز بعدش باید
حتماً كت و شلوار روشن بپوشه. بیستتا كفش
داره، بازم
میگه كفش كم دارم.»
خندیدم
و گفتم: «همهء زنا شاكی ان كه چرا شوهراشون
به سر و وضعشون نمیرسن، زن من از خوش
لباسی من ناراضیه.»
آقای
مصدق داشت میگفت: «كت و شلوارای محسن خیلی
برازندهء تنش هستن. اتفاقاً میخواستم آدرس
خیاطشو بگیرم كه بدم یه دست كت و شلوارم
برای من بدوزه» كه ملكتاج چند گل یاس سفید
چید و در گودی کف دست آقای مصدق ریخت. آقای
مصدق
گلها را نزدیك بینیاش گرفت و چشمهایش
را بست و
گفت: «چه بوی خوشی! بوی ادوکلنیو می دن که
محسن همیشه به خودش میزنه . راستی ملكتاج،
تو هنوز پیانو میزنی؟»
ملكتاج
داشت وارد اتاق می شد که آقای مصدق به محسن
گفت: «خوشگلترین و خوش روترین، حالا نمیخوام
بگم خوش ناز و اداترین، دختر فامیلو گرفتی.
قدرشو بدون! بخصوص كه مادرشم مرده،
دلبستگیهای زندگیش
بین تو و پدرش تقسیم شده.» وقتی
صدای پیانو در حیاط پیچید، از اظهار نظر آقای
مصدق خیلی شاد شدم كه گفت: «چقدر لطیف و با
احساس میزنه. آدم خوب كه
گوش میكنه، تمام غمای دنیا توی سیه
اش آشیونه میكنه.» از پنجرهء باز اتاق به
ملكتاج نگاه
کردم كه سرش روی کلیدهای پیانو خم شده بود و
دستهایش روی کلیدها
حركت می کرد. از داشتن چنین زن هنرمندی به
خود بالیدم.
آقای
مصدق گلبرگ مخملی گل سرخ توی باغچه را
نوازش كرد و گفت: «محسن، اون روزارو یادت می
آد؟ ملكتاج هنوز نمرده بود، منم هنوز زنده
بودم. گلدونِ گل یاسم اونگوشه بود. یادت
هست؟»
گفتم:«بله،
یادم هست. شما زنده بودین، ملكتاجم هنوز
نمرده بود. گلدونِ
گل یاسم
اون گوشه نبود، این گوشه بود. چه بوی خوشی
ام داشت. البته بوی امشی ام با بوی گل یاس
قاطی شده بود، ولی ما
به شما
نگفتیم.»
آقای
مصدق گفت: «چه زن زنده دلی بود، زنت
ملكتاج.»
گفتم:
«جوونیاش بعله ، اما سالهای سال بود، دقیقا از
بعد از کودتا، که دلمرده شده بود . می دونین که
من شوق زندگیرو تو ملکتاج كشتم.»
آقای
مصدق گفت: «نه ، نمی دونم. چرا؟ كاشكی نمیكشتی!
ملکتاج زن خیلی خوبی بود .»
گفتم:
«به خاطر شما. شما
وادارم كردین.»
آقای
مصدق گفت: «من؟ اینم از اون حرفاستها!»
شاخ
و برگ درختهای توت جلو تابش خورشید را گرفته
بود. حیاط را با كاغذ كشی آذین بسته بودیم.
از لا به لای شاخههای درختهای
توت،
سیم و لامپ رنگی رد كرده بودیم. آب از دهان
مرغابی سیمانی وسط حوض، برای انبساط خاطر،
فوران می
کرد. سخنرانی
آقای مصدق
به مناسبت
نخست وزیر
شدنش از
رادیویی که توی حیاط گذاشته بودیم پخش می شد . هر
دفعه آقای مصدق کلمهء «مردم» را به زبان می
آورد، بین همسایهها و قوم و خویشها، كه برای
تبریك گفتن به من در حیاط جمع شده بودند،
ولوله می افتاد. ملكتاج لیوانهای شربت آلبالو را
توی
سینی گذاشته بود و دور می چرخاند و از مهمانان
پذیرایی میكرد. عمویم
وسط جمعیت ایستاده بود و
تعریف
میكرد که من حاصل چهل سال مبارزهء او و
پدرم برای آزادی و استقلال كشور هستم. در
نگاهش غرور موج می زد، و در صدایش سربلندی
و افتخار.
اعتراف می کرد که آن روز
شادترین
روز زندگی اوست. با صدای بلند ، البته به شوخی،
میگفت:
«پیرمرد با نخستوزیر شدنش داره انتقام
خاندانمونو از پسر رضاخان میگیره.» آمد كنارم
ایستاد و دهانش را آورد نزدیك گوشم
و گفت: «محسن، با اون دفاع جانانهای
كه توی روزنامهها از دكترمصدق كردی، مایهء
سرافرازی فامیل شدی. كاش پدر خدابیامرزت زنده
بود و میدید
چه پسر شجاعی داره. روحشو شاد كردی.
آفرین بر تو! صد آفرین بر تو!»
گفتم:
«عموجان، اجازه بدین دستتونو ببوسم. من هرچی
دارم از شما و پدرم دارم.»
عمو
نگذاشت دستش را ببوسم. پیشدستی کرد و پیشانی
دکتر نون را کنار در راهرو بوسید و گفت: «این
كارا چیه؟ اونی كه باید دستشو بوسید، تویی،
نه من.»
در
میان غریو شادی جمعیت ایستاده در حیاط، دکتر
نون
زیر شاخه های درخت توت و برگهایی که به زمین می
ریخت، به خود آمد. یادش آمد همان شب،
وقتی
مهمانها رفتند، او و ملكتاج تمام چراغهای خانه
را روشن كردند و توی حیاط، كنار حوض تا طلوع
صبح با آهنگهای گلن میلر رقصیدند. چند برگ زرد
را با عصا از جلو پایش كنار زد و حیاط از ته
ماندهء هیاهوی روز نخست وزیری دكترمصدق
خالی شد. عصازنان در حیاط پرسه زدم. ملكتاج
آمده بود پشت قاب پنجرهء باز اتاق نشیمن
ایستاده بود و لبخند میزد. داشت موهای بلند و
سیاهش را پشت سرش سنجاق میكرد. گفت: «از
دست این مردم. محسن، كاسبا یك قرون پول
بابت ارزاق و اجناس از من نمیگیرن. میگن ما
مدیون شوهر شما هستیم. پشت اسم آقای مصدق،
اسم تورو میآرن و میگن تو افتخار خیابون
عزیزآبادی. میگن ما
پول نمی گیریم تا شما نمکگیر بشین و
همیشه تو خیابون عزیزآباد بمونین.
اینو بذارین به حساب قدردونی ما از
شوهرتون !»
دکتر
نون گفت: «امروز كه میاومدم خونه، صد نفر
باهام روبوسی کردن . حتی چند نفر برام هورا
كشیدن. خیلی
خجالتم می
دن.»
ملكتاج
گفت: «از بس از آدم تعریف میكنن، آدم روش
نمیشه از این خونه
بره
بیرون.»
گفتم:
«گذشتهها گذشته. ملكتاج، بلند شدی؟ میدونستم
میخواستی منو بترسونی. میدونستم
نمردی. حالا برو مثل خانما آرایش كن!
خودتو مثل قدیما برای شوهرت خوشگل كن! مثل
اون شبا كه توی پاریس میرفتیم مجالس رقص ،
و مردای هرزه میخواستن با چشمای هیزشون
بخورنت. میدونی چند ساله
خودتو برام خوشگل نكردی؟»
ملكتاج
ناپدید شد و بعداز آنكه دکتر نون از بغلی توی
جیبش دو جرعه ویسکی خورد، برگشت و كنار گلخانه
ظاهر شد و گفت: «محسن، چرا اون عشقی كه همه
حسرتشو می خوردن یکهو
تموم
شد؟»
دکتر
نون برای لجبازی دندانهای مصنوعی اش را از
دهانش بیرون آورد و برد تو، گفت: «عشقی كه
البته در كار نبود.»
ملكتاج
روی صندلی كنار ِ در راهرو ساختمان نشسته
بود. همان طور
كه از بالای قاب عینك مطالعهاش به
من نگاه میكرد، گفت: «یادت میآد اون
نامههاییرو كه از پاریس برام مینوشتی؟
خوبه كه هنوز همهشونو دارم. در عرض سه ماه
نودتا نامه برام فرستادی.»
دکتر
نون خندهء تلخی كرد و گفت: «خودت میدونی
كه اون حرفا دروغ بود. دروغ محض. همینطوری
مینوشتم. می خواستم الکی دلتو خوش کنم. می
خواستم گولت بزنم. می بینی که موفقم شدم. حسابی
گول خوردی ، نه؟»
ملكتاج
به طعنه گفت: «یعنی حتی وقتی یواشكی، مثل
دزدا، میآی توی اتاقم و توی خواب پیشونیمو
میبوسی، دروغه؟
می خوای بگی دهنت بوی بد نمی ده ، و بوی
گند مشروب اتاقو برنمی داره ؟»
آقای
مصدق دكمهء كتش را باز كرد . خندید و گفت:
«راست میگه دیگه. محسن، یعنی اینم دروغه؟
پس یهباركی بزن زیر همه چیز و خودتو خلاص
كن! بگو اصلاً مصدقم نمیشناسم! شادروان دکتر
فاطمی رم نمیشناسم! قول ندادم . مصاحبه نکردم.
تو كه داری همهچیزو حاشا میكنی، اینم حاشا
كن! تو كه زدی زیر همه چیز، زیر اینم بزن
دیگه!»
دکتر
نون رو کرد به ملكتاج و گفت: «كی؟ من میآم
یواشكی توی اتاق خواب پیشونیتو میبوسم؟
خواب دیدی، خیر باشه. من اصلاً از اون موقع
كه
آقای
مصدق همراهمه چنین كاری
نكردم و
نمیكنم.»
ملكتاج
لب ورچید و گفت: «یعنی حتی با مردهء منم
لجبازی میكنی؟ حتی به مردهء منم دروغ
میگی؟»
گلویم
خشك شده بود. معدهام
به شدت میسوخت. خواستم چیزی بگویم ، ولی
بغض صدایم را در گلو خفه كرده بود. چند جرعه
ویسكی خوردم و پشیمانی به سراغم آمد. گفتم:
«درسته، میاومدم پیشونیتو میبوسیدم. ولی تو
از كجا میدونی؟ تو كه همیشه چشمات بسته
بود؟»
ملكتاج
انگشتش را گذاشت لای كتاب
و لبخند زد، از آن لبخند های بی غل و غشی
که پیش
از كودتا میزد، از آن لبخندهای پر عشوه و ناز که
من ِعاشق را دیوانه می کرد.
گفت:
«خودمو به خواب میزدم. راستش، چشمامو میبستم
و منتظرت میموندم تا بیای پیشونیمو ببوسی. »
دکتر
نون گفت: «ملكتاج، مطمئنی خل نشدی؟»
هروقت
بیخوابی به سرم میزد، صورت معصوم ملكتاج
پیش چشمم ظاهر می شد. بعد دیگر چیزی نمی فهمیدم.
دیگر آقایمصدقی در كار نبود. بلند میشدم از
اتاق خودم به اتاق او میرفتم و پیشانی اش را
میبوسیدم و در دل میگفتم: «ملكتاج، منو
ببخش! من نمیخوام تورو اذیت كنم، اما
مجبورم. دست خودم نیست.»
ملكتاج
گفت: «اگه بچه داشتیم، الان عروس و دامادم
داشتیم. لابد نوههامون الان خونهرو گذاشته
بودن رو سرشون و ما انقدر تنها نبودیم كه تو
این همه به
پر و پای خودت و من بپیچی.»
زیر
سایهء درخت توت، عصایم را به طرف ملكتاج
نشانه گرفتم و خشمگین فریاد زدم: «حالا كه
نداریم. به درك كه نداریم. بچه میخواهیم
چی كار؟ نسل آدمای خائن باید ور بیفته.»
به
طرف پنجره كه میرفتم، صدای در را شنیدم.
ملكتاج تازه رفته بود خرید و من جلو
درگاهی
ساختمان ایستاده بودم و لیوانی
توی دستم
بود و داشتم ویسكی میخوردم. صبح زیبایی بود و
حیاط مالامال از رنگهای شفاف و درخشان. تعداد
زیادی
گنجشك و سار روی شاخه های
درخت ها
نشسته بودند و سر و صدا می کردند.
سایهء
درختهای توت مثل همیشه كف حیاط را هاشور
زده بود . نور پاره پارهء خورشید روی گلهای
سرخی افتاده بود كه ملكتاج دو روز پیش از
مرگش توی باغچه كاشته بود و گفته بود:
«محسن، اگه یه شاخه از این گلا كم بشه،
هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.» خلاصه از آن
روزهای دلپذیری بود كه باید خیلی مشروب
میخوردم تا دیگر برایم دلپذیر نباشد. در همان
حالی که عصازنان راه میرفتم و از بغلی ویسكی
میخوردم، لیوان به دست جلو درگاهی ایستاده بودم
و صدای كوبهء در را میشنیدم. دودل
بودم که در را باز کنم یا نه . سرانجام
دکتر نون، كه هرگز نمیرفت در حیاط را باز كند،
به دلش افتاد که خبر بدی پشت در انتظارش را
می کشد . دیدم که دکتر نون لك و لككنان رفت
تا به در رسید
. در را باز کرد. مرد ریزنقشی كه پشت در حامل
خبر بد بود، هیجانزده گفت: «آقایدكتر، یه
موتوری زده به خانومتون. همسایهها خانومتونو
سوار ماشین کردن بردن بیمارستان. عجله كنین،
خودتونو برسونین بیمارستان
!»
هول
كردم و پرسیدم: «چی؟ موتوری؟»
نرمه
بادی توی
شاخههای درختها می پیچید و برگهای غمزده
را به
خش خش
درمی آورد. دکتر نون با
نوك ِعصا چند برگ ِ ریخته بر كف ِ
حیاط را جابهجا كرد. انتظار چیزی را میكشید
كه نمیدانست چیست. مگر نه اینكه جنازهء
ملكتاج روی تخت افتاده بود و دیگر بلند نمی
شد؟ ملكتاج مرده بود و دیگر بلند نمی شد؟ مگر
می شد باور کرد؟ عصازنان تا لب حوض رفتم.
برگهای شناورِ روی آب را تماشا كردم. دکتر
نون گفت: «اگه بلند نشه، دلواپس میشم.»
گفتم:
«بیخود دلواپس نشو، چون اون مرده و دیگه بلند
نمیشه! باید اینو قبول کنی كه اون مرده و
دیگهام نباید دلواپسش بشی. از این به بعد،
نه اون دلواپس تو میشه،
نه تو دلواپس اون. حتا اگه نشه باور
کرد.»
دکتر
نون گفت: «با این حال، باور نمیكنم.»
به
پزشك بیمارستان هم همین را گفت: «باور
نمیكنم.»
پزشك
گفت: «متأسفم، ولی باید باور كنین. متاسفانه
خانمتون
تو راه بیمارستان فوت كرده. سرش
خورده به سپر موتور، خونریزی مغزی كرده.
میبخشین که اینطور
بیپرده باهاتون حرف میزنم، ولی آخه شما
از من می
خواهین که
دوباره زنده اش کنم. می شه ؟
حالا
لطفا دستشو ول کنین
كه
پرستارا بتونن از روی تخت بلندش كنن. میدونم
براتون خیلی سخته، اما چاره چیه؟ مرگ تقدیره.
مگه
ازش گریزیم هست؟»
ملکتاج ظاهرا صحیح و سالم بود.
زخم كوچكی، مثل خال، روی شقیقهاش بود.
انگار كه خواب بود و با بوسهء من بیدار می شد.
ولی مگر خواب نبود؟ گیج و منگ بودم. آرام
گفتم: «آقایدكتر، باور نمیكنم مرده باشه.
مطمئنم داره بازی درمیآره. من و زنم تا
حالا تو این بیست و هشت سال زندگی مشتركمون
جز سه ماه، كه
اونم
اجباری
بود، هیچ وقت از هم جدا نشدیم. درسته كه
سالهاست با هم
حرف نمیزنیم و به همدیگه محل نمی
ذاریم، ولی
در سکوت هم انگار داریم دائم با هم درددل
می کنیم .
لبامون بسته ست، ولی چشمامون با هم حرف می
زنن .»
پزشك
گفت: «حرف میزدین، نه میزنیم. اما تموم
شد. میدونم كه خیلی سخته، اما چاره چیه؟
اگه خانمتون یه كم دیگه روی این تخت
بمونه، تمام بیمارستان بوی تعفن میگیره.
ازتون خواهش میكنم كه دستشو ول كنین!»
کنار تخت بیمارستان زانو زدم و
گفتم: «آقایدكتر، من زنمو خیلی دوست دارم.
نامههایی كه از پاریس براش فرستادم، گواه
عشقمه . اون نامهها هنوز توی كشوی میز زنمه .
میتونین قدم رنجه کنین یه توک پا تشریف بیارین
منزل
بخونینشون. نامههارو به ترتیب تاریخ ، با یه
روبان قرمز به هم بسته. لا به لای نامه ها
گلبرگای گل سرخ گذاشته. یه كاری كنین كه زنم
زنده بشه تا بازم بتونم
شبا برم پیشونیشو ببوسم. عقد مارو تو
آسمون بستن. مرگمونم باید تو یه روز باشه.
من و ملكتاج طاقت دوری همدیگرو نداریم.
ازتون خواهش میكنم نذارین بمیره! من آدم
ثروتمندی هستم. شازده هستم، شازدهء قاجار.
میتونم بهترین خونه و زندگیهارو داشته باشم.
میتونم چندین و چند کلفت و نوكر داشته باشم.
هرچی دارم
تقدیمتون میكنم. بعدشم میآم تا آخر
عمر نوكریتونو میكنم. بهتون التماس میكنم.
بذارین پاتونو ببوسم.»
پزشك
گفت: «آقا، با پای من چی كار داری؟ ده ول كن!
آقا! متأسفم، دیگه كاری از دست من برنمیآد.
ازتون خواهش میكنم مچ دست خانمتونو ول
كنین! عجب مكافاتی داریم ها.»
دست
ملكتاج را بوسیدم. صورتم را روی دستش
گذاشتم. اصلاً سردی مرگ را حس نكردم. پنجرهء
اتاق بیمارستان، آسمان آبی را قاب گرفته بود
و آفتاب بی رمق و پررنگ پاییزی زور زده بود و
تا وسط تخت جلو آمده بود. سرگشته و ناامید،
گفتم: «ملكتاج، بلندشو! كمكت میكنم كه با
هم بریم خونه. به گلایی كه دیروز كاشتی،
اصلاً دست نزدم. میخوام امروز بهشون آب
بدم. مطمئن باش نمیذارم آقای مصدق دست
بهشون بزنه. نمیذارم اونارو از شاخه بکنه و
پر پر كنه. بلندشو بریم خونه.»
پزشك
عصبانی شد و گفت: «اینكه نمیشه شما
اینجوری به خانمتون بچسبین. خانم رضایی، شما
از پشت محکم بگیرینش تا من دستاشو از دور مچ
خانمش باز كنم. عجب گرفتاری شدیمها.»
ضجه
كردم: «ولم كنین! » فریاد زدم :« نمیذارم
ملكتاجمو ببرین تو سردخونه! نمیذارم
ملكتاجمو ببرین چال كنین! من به خاطر
علاقهام به این زن
به شرافت سیاسیم پشت کردم. فحش و
لعنت هر کس و ناکسو به جون خریدم. نمیذارم
اونو از من جدا كنین.» دست ملكتاج را محکمتر
گرفتم و به لبهایم چسباندم و فریاد زدم:
«نمیذارم. نمیذارم. نمیذارم...»
وقتی
چند مرد قلچماق دکتر نون را از بیمارستان
بیرون كردند، احساس كرد زمین زیر پایش سست
شده و تمام دیوارهای دنیا روی سرش خراب
شده. احساس كرد تنها و بیپناه شده. باور
نمیكرد ملکتاج مرده باشد، ملكتاجی كه همین چند
ساعت پیش زنبیل به دست از كنارش رد شده بود
و گفته بود: «دهنت همیشه بوی گند مشروب
میده. تنت همیشه بوی عرق میده. تا كی
میخوای اینطوری باشی؟» حادثه چنان سریع اتفاق
افتاده بود كه دکترنون حیران مانده بود و از درك
آن عاجز بود. روی پلهء جلوی در بیمارستان نشست
. به رفت و آمد عابران
و عبور و
مرور
پرشتاب ماشینها چشم دوخت. دلش نمیآمد به خانه
برود. دوست نداشت
چشمش به دوقلوهای ملكتاج بیفتد. می
خواست آن قدر آنجا بنشیند تا
بمیرد و او را کنار ملکتاج
بگذارند. ناگهان چشمم به
دو مرد
افتاد که به
ماشین فوردی
در حاشیهء خیابان تکیه داده بودند و تسبیح
میچرخاندند . به محض دیدن آنها،
به دلم
برات شد كه میتوانند ملكتاج را از بیمارستان
نجات بدهند. میتوانند او را به خانه برگردانند
و روی تختش بخوابانند. رفتم جلو و گفتم: «اگه
زنمو از سردخونهء بیمارستان ببرین خونه،
نفری دو هزار تومن بهتون میدم.»
آن
دو به موها و ریش بلند و ژولیدهام، به سر و
وضع نامرتب و كت و شلوار
کهنه و تنگم،
نگاهی خریدارانه انداختند. لحظه ای به همدیگر
نگاه کردند. بعد آن كه صدای نازكی داشت، گفت:
«نفری دو هزار تومن؟»
آب
دهانم را قورت دادم و گفتم: «بله.»
مرد
پرسید: «شوما؟»
گفتم:
«بله.»
دوباره
نگاهی به
سرتا پایم انداخت و گفت: «ولی بهتون نمیآد
كه از این پولا داشته باشین.»
به التماس گفتم: «باور كنین!
میدونم كه ظاهر آبرومندی ندارم و به خاطر
پیشینه ام آدم
قابل اعتمادی نیستم، اما خواهش میكنم به
من اعتماد كنین! به سر و وضعم نگاه نكنین،
من آدم متمولی هستم. نوكر برادرم ماه به
ماه میآد در خونه، کلی پول به ملكتاج میده.
این پولا الان تو خونه، تو كشو یکی از قفسه
های آشپزخونه ست.»
دومی
، که صدای بمی داشت ، هیجانزده پرسید: « تو
کشوی قفسهء آشپزخونه ؟»
گفتم:
«بله . من میرم خونه. به محض اینكه شما
زنمو بیارین ، نفری
دو هزار تومن
خدمتتون تقدیم میكنم.»
اولی
گفت: «حتماً؟»
گفتم:
«حتماً.»
دومی
گفت: «پس نشونی خانمتون و نشونی خونهتونو
لطف كنین كه معامله سرگرفت. حضرت والا، خدا
کنه پول تو کشوی قفسهء آشپزخونه
باشه،
والا که واویلا.»
گفتم:
«لطفا عجله كنین. مطمئن باشین كه هست.»
اولی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت
:« پس بزن قدش!»
با دیدن دست مرد، یاد دست آقای مصدق
افتادم و حالم خراب شد. یک لحظه تمام بدنم لرزید و
نفسم بند آمد. چشمهایم یکدفعه سیاهی رفت و نزدیک
بود بخورم زمین که آن دو آقا
زیر بازویم را گرفتند و روی جدول خیابان
نشاندنم. آن که صدای نازکی داشت گفت :« نفس عمیق
بکش ! عمیقتر، بابا عمیقتر!»
نفس عمیقی کشیدم وحالم کمی جا آمد.
وقتی نیم خیز شده بودم تا از جا بلند شوم،
گفتم :«
خواهش می کنم عجله کنین ! من می رم خونه منتظرتون
می مونم تا بیایین. لطفا
دیر
نکنین!»
دکتر
نون تا كنار گلخانه رفت. هنوز شهامت دین جسد
ملكتاج را نداشت. ملكتاج گفت: «آقای مصدق مرد
خیلی نازنینی بود ، اما فوت كرد. تموم شد. تو
به خاطر یه سال معاونت
آقای
مصدق كه
نمیتونی یه عمر من
و خودتو عذاب بدی.»
جلو
میز تحریر دفتر آقای مصدق روی صندلی نشسته بودم.
دكترمصدق
از جا بلند شد و دستش را روی شانهام
گذاشت و گفت: «محسن، تو جای پسرم
هستی.
همه از علاقهء من به تو خبر دارن. ولی ببین
جانم، من علیرو وزیر دارایی كردم، اگه تورو
هم وزیر كنم، همه میگن هیچی نشده قوم و
خویشاشو گذاشته سر کار
و بهشون
پست و مقام داده. میفهمی كه چی میگم؟
میدونم با اون مقالههای درخشانی كه
به طرفداری از من توی روزنامهها نوشتی،
راه
نخستوزیریمو هموار كردی. اینو جدی میگم.
قسمتی از موفقیتهای من به خاطر دوندگی های شبانه
روزی توست .
هیچ حرفی هم توش نیست. برای وزارت
دادگستری كی از تو بهتر؟ كی از تو به من
نزدیكتر؟ اصلا كی از تو واجد شرایطت تر؟ دكترای
حقوق از سوربن نداری، كه داری. پدر و عموت
از آزادیخواهان بنام انقلاب مشروطه نبودن،
كه بودن. پدر و عموت پونزده سال زندان و
تبعید و هزار جور زجر و بدبختی نكشیدن، كه
كشیدن. همهء شرایط خوب توی تو جمع شده،
ولی آخه ما قوم و خویش نزدیك هستیم و این
تودهایها به خاطر گذشتهء مثلاً اشرافیمون و
تتمهء ثروت خانوادگیمون دنبال بهانه میگردن
كه برامون حرف دربیارن و پاپوش درست كنن.
حالا كه علیرو وزیر كردم، مصلحت اینه كه
تورو معاون و مشاور خودم بكنم. از طرفی، وقتی
مشاور من باشی، همیشه
با همیم.
خواهش میكنم از من دلخور نباش!»
گفتم:
«آقای مصدق، من ارادت خاصی به شما دارم و اگر
شما امر بفرمایین، میرم رفتگر خیابونا میشم.
خوشبختی من با شما و در كنار شما بودنه. وزارت
چیه؟ من فقط به خاطر علاقهای كه به شما
دارم وارد سیاست شدم.»
از چشمهای آقای مصدق، كه بالای
سرم ایستاده بود، چند قطره اشک روی نوك دماغم
افتاد. آقای مصدق پیشانی دکتر نون را بوسید و
گفت: «سپاسگزارم. الحق كه فرزند خلف پدر
مرحومت هستی. نور به قبرش بباره كه چنین
فرزند رشیدی تحویل جامعه داده . مرحبا!»
دکتر
نون به طرف حوض برگشت.
باد هنوز صفیر کشان میان شاخهها گردش می
کرد. گنجشكی
از شاخهای به شاخهء بالاتر میپرید؛
جیك جیك هم اگر میكرد، صدایش به گوش نمی رسید.
چشم از درخت كه برداشتم،
آقای
مصدق همان طور که
به شاخه ها نگاه می کرد گفت: «چه خوب بود اگه
كودتا نمیشد. الان، بعد از مرگم، حتماً
نخستوزیر میشدی.»
دکتر
نون گفت: «ولی كودتا همه چیزو به هم ریخت .
شمارو دربهدر كرد، منو بیچاره كرد.»
آقای
مصدق گفت: «آره، میدونم. منو دربهدر كرد،
تورو هم دیوونه كرد. خب دیگه، كودتا شده
بود. بیچارگی یکی از عواقب كودتاست دیگه.»
كودتا
شده بود و زمانه، زمانهء بگیر و ببند بود. دکتر
نون، كه با آقای مصدق و چند تا از وزیرها در
خانهء یكی از تجار مخفی شده بود، نتوانست
دوری ملكتاج را تحمل کند و گفت: «آقای مصدق،
من باید برم خونه. اگه نرم، ملكتاج از
نگرانی سَنكُپ میكنه.»
یكی
از وزیرها- به گمانم
دکتر شایگان بود- گفت:
«توی خیابونا پر از سربازه. همه جا
تیراندازیه. صداشم می آد. دم در خونهتون،
حتماً دارن زاغ سیاهتونو چوب میزنن. كجا
میخواین برین؟»
دكترمصدق
گفت: «راست میگه، باید بره. محسن، برو، اما
مواظب باش!»
دکتر
نون بلند شد صورت آقای مصدق را بوسید و از
مخفیگاه خارج شد. نزدیک
خانهاش،
دم نانوایی، چند نظامی دستگیرش کردند و هرچه
التماس كرد که:«بذارین به خانمم خبر بدم»،
کسی اعتنا نكرد. افسر بلند قد و اخمویی که
سرکرده ی نظامیهای ِ عبوس درجه پایین ترِ همراهش
بود، گفت:
«خواهش بیخواهش. از حالا به بعد، زنت باید
با دلشوره و دلواپسی زندگی كنه.» بعد رو كرد
به رانندهء جیپ و به سخنش ادامه داد: «ببرش
به همون حموم نمرهای كه اون یارو- اسمش
چی بود؟- همون جایی كه وزیر بهداریرو بردیم.
یادت باشه كه بگی تمام لباساشو از تنش
دربیارن. همهرو. حتی زیرشلوارشو. زود باش،
یادت نره چی دستور دادم!»
صدای
مرد قویهیكلی كه توی حمام نمره بالای سرم
ایستاده بود، پس از گذشت سالها هنوز در حیاط خانه
توی گوش
دکتر نون میپیچید: «كافیه بگی آره
تا ولت كنیم.» دو مرد قویهیكلی كه كنار در
ایستاده بودند، با اشاره ی انگشت بازجو، آمدند
و كتف و گردنش را محکم گرفتند و هی سرش را
توی بشكه ی آب فرو بردند و
بیرون آوردند و هی گفتند: «تا تنور داغه،
باید علیه مصدق یه مصاحبه رادیویی بكنی.» دکتر
نون هر بار جان به لب رسیده و نفسنفسزنان
گفت: «بكشینمم این كارو نمیكنم.» بالاخره
یكی از آن مردها به قدری عصبانی شد كه
هفتتیرش را از غلاف بیرون کشید و سر لولهاش
را روی شقیقهام گذاشت و گفت: «الان با یه
تیر خلاصت میكنم.»
دکتر
نون گفت: «بكش!»
مرد،
به جای آنکه شلیك کند، با هفتتیر چنان توی
سرم کوبید كه از شدت درد بیهوش شدم. وقتی
به هوش آمدم، در اتاق تاریکی روی صندلی ،
پشت میز
و رو به روی نور كور كنندهء چراغ مطالعه
نشسته بودم. بازجویی كه در سایه نشسته بود ،
با نوك مداد یكنواخت روی میز ضرب گرفته بود و
فقط دست لاغر و انگشتان باریک و بلندش دیده می شد.
گفت: «امیدوارم
اون مقالههای کذایی رو هنوز فراموش
نكرده باشی. اون مقالههایی رو می گم كه
اربابتو نخستوزیر
کرد.»
دکتر
نون، که سردرد شدیدی داشت، به زحمت گفت: «حالا
كه دیگه اون مقالهها فایده ای به حال آقای
مصدق ندارن . شما كه زدین همه چیزو درب و داغون
كردین. دیگه چی میخواین؟»
بازجو
پوزخند زد و چراغ مطالعه را به طرف خودش
برگرداند و پرسید: «منو میشناسی؟» و پیش از
آنكه پاسخی بشنود، گفت: «من سرلشكر زاهدی،
نخستوزیر جدید، هستم. دکتر مصدقو دستگیر كردیم
و تا چند وقت دیگه محاكمه اش میكنیم. اگر شما
یه مصاحبهء رادیویی جانانه علیه اون بکنی،
آزاد میشی. مصاحبهء
شما،
كه
نزدیكترین فرد به مصدق بودی، برای ما خیلی
مهمه. خدارو چه دیدی ، شاید دوباره دری به
تخته خورد و وکیل
و وزیر شدی. شایدم، مثل دکتر امینی، اصلاً
اومدی توی كابینهء خودم. و الا كاری میكنیم
كه دقمرگ بشی.
مطمئن باش كه راهشو خیلی خوب بلدیم.
مگه همین دیشب نزدیم
دکتر فاطمی رو سقط نكردیم؟»
آقای
مصدق به تنهء درخت توت تكیه داد و با اوقات
تلخی گفت: «اون مصاحبه كارارو خراب كرد. اون
كار خیانت بود. با او مصاحبه مشروعیت دادی به
اینا. شادروان دکتر فاطمی این اشتباهو نكرد.
مقاومت كرد. مثل
شیر نر. نور به قبرش بباره. مگه تو به
من قول نداده بودی كه هرگز به من خیانت
نكنی؟»
دکتر
نون به عنكبوتی كه لا به لای
شاخههای
بوته گل سرخ تار
میتنید نگاه کرد و با شرمندگی گفت: «شما بعداز
این همه سال هنوز منو نبخشیدین؟ آقای مصدق،
انصاف هم خوب چیزیه! زن من همین امروز مرده.
ملكتاجو میگم. میشناسینش كه؟»
دكترمصدق
گفت: «بله كه میشناسمش. هرچند خیلی اطواری
بود، اما دختر خیلی نازنینی بود. حیف كه عمرشو
توی این خونه به پای تو تلف كرد. اگه
مثل
شادروان دکتر فاطمی طاقت میآوردی ، حالا من
هیچی، اما دست کم جلو زنت، ملكتاجو میگم،
سربلند بودی.»
روز و شب را می شد از آسمانی تشخیص
داد که از روزنهء شیشهء شكستهء سقف سلول پیدا
بود؛ از سوراخ آن شیشهء شکسته،
شبها
شش
ستارهء كوچك و روزها آسمان آبی پیدا بود. دکتر
نون، لخت و عور، از بس كتك خورده بود
روزهای اول خوشحال بود که
كسی
برای كتكزدنش وارد حمام نمیشود. صبح به
صبح، دست
زمخت و پرمویی از دریچهء پایین در آهنی
مقداری نان و پنیر روی موزاییكهای سرد
میانداخت و تا بیست و چهار ساعت بعد هیچ
واقعهای در آن سلول كوچك رخ نمیداد. درست
بعد از هفت روز، تنهایی هیولایی شد ؛ و تحمل این
هیولا از درد كتك خوردن سخت تر شد. هیچ صدایی
به گوش نمیرسید. پس كجا بود وزیر بهداری؟
حمام خالی و ساکت بود. مگر چقدر میشد در آن
سلول كوچك راه رفت؟ ملكتاج گفت: «باید آواز
میخوندی. باید دائم آواز میخوندی. آواز
چارهء تنهاییه.»
گفتم:
«خوندم، خیلی هم خوندم. تمام ترانههاییرو
كه بلد بودم حداقل هزاربار خوندم. »
دکتر
نون كاشیهای دیوار و موزاییكهای كف حمام را
صدها بار شمرد. مساحت، محیط وحجم تقریبی سلول
را صدها بار حساب كرد. هی دوش گرفت ، آواز
خواند و
قدم زد. مرغ شد، خروس شد، واقواق كرد،
مرنو کشید، عرعر
سر داد و لهله زد ... اما تنهایی نرفت كه
نرفت. با لگد به در میكوبید و التماس میكرد:
«درو باز كنین!»
صدای
نکره ای از پشت در میگفت: «تا مصاحبه نكنی،
دست از سرت برنمیداریم. با مصاحبه موافقی؟»
دکتر
نون با اطمینان خاطر میگفت: «نه»؛ با اینکه به
مرور زمان چنان حساس شده بود که اغلب اوقات
صورتش را
پشت دستهایش می پوشاند و گریه می کرد.
ملكتاج
پرسید: «گریهام كردی؟»
گفتم: «ابدا. گریه تو كار من نیست.»
شبها
و روزها پی در پی
از جلو روزنهء سلول میگذشتند. زمان
مفهوم خود را از دست داده بود و دیدن
پرنده
ای که
بالای روزنه پرواز می کرد به مهمترین
واقعهء
هستی تبدیل شده بود. همهء لحظهها شبیه هم
بود ، و لحظه ها مثل
بعدازظهر جمعه، پر از كسالت و همراه با دلهره
بود. كاشیهای دیوار، استوانه ی نوری که از سقف
حمام می تابید، تنهایی و دلتنگی و دلشكستگی،
هراس از تسلیم شدن و زه زدن، بیم از ... خواب
شبانگاهی دکترنون را به خیابان پردرختی میبرد
كه خانهء عمو در انتهایش واقع بود، خیابانی
كه ملکتاج می گفت می توان
گذر فصلها
را در قامت پوشیده از برگهای درختهایش دید. از
ته خیابان، كه بلند بود و باریك، ملكتاج،
در لباس
بلند و سفید، موهایش را به دست باد سپرده بود
و به
سویش میدوید. وقتی به او میرسید، میگفت:
«پدرت امروز منو برات
خواستگاری
كرد.» تنهایی آدمهایی را كه لابهلای زمان
گم شده بودند توی سلول میآورد؛ یک لحظه فلان
وزیر می آمد، زمانی بهمان وکیل مجلس؛ یک وقت دوستی
قدیمی می آمد، یا یکدفعه سروکلهء دشمن دوران
دبیرستان پیدا می شد... گفتم: «ملكتاج، با این
حال، همهاش به خودم میگفتم من دكترمصدقو
بیشتر از این حرفا دوست دارم. مطمئن بودم
بهش وفادار میمونم. به خودم میگفتم ، حتا
اگه بمیرم، تن به مصاحبه علیه دكترمصدق
نمیدم.»
ملكتاج
گفت: «اشكالی نداره. این همه آدم
ندامتنامه نوشتن، تو هم یه مصاحبه كردی.
وضعیت كشور عادی نبود كه. مگه علی نبود که
رفت وزیردولت كودتا شد. اونم خیلی به آقای
مصدق ارادت داشت. اونم فامیل آقای مصدق بود.»
گفتم:
«ولی علی قبل از كودتا از كابینه بیرون رفت.
وانگهی، من
آقای مصدقو از صمیم قلب دوست
داشتم. بهش قول داده بودم. باهاش دست
داده بودم.»
هروقت
فكر تسلیم شدن به ذهن دکترنون
خطور
میكرد، روزی را به یاد می آورد كه آقای مصدق او
و دکتر فاطمی را به دفترش خوانده بود. دکتر
نون و دکتر فاطمی پایین پله های كاخ
نخستوزیری، توی حیاط، کنار باغچه، به هم
رسیدند. داشتند از پلهها بالا میرفتند كه دکتر
فاطمی
گفت: «پیرمرد نگرانه. تلفن زد گفت
خودتو سریع برسون اینجا. فكر میكنم دلش
برامون تنگ شده.»
دکتر
نون گفت: « منم تو لحن صداش نگرونی و
دلتنگیرو حس كردم.»
در
دفتر را که باز
كردیم، آقای مصدق با روی گشاده به پیشوازمان
آمد . تعارف کرد بنشینیم. تازه نشسته بودیم
كه آقای مصدق بیمقدمه گفت: « میدونم كه شما
دوتا شریفترین آدمای این روزگارین، اما، با
این حال، باید
قول بدین كه همیشه به من وفادار
میمونین. من مصمم هستم در این مملكت کارهای
بزرگی بکنم، و به آدمهای پاكی مثل شما دو نفر
خیلی نیاز دارم. یادتون باشه كه هیچوقت دلمو
نشكونین و همیشه به من وفادار بمونین. در غیر
این صورت، از این اتاق برین بیرون و دیگه
هیچ وقت به سراغم نیاین!»
بلند
شدیم و قول شرف دادیم . وقتی از دفتر
بیرون آمدیم، به جفتمان برخورده بود كه چه
نیازی به قول گرفتن و دست دادن بود؟
پدر،
با همان نگاه مغرور و از خود راضی اش، از لای
كاشیهای سفید حمام بیرون میآمد. همیشه
دستهایش
را پشت كمرش قلاب کرده بود. با آن كت و شلوار
سیاه و پیراهن سفید و كراوات طوسی اش، مثل
همیشه، آراسته بود. میگفت: «پسرم، زه نزنی!
حیثیت منو به باد ندی! منو جلو عموت روسیاه
نكنی!»
دکترنون می گفت :« خاطرتون جمع باشه
. مطمئن باشین که مقاومت می کنم. »
وقتی تنهایی فشار میآورد، دکتر
نون بلند می شد و
دوش می گرفت؛ آن قدر زیر دوش
بالا و
پایین میپرید و مصدق مصدق میگفت كه از نفس
میافتاد و به گوشهای میخزید. به قدری افسرده
و دلتنگ بود که
خیال می کرد تا ابد توی آن حمام خواهد ماند و
آرزوی دوباره دیدن ملكتاج را به گور خواهد
برد. در یكی از همان روزهای سخت و کسالت آور
بود كه مگسی از روزنهء سقف وارد سلول شد .
آمدن این مگس معجزهای
بود، چون حضورش
فشار افسردگی ناشی از تنهایی را کاهش می
داد. دکتر نون خیلی زود به مگس انس گرفت و
به حضورش عادت كرد. اسم مگس را آریوبرزن
گذاشت و ویزویزكنان همدم و همدلش شد. در آن
چند روزی كه آریوبرزن توی سلول مهمانش بود،
صبح به صبح كه از خواب بلند می شد، نگاه
جستجوگرش روی كاشیها دنبال او میگشت. دیدن
آن نقطهء سیاه روی سفیدی كاشیها به او آرامش
می داد.
ملكتاج بهشوخی گفت: «جای منو تو دلت
گرفته بود؟» دکتر نون برای مگس نان و پنیر
میگذاشت و مراقب بود زیر دست و پا له نشود.
ملكتاج گفت: «وقتی مرد، گریه هم كردی؟»
گفتم:
«نه. فقط از
شدت ناراحتی گلوم درد گرفت، اما خوشبختانه
بغضم نترکید.»
صبح
از درون روزنه وارد حمام شده بود. گوشهای
کز کرده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم و
آریوبرزن را دیدم که در چالهء کوچک آب
كنار سوراخ چاه غرق شده بود، بی اختیار های های
گریه کردم. با مشت به در آهنی كوبیدم و به
زمین و زمان لعنت
فرستادم. صدای نازکی از پشت در پرسید:
«حاضری؟»
گریه
کنان فریاد
زدم: «نه، نه، نه، نه ...»
وقتی
با چشمهای بسته زیر بغلم را گرفتند و مرا
برای بازجویی بردند، سرلشكر زاهدی گفت: «سه
ماه تنهایی نتونست از پا درت بیاره، هان؟
باشه. گفته بودم كه این مصاحبه چقدر برای
ما مهمه؟ یا نگفته بودم؟» بعد فریاد كشید:
«جواب بده! گفته بودم یا نه؟»
گفتم:
«گفته بودین، اما من حاضر نیستم
مصاحبه
کنم.»
سرلشكر
زاهدی گفت: «حاضر نیسیی مصاحبه کنی؟ میبینیم.
تحقیقات نشون داده كه زنتو خیلی دوست داری.
حالا ما سعی میكنیم با شكنجه دادن زنت، تورو
سرعقل بیاریم.»
صدای
فریاد ملكتاج از تمام منفذهای در سلول به
داخل هجوم میآورد. بنا كردم توی سلول
دویدن و بالا و پایین پریدن. آرام نشدم.
دستم را محكم گاز گرفتم. شیر آب را باز كردم.
گوشهای مچاله شدم. گوشهایم را محکم گرفتم و
آرزو كردم چیزی نشنوم. ولی میشنیدم. صدای
ضربههای شلاقی كه به تن ملكتاج میخورد،
لحظهای قطع نمی شد. درد را بیشتر از وقتی كه
خودم كتك میخوردم حس میكردم. شروع كردم
به داد كشیدن. داد كشیدم: «آآآآآآآآآآآآآآ...»
اما باز هم صدای ملكتاج را می شنیدم که از پشت
در فریاد میزد: «دیگه نمیتونم. محسن، به
دادم برس!» آن فریادها دلم را ریش می کرد،
با این
حال، چهرهء آقای مصدق لحظهای از ذهنم بیرون نمی
رفت. وقتی صدای نخراشیده ای از پشت در سلول
گفت: «لباساشو دربیارین،» و صدای ضجهء ملكتاج
به گوش دکتر نون رسید، سرم را چندبار محكم
به دیوار كوبیدم. کاش می مردم ، یا دست کم
بیهوش
میشدم. اما نه
مردم، نه بیهوش شدم. سرم که درد گرفت ، صدای
ملكتاج را
رساتر و وحشتناكتر از پیش می شنیدم. قولی كه
به آقای مصدق داده بودم، یک لحظه از یادم نمی
رفت و نمیدانستم چه كنم. فریاد زدم: «خدایا،
چهكار كنم؟» گوشهایم را گرفتم، سرم را
دوباره به دیوار كوبیدم. فریاد زدم: «من
مصاحبه نمیكنم. من مصاحبه نمیكنم. من
مصاحبه ...» صدای استغاثهء ملكتاج در سلول
میپیچید: «محسن! محسن! محسن ...» ملكتاج
داشت توی پستوی خانه میخندید. پوست لطیفش،
اندام ظریفش، صورت قشنگش، چشمهای درشتش ...
طاقت نیاوردم. رفتم با پا به در كوبیدم و
التماس كردم: «هركاری بخواین میكنم! زنمو
ول كنین!» پشت در زانو زدم و صورتم را با
دستهایم پوشاندم و فریاد كشیدم: «هركاری
بگین میكنم. زنمو ول كنین! زنمو ول كنین!»
مصاحبه
گر رادیو پرسید: «تصمیم آقای مصدق چه بود؟»
دکتر
نون ، که سرش به خاطر آنکه آن را محکم به دیوار
حمام کوبیده بود
شکسته
و باندپیچی شده بود ، از جواب دادن
طفره رفت . مصاحبه گر رادیو سوالش را با قاطعیت
بیشتری تکرار
کرد : « تصمیم آقای مصدق چه بود؟»
بغض
گلویم را گرفته بود. میدانستم اگر دهانم را
باز كنم، اشكم سرازیر می شود. میترسیدم حرف
نزنم و بلایی سر ملكتاج بیاورند. با چشمهای پر
از اشک جواب دادم: «ایجاد اخلال و آشوب و
ناامنی در كشور. نابود كردن اقتصاد به نفع
دشمن و به ضرر ملت. سرسپردگی به اجانب و
خیانت به دستاوردهای امیران ارتش و توهین
به ذات اقدس همایونی. شورش علیه سلطنت و
بیثبات كردن اوضاع سیاسی. ایجاد درگیری و
متزلزل کردن استقلال مملکت...»
شب
آزادی، ملكتاج آمد كنار دکتر نون كه اندوهگین
و تكیده توی درگاه اتاق خواب ایستاده بود.
گونهاش را بوسید و گفت: «تو چطور نفهمیدی كه
اون صدا، صدای من نبود؟»
انگشتهایم را لای موهای ملكتاج فرو
بردم و چشم به چشمش دوختم و گفتم: «فكر
كردم صدای تو بود. آخه خیلی شبیه صدای تو
بود. ملكتاج نمیدونی
چقدر سخت بود! خیلی وحشتناك بود!»
ملكتاج
لبخند زد و، قبل از آنكه محو شود، گفت:
«امیدوارم پشیمون نشی و به من به چشم گناهكار
اصلی نگاه نكنی.»
حیاط
بدون ملكتاج خلوت بود و بی روح. بدون او
زندگی
معنی و مفهوم نداشت. دکتر نون به درختهایی نگاه
کرد که با با نام و یاد ملكتاج پیوندی ناگسستنی
داشتند. از خودش پرسید یعنی
همه چیز
تمام شده؟ خود را در هیئت كودكی كه به یاد آورد
که چهارزانو كنار پدرش نشسته بود. بعد
خودش را
در باغ خانهء پدری
دید كه
دنبال ملكتاج میدوید.
تک تک اعضای خانواده جلوی چشمش صف
كشیدند . صدای مادرش را از ته باغ شنید:
«محسن، انقدر با ملكتاج زیر سایهء درخت نشین
حرف بزن! بدویین بیایین
غذاتونو
بخورین!»
پاریس با آن پیادهروهای پهن و
كافههای شلوغش پیش چشمش ظاهر شد . یاد
نامههایی افتاد كه در كتابخانهء
دانشگاه برای ملكتاج نوشته بود؛ نامه هایی که
در آنها از او خواهش کرده بود هرچه زودتر به پاریس
بیاید و به او ملحق شود. یاد نامه های ملکتاج
افتاد. هنوز سطر سطر نامه هایش
را از بر بود. ملكتاج نوشته بود: «از
وقتی تو رفتهای، جز گریه كاری نكردهام.
چشمهایم همیشه پف دارند. اصلاً فلج شدهام.
تو را همهجا میبینم و صدایت را همهجا
میشنوم. كاش به فكر ادامهء تحصیل
نمیافتادی. عزیزم، دكترا میخواهی چه كار؟ به
چه دردت میخورد؟ من دارم از دوری تو دق
میكنم...»
دکتر
نون سرش را به طرف پنجرهء اتاق خواب
ملكتاج چرخاند. ملكتاج پشت پنجره ایستاده بود
و او را تماشا میكرد. لبخندی مات بر چهره اش نقش
بسته بود، از همان لبخندهایی که در پاریس موقع
رقص بر لبش می نشست و می گفت
:
«محسن، من خوشبختترین زن جهانم.»
عصازنان
رفتم توی راهرو.
از كنار آینهء قدی كه ملكتاج میگفت «برو
قیافهء مسخرهتو توش ببین» گذشتم، بیآنكه به
قیافهء مسخره ام نگاه کنم . ملكتاج كنار راه
پله ایستاده بود و موهایش را روی شانه ریخته
بود. در
فكر بود. گفتم: «ملكتاج چیه؟ چرا ناراحتی؟»
ملكتاج
گفت: «هیچی.»
باور
نكردم. عمق فاجعه هنوز آنقدر نبود كه از زندگی
ام کابوسی
بسازم و عمر ملکتاج را تباه كنم. رفتم رو به
رویش ایستادم. گفتم: «چیه، عزیزم؟ از دست من
دلخوری؟ كاری كردم كه نباید میكردم؟»
ملكتاج
گفت: «محسن، راستشو بگو! تو خیلی ناراحتی که به
خاطر من از زندون اومدی بیرون؟ دلت میخواست
مثل دکتر فاطمی میكشتنت و منو یه عمر
داغدار میكردن؟»
پیشانی
اش را بوسیدم و گفتم: «تو برای من خیلی
عزیزی. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی
دوستت دارم. »
ملكتاج
گفت: «پس چرا منو ناراحت كردی؟ چرا بیست و
سه سال زندگیرو برام مثل جهنم كردی؟»
گفتم:
«به خاطر اینكه خیلی دوستت دارم. وقتی تورو
ناراحت میكردم، خودم بیشتر ناراحت می شدم.»
ملكتاج
گفت: «افسوس، زندگی
مثل ساعت نیست که بشه عقربههاشو راحت
کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد، می
خوام خوشبخت یا بدبخت باشم.»
دکتر
نون گفت: «نه ، زندگی مثل ساعت نیست.
ولی با
این حال، گمونم میشه زندگیرو از خیلی جاها از
نو شروع كرد.»
ملكتاج
گفت: «فراموش نكن كه من مردهام.»
گفتم:
«نه، داری اذیت میكنی. میدونم كه
زندهای. مثل آقای مصدق كه همیشه میگه مرده،
ولی من میدونم كه زندهء زندهست. ببین،
سُرو مُرو گنده کنارم وایستاده.»
دکتر
نون پشت در اتاقی كه جسد ملكتاج توی آن
بود، دودل استاده بود؛ تردید داشت که داخل شود یا
نشود. پیشانی اش را به در چسباند و چشمهایش
را بست و
یادش آمد كه اتاق خواب تاریك بود و سایهء
شاخههای توت روی دیوار افتاده بود. نیمه های
اولین شب آزادی اش بود و هنوز چند ماه مانده
بود تا آقای مصدق وارد خانه بشود و او را
از زندگی
بیزار کند. روی تخت، از این پهلو به آن پهلو
میشد و خوابش نمیبرد. ملكتاج، كه كنارش دراز
كشیده بود، گفت: «محسن، گریه میكنی؟»
گفتم:
«نه، بخواب عزیزم!»
اشك
توی چشمهایم جمع شده بود. ملكتاج توی تاریكی
سرش را از روی بالش بلند كرد و صورتش را بالای
سر دکتر نون گرفت و آرام گفت: «محسن،
میدونم
چقدر بهآقای مصدق علاقه داری، ولی
كاریه كه شده و دیگه نمیشه عوضش كرد.
فراموش نكن که كودتا یه وضعیت استثنائیه. تو
سیاستمدار زمان آرامشی. ناملایمات روزگار با
مذاقت سازگار نیست.»
دکتر
نون گفت: «ملكتاج، این حرفو نزن! كودتا برای
من مهم نیست، اون قولی كه به آقای مصدق
دادم برام مهمه .»
ملكتاج
شانههای دکتر نون را مالید. موهایم را نوازش
کرد و گردنم را بوسید. با هر دو دستم به عصا
فشار آوردم و از جلو در اتاق خواب یک قدم عقب
رفتم. لحظه ای صبر کردم. آن وقت دکتر نون تا
دم در راهرو رفت. ملكتاج داشت توی حیاط
برگها را با جارو كُنج دیوار كپه میكرد. كمرش
را راست كرد و با اخمهای گره کرده توی تنهء
درخت فرو رفت.
آهسته
رفتم توی اتاق نشیمن
كه
آشیان غم غروب و خاطرههای زجرآورم بود. اشیا
در جای خود غنوده بودند. پیانویی كه ملكتاج
دیگر نمی زد تا اندوهم را تشدید نکند، آن گوشه،
کنار گلدان
چینی چشمروشنی آقایمصدق، نشسته بود. روی
تاقچه ، ملكتاج داشت توی عكسی با قاب نقره
میخندید. رفتم جلو عكس ایستادم و گفتم:
«ملكتاج، بیا اینورتر! این صخره قشنگتره.
بوتهء تمشكم داره.»
ملكتاج
گفت: «همینجا خوبه. زود عكسو بگیر كه الان
بارون میگیره.»
صدای
ریختن فطره های باران را روی برگهای بوتهء
تمشك شنیدم. گرمای باران تابستانی را روی
پوستم حس كردم. عكس را گذاشتم سرجایش.
ملكتاج گفت: «نگفتم عكسو زودتر بگیر كه الان
بارون میگیره؟»
گفتم:
«قبل از اینکه بارون بیاد، الان هم روی
تاقچهست و حتی یك قطره بارونم توی عكس
معلوم نیست.»
به
تاقچه که تكیه دادم، اتاق پر از ملكتاج بود؛
ملكتاج داشت گردگیری میكرد؛ ملكتاج داشت
كنار بخاری كتاب میخواند؛ ملكتاج داشت پیانو
میزد؛ ملكتاج داشت عكسهای كودكیمان را توی
آلبوم میچسباند. گفتم: «ملكتاج، عكسای منو
آتش بزن!
نمیخوام عكسی از من باقی بمونه.
انگار نه انگار كه من وجود داشتم و دارم.»
ملكتاج
گفت: «تو كی هستی؟ دارم عکسای محسنی رو كه
خیلی دوستش دارم، تو آلبوم میچسبونم. آخه
من عكس این محسنو كه پشت میز تحریر نشسته و
قلم تو دستشه، خیلی دوست دارم.»
گفتم:
«نمیخوام عكسی از من باقی بمونه.»
گفت:
«حیف این عكس نیست؟ بیا این عكسو نگاه كن!»
عكسی
بود كه خودش كنار استخر باغ و شاخههای درهم
پیچیدهء درخت انجیر از من گرفته بود. انجیری
كندم و گفتم: «ملكتاج، اگه یه روز
از هم
متنفر شدیم، این مهریهء توست.»
ملكتاج
انجیر را از دستم قاپید
و فوری
توی
دهانش گذاشت . گفت: «مهریهرو خوردم.»
گفتم:
«نوش جونت ، ولی یادت باشه که
بعداً بی
مهریه میمونی ها.»
ملكتاج
گفت: «خب، پس مجبورم تا ابد زنت بمونم.»
قاه
قاه خندیدم. خواستم چیزی بگویم، اما ملكتاج
رفته بود و من توی اتاق تک و تنها بودم.
رفتم كنار پنجره ایستادم. ملكتاج
زیر
درخت، روی صندلی تاشو، نشسته بود و داشت با
وسواس گرهء روبان قرمز دور نامههایی را بازمی
کرد که از پاریس برایش فرستاده بودم. دکتر نون
كنارش ایستاده بود. گفتم: «ملكتاج، بعد از
این همه سال هنوز از خوندن این جفنگیات
خسته نشدی؟»
ملكتاج
گفت: «محسن، این نامهها هنوز بوی دلتنگی
اون روزاییرو میده كه خیلی دوستم داشتی.»
دکتر
نون گفت: «عجب! من كه هیچ وقت تورو دوست
نداشتم.»
ملكتاج
نامهای را سوا كرد و جلوی
چشم دکتر
نون گرفت و گفت: «ببین چی نوشتی!»
گفتم:
«نمیخوام ببینم. من این مزخرفاتو ننوشتم.»
ملكتاج
با صدای بلند خواند: «ملكتاج عزیزم، عشق
دیرینهء من، هرچه زودتر خودت را به پاریس
برسان تا جمال نازنینت را ببینم و پل عشق را
بین خودمان از
نو بسازم. تمام ذرات وجودم تو را فریاد
میزنند. لحظهای نیست که از
فكر تو
غافل باشم. هر شب خواب می بینم كه لباس
سفیدی به تن داری
و موهایت را به دست باد سپرده ای و از
انتهای خیابان باریك و پر درخت باغ
خانهتان به سویم میدوی كه لبهایت
را غنچه
كنی...»
دکتر
نون گفت: «اینارو من ننوشتم. پول داده بودم
یه نفر برات بنویسه. میبینی كه چقدر
آبكی و سبک از آب دراومده.»
ملكتاج
نامهء دیگری سوا کرد
و داشت
هیجانزده می خواند :«ملكتاج عزیزم. عمر من،
جان من، صنم بانوی من...»،
كه دکتر نون به طرف ساختمان آمد و
گفت: «زن، خستهام كردی. چندبار بگم من
این مزخرفاتو ننوشتم.»
ملكتاج
گفت: «یادت میآد تو پاریس چه روزگار خوشی
داشتیم؟»
گفتم:
«نه. من اصلاً پاریس نبودم. سگ بشاشه به
پاریس.»
ملكتاج
گفت: «یادت میآد دست به گردن تو شانزه لیزه
گردش میكردیم و از این كافه به اون كافه
میرفتیم و با آهنگهای گلن میلر، كه اون
موقعها مد بود، میرقصیدیم؟»
گفتم:
«نه. شانزه لیزه دیگه كدوم خراب شدهایه؟.
گلن میلر كدوم خریه؟»
ملكتاج
گفت: «یادت میآد از هر فرصتی استفاده
میكردیم كه با هم عشقبازی كنیم؟»
گفتم:
«من اصلاً نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.
این جور حرف زدن قباحت داره، زن!»
نگاهم
را که از حیاط برگرداندم، ملكتاج را کنار خودم
دیدم. پرسید: «راستی راستی یادت نمی آد، یا
خودتو زدی به اون راه؟»
با شرمندگی گفتم: «ملكتاج، دست
خودم كه نیست. آقای مصدق
گفته"
محسن، جلو چشم
من نه."
دروغ
نمیگفتم. چند ماه بعد از آزادی ام، آقای مصدق
آمد توی اتاق خوابمان و از آن به بعد همیشه
آنجا حاضر بود. هروقت هوس می کردم
ملكتاج
را بغل کنم، که کم هم نبود، میگفت: «محسن، جلو
چشم من نه.»
گفتم:
«آقای مصدق، شما که شبانهروز، مثل سایه، دنبال
منید. پس كی؟»
آقای
مصدق گفت: «نمیدونم. جلو چشم من با زنت
عشقبازی نكن!»
ملكتاج
گفت: «محسن، دیوونه شدی؟ با كی داری حرف
میزنی؟»
گفتم:
«با آقای مصدق كه
چشمهاش داره توی تاریكی برق میزنه.»
ملكتاج
گفت: «چند وقته زیاد با خودت حرف میزنی.
مواظب خودت باش! دیوونگی كه شاخ و دم
نداره.»
گفتم:
«آقای مصدق دوست نداره من و تو با هم
عشقبازی كنیم. این چه ربطی به دیوونه بودن
من
داره؟»
ملكتاج
گفت: «یه چیزی داره توی عمق وجودت عوض می
شه. زیادی به آقای مصدق فكر میكنی. زیادی
تو این خونه میمونی و خودتو از مردم
قایم میكنی. چی بگم؟ اگر قراره آقای مصدق
همیشه بالا سر تخت من باشه، ترجیح میدم
اتاق خوابمونو جدا كنم. اتاق بالای
این اتاقو می کنم اتاق خواب تو و
آقای مصدقت.»
گفتم:
«ملكتاج، عشقبازی كردن با تو آرزوهای منه،
اما چه كنم كه آقای مصدق خوشش نمیآد و میگه
جلو چشم من نه.»
ملكتاج
گفت: «محسن، داری دیوونه میشی. هم دیوونه،
هم می خواره.
از روزی كه از زندون اومدی بیرون، همین طور
یه بند
مشروب
میخوری. این بطری ویسكی از دستت نمیافته.
اخلاقت روز به روز بدتر میشه. روز به روز
غیرقابل تحمل تر میشی.»
ملكتاج
رفت پشت پیانو نشست و گفت: «محسن، بیا بریم
احمد آباد دیدن آقایمصدق. شاید وقتی دیدیش،
سرحال
بیای. از مادرت شنیدم که آقای مصدق گفته
محسن بیخود داره خودشو عذاب میده.
گفته
كودتا یه وضعیت غیرطبیعی و یه روال غیر منطقی
در روند سیاسته و اونم همون كاریرو كرده كه
هر آدم عاقلی می کرد. برای نجات زنش رفته
پای میز مصاحبه. منم بودم میرفتم مصاحبه
می
کردم.»
دکتر
نون به
کنج تاریك حیاط نگاه كرد و گفت: «ولی
دکتر فاطمی نرفت.»
ملكتاج
گفت: «یعنی كار خوبی كرد؟»
گفتم:
«ملكتاج، من و دکتر فاطمی با هم به آقای
مصدق قول دادیم. اون سر قولش موند و من زیر
قولم زدم. چرا نمیفهمی؟»
ملكتاج
گفت: «میفهمم، اما ...»
گفتم:
«اما چی؟ من زیر قولم زدم. هنوزم كه هنوزه
گرمای دست آقایمصدقو توی دستم حس میكنم.»
ملكتاج
گفت: «بیا بریم دیدن آقای مصدق!»
گفتم:
«آقای مصدق اینجا تشریف دارن. ایناها، دارن
آفتابهرو با آب حوض پر میكنن.»
ملكتاج
گفت: «بگو روی دیدن آقایمصدقو ندارم و خودتو
راحت كن!»
گفتم:
«آقای مصدق كه همیشه اینجاست. همیشه با منه.»
صدای
دنگ دنگ یكنواخت ساعت دیواری در فضای اتاق
طنین انداخت. عکس سیاه و سفید پدر و عمو، كه
هردو كلاهپوستی سرشان بود و نوك سبیلشان را
تاب داده
و روی نیمكتی بین دو گلدان بزرگ نخل
نشسته بودند، به دیوار پشت پیانو آویزان بود.
نگاهشان نگاه
دکتر نون را صید كرد. پدر توی عكس لبخند میزد
و عمو، مطابق معمول، اخم كرده بود. گفتم:
«آقاجون، به دادم برسین! ملکتاج همین امروز
رفت زیر موتور. مرد.»
پدر
از عكس بیرون آمد. دستهایش را پشت كمرش به
هم قلاب کرده بود. لبخند آرامشبخشی، مثل آن
روز كه تازه از تبعید برگشته بود، روی لبهایش
نشسته بود. آمد نزدیكم ایستاد.
دستش را
از پشت كمرش بیرون آورد و آرام به سرم كشید.
گفتم: «آقاجون، ملكتاج مرد. زندگیم تباه شد.
خائن شدم و روح شمارو تو قبر لرزوندم. در ضمن
شمارو جلو خونواده سرافکنده کردم.»
پدر
گفت: «محسن، ملكتاجو برات از داداشم خواستگاری
كردم. گفتم عقد پسرعمو و دخترعمورو تو آسمون
بستن. شما دوتا هم كه از بچگی خاطرخواه هم
بودین و
از روز ازل
همدیگه رو میخواستین. برو با دخترعموت
یه روزیرو تعیین كن كه عروسیرو راه
بیندازیم. میخوام پیش از مرگم ، پسر اردشدمو
تو لباس دامادی ببینم.»
عمو
از عكس بیرون آمد. تو
لب بود.
سرش را محکم و با عصبانیت تكان میداد. به
پدر كه رسید، گفت: «اخوی، بیخود این همه ملك
براش ارث گذاشتی. این آدم قدرشناس نیست.
خوشا به حالت که مردی و خیلی چیزارو ندیدی.
خیلی چیزارو نشنیدی . خلاصه اش که این پسرت مارو
سکهء یه پول کرد.»
گفتم:
«عمو، من که از
ترس جونم اون مصاحبهرو علیه آقای مصدق
نکردم.»
عمو،
در همان حال كه پدر به عكسش برمیگشت،
برافروخته فریاد زد: «آبرو و حیثیت تمام فامیلو
به باد دادی. خوشحالم كه پدرت زنده نیست كه
ببینه چه ماری تو آستینش پرورش داده. احمق،
آقای مصدق تورو از پسرش بیشتر دوست داشت. تف
به غیرتت.»
پدر
توی عكس بلند خندید و گفت: «اخوی، مگه همیشه
نمیگفتی روحت شاد كه بهترین بچهء فامیلو
تحویل جامعه
دادی. مگه نمیآمدی سر قبرم و
نمیگفتی جلو مصدق سرافرازی و به داشتن
چنین برادرزادهای افتخار می کنی؟ مگه
نمیگفتی علی پشت مصدقو خالی كرد،
اما محسن تكیهگاه مصدقه؟»
عمو
فریاد زد: «اخوی، ساكت شو! سرطان عقلتو زایل
کرده و نمیفهمی چی میگی. مثلاً من و تو از
آزادیخواهان دورهء مشروطه ایم. مثلاً من و تو
جزء مخالفین
استبداد رضاشاه بودیم. مثلاً من و تو نصف
ثروتمونو خرج استقلال این كشور كردیم. من از
کجا میدونستم این حرومزاده خائن از آب درمی
آد؟ از کجا میدونستم مارو جلو مصدق سرافکنده می
کنه؟.»
عکس
پدر ساكت شد و لبخند همیشگی دوباره بر
لبهایش جا گرفت. ملكتاج با قیافهء وحشتزده
دم در
اتاق ایستاده بود. شمرده گفت: «آقاجون، محسن
اون مصاحبه رو واسهء خاطر من کرد.
فكر میكرد دارن به من تجاوز میكنن.
فكر میكرد دارن منو شكنجه میکنن. فكر میكرد
...»
عمو
از كنار تاقچه به طرف ملكتاج خیز برداشت. از
شدت عصبانیت
، دستهایش
مدام هوا را می شکافت . به ملکتاج گفت: «باید
تصمیمتو بگیری! یا همین الان با من از این
خونه می آی بیرون و
دیگه پشت
سرتو
نگاه نمیكنی، یا
پیش این خیانتكار میمونی و تا آخر
عمرت تنهایی میكشی. فكر نكن چون تنها
اولادم هستی، بهت ارفاق میكنم. زود تصمیمتو
بگیر!» عمو ساکت شد و با نگاه بیقرارش به
ملكتاج چشم دوخت. ملكتاج سرش را پایین انداخت
و واكنشی
نشان نداد. عمو، پیش از آنكه شتابان
به عكس برگردد و كنار پدر بنشیند و با آن اخمهای
گره کرده به من زل بزند، گفت: «دیگه نه دخترم
هستی ،
نه این گُهسگ برادرزاده ام .
از ارث محرومت میكنم. قلم پای اون
كسیرو كه به این خونه نزدیك بشه، خرد
میكنم. كاری میكنم چنان منزوی بشین كه
از دیدن خودتون توی آینه خوشحال بشین.»
با
نگرانی به دوروبرم نگاه کردم . صدای التماس
ملكتاج كه میگفت«آقاجون، صبر كنین»، درمیان
صدای دنگ دنگ ساعت دیواری گم شد . تصویر عمو
دوباره توی عكس جا گرفت تا با آن نگاه
غضبناكش زندگی را به دکتر نون تلخ کند. ملكتاج
با سینی چای وارد
اتاق شد و گفت: «همه مارو طرد كردن. هیچكس
نمیخواد اون مصاحبهرو فراموش كنه. بین
فامیل شكاف افتاده. نصفشون طرف مصدقو گرفته،
نصفشون طرف علی رو. ولی ما چوب دوسر طلا شدیم.
نه اینوریها قبولمون دارن، نه اونوریها.»
مادرم
به دیدنم آمد. برادرم زیر بغلش را گرفته بود.
پشت شیشهء اتاق نشیمن ایستاده بودم. وقتی
دیدم مادرم همراه
برادرم و
ملكتاج
به طرف ساختمان میآید، با عجله
از پلهها
بالا رفتم و در اتاق خواب جدیدم را پشت سرم
قفل كردم. مادرم آمد پشت در ایستاد. هنهن
میكرد. گفت: «محسن، درو باز كن! میخوام
باهات حرف بزنم. میخوام بدونم چرا
یه سال آزگاره خودتو تو این خونه
زندونی كردی؟ من پسر بزرگ نكردم كه خودشو
پشت درای بسته قایم كنه. من پشتت هستم و
نمیذارم كسی از گل نازکتر بهت بگه.
مصدقالسلطنه معاون لایق میخواست، نه مبارز
شوریده حالی كه بره به خاطرش شهید بشه. خودش
اینارو برات توی نامه نوشته. بیا، اینم
نامهاش! از زیر در میدم تو كه بخونی و خیال
نكنی دارم دروغ میگم. ملكتاج میگه یه بند
مشروب میخوری. برای چی؟ مگه چی شده؟ گفتم
چندماه تنهایی میكشی، بعد دوباره عاقل می شی
و برمی گردی سر کار و زندگیت. اما ملكتاج میگه
روز به روز بیشتر تو چاهی كه داری
با دستای
خودت
میكنی، فرو میری. من به عموت اجازه
نمیدم برای زندگی تو تصمیم بگیره. روی
منو زمین نینداز و در اتاقو باز كن!» باز نكردم
و مادر آنقدر گفت و گفت تا خسته شد و تهدیدم
كرد: «به تمام اعتقاداتم قسم، اگه درو باز
نكنی، میرم و دیگه پشت سرمو نگاه نمیكنم.
به خواهر و برادرتم اجازه نمیدم بیان
دیدنت. اگه تو لجبازی، من از تو لجبازترم.» وقتی
خمیده و آهسته از خانه بیرون میرفت، گوشهء
پرده را کمی کنار زده بودم و یواشکی تماشایش می
کردم . از
صدای بلند تپش قلبم فهمید نگاهش میكنم؟
ناگهان
ایستاد و سرش را به طرف پنجرهء اتاقم چرخاند.
خودم را كنار كشیدم و لابد از تكان پرده فهمید
چقدر بیتابم كه پلهها را دوتا یكی پایین
بروم و دوان دوان از راهرو گذارم و توی حیاط
در آغوشش بیفتم و سرم را روی سینهاش بگذارم و
بگویم: «مادر، منو از این جهنم نجات بده! منو
از این مصیبت خلاص کن! »
صدای بسته شدن در را که شنیدم، جرعه
جرعه از بطری ویسكی خوردم. آقایمصدق، كه
گوشهء پرده را کنار زده بود
و حیاط را
تماشا می کرد، گفت:
«خوب شد درو باز نكردی. باید تاوان اون
مصاحبهرو پس بدی! الکی که نیست . اون نامهرم
بردار همون طور بازنکرده بذار توی جیبت!»
دکتر
نون در اتاق نشیمن نامهای را كه همیشه
توی جیب كتش بود و هرگز آن را نخوانده بود، با
دست لمس كرد . فنجان چای را از توی سینی
برداشت و گفت: «ملكتاج، اگه عمو هم منو طرد
نمیكرد، پا از زندونی که برای خودم درست کردم
بیرون نمی ذاشتم.»
ملكتاج
گفت: «تازه که از زندون آمده بودی بیرون،
فقط
ناراحت بودی. اما به مرور زمان وهم و خیال ذهنتو
پر کرده . انگار اون
مصاحبه روز
به روز برات فجیعتر می شه. چرا
یکدفعه
خودتو این
جوری باختی؟ »
گفتم:
«آخه مردم ...»
ملكتاج
حرفم را با دلخوری قطع كرد و گفت: «کدوم مردم؟
تو هم دلت خوشه! مگه همین مردم توی تاریكی
طوری نزدنت كه دو هفته توی بیمارستان به
حال مرگ افتاده بودی؟ مگه طوری نزدنت كه
یه پات
چلاق شد؟ تلافی اون مصاحبهرو سرت
درآوردن. دیگه چی میخوان از جونمون؟ بازم
هی می گی مردم ؟»
بعد از آزادی ام از زندان،
هنوز
آنقدر مشروب نمیخوردم كه شبها مست و لایعقل
روی تخت بیفتم. یکی از آن شبها که بیخوابی به
سرم زده بود، به
اصرار ملكتاج لباس پوشیدم و از خانه خارج
شدم. اولین بار بود که بعد از آزادی از زندان
از خانه
پا بیرون می گذاشتم. شب بود و داشتم زیر نور
مهتاب دور میدان عزیزآباد راه می رفتم و در هوای
تازه ای که آکنده از بوی شب بوهای حیاط خانهها
بود نفس عمیق می کشیدم. از بس خیابان خلوت
بود، صدای مغازلهء
باد با
برگهای درختهای چنار میدان را به وضوح
میشنیدم. زنی كه همیشه لباس قرمز به تن
داشت و دائم توی خیابان پلاس بود، روی پلهء
جلو دكانی نشسته بود و حیران به جایی نگاه
می کرد. از كنار او كه رد شدم، ناگهان مردی
از توی تاریكی بیرون جهید و آهسته گفت: «دکتر
فاطمی رو میشناسی؟»
از
دیدن مرد یکه خوردم . دستپاچه گفتم: «بله.»
چند
مرد دیگر هم از میان تاریکی بیرون آمدند و
دورم حلقه زدند. مرد گفت: «پس دکتر فاطمی رو
میشناسی و فرقشو با خودت میدونی! میدونی
چند وقته اینجا
منتظرت هستیم؟»
گفتم:
«نه، نمیدونم.»
مرد
گفت: «از روز مصاحبه تا الان.
میدونی چرا منتظرت هستیم؟»
گفتم:
«بله. به خاطر اینكه تنبیهم كنین. به خاطر
اینكه همچین بزنینم كه دیگه نتونم از جا
بلند شم.»
مرد
گفت: «خوب فهمیدی. می خواهیم همچین بزنیمت که
نفست بالا نیاد.»
کتک
سختی خوردم. هرچه میزدند، صدایم درنمیآمد.
ملكتاج توی درگاهی اتاق گفت: «یادت میآد
چه جوری تن نیمهجونتو، تك و تنها، سوار
تاكسی كردم و بردم بیمارستان؟»
گفتم:
«نه، یادم نمیآد.»
ملكتاج
گفت: «چطور یادت نمیآد؟ بهت قول میدم همون
موقع که داشتی کتک می خوردی،
اهالی
بیشرف و بی چشم و روی این خیابون پشت شیشهء
پنجرههاشون وایستاده بودن و كتك خوردنتو
تماشا میكردن. انقدری زده بودنت كه نفست به
زور درمی اومد.»
دکتر
نون گفت: «یادم نمیآد دیگه.»
یادم
میآمد؛ در گوشهء تاریك خیابان از درد به
خودم میپیچیدم. وقتی آنها رفتند، ملكتاج كه
از تأخیر طولانی ام نگران شده بود، خودش را
رساند بالای سرم و وحشتزده گفت: «محسن، چی
كارت كردن؟ كی اینجوری زدت؟»
گفتم:
«ملكتاج، بذار همینجا بمیرم.
دیگه نمیخوام زنده بمونم. نمیخوام.»
موهای
ملکتاج فلفل نمكی بود. روی پلهء جلو ساختمان
نشسته بود. لای كتابش را که باز كرد، گفتم:
«ملكتاج، چرا اون شب، چند سال پیش، نذاشتی
بمیرم؟ كاشكی ولم می کردی كه میمردم.»
ملكتاج
گفت: «جوابش خیلی ساده است؛ چون دوستت
دارم. اگه بدونی اون شب كه تن زخمی و آش و
لاشتو دیدم چه حالی شدم.»
گفتم:« هر حالی هم که شده باشی،
تحملش از تحمل تنهایی امروزت راحت تر بود.»
ملكتاج
كنار درِ ساختمان ایستاده بود و داشت گلهای
یاس
را به نخ میكشید. گفت: «خیلی تنها شدیم. روز
به روز فاصلهمون با مردم بیشتر میشه. دیدی
اهل محل تازگیها چهجوری نگاهمون میكنن؟
انگار جذام داریم. این خونه شده مثل یه
جزیرهء کوچیک وسط یه
دریای
بزرگ. تو همهاش نشستی کنج
این
خونه و هیچ چیزرو نمیبینی. حتی همسایهها
هم با من سلام و علیك نمیكنن. نمیبینی
مغازهدارای این خیابون به من جنس
نمیفروشن!میدونی چقدر باید راه برم تا
خواربار این خونهرو تهیه كنم؟ مگه تا كی
میشه تحمل کرد؟ خوش به حال علی. عین
خیالشم نیست. ما كه بیشتر از اینا دستمون به
دهنمون میرسه. بیا از این محل کوفتی بریم!
بیا یه خونه بزرگ با یه باغ باصفا شمال شهر
بخریم و دست کم خودمونو اون جا از چشم مردم
پنهان كنیم.»
گفتم:
«تو میخوای بری، برو!
اون خونهایرو كه میخوای برات میخرم.
اما من پامو از این خونه بیرون نمیذارم.»
ملكتاج
گفت: «پس بذار یه كلفت یا نوكر بیاریم که
چشمم تو چشم این مردم نیفته. یا حداقل تو
این خونهء سوت و کور به جز تو یه نفر دیگه روهم
ببینم. »
گفتم:
«كلفت و نوكر توی این خونه بیاری، شبونه
سرشونو میبرم و میذارم رو سینهشون. اگه
دلت میخواد كمتر بری بیرون، به یه نفر بسپر
كه برامون خرید كنه و بیاره در خونه تحویل
بده. مگه موسیو آرارات نیست كه برام ویسكی
میآره؟ به هركی پول بدی، این كارو برات
میكنه. مگه اینکه بخوای برای تنوع بری بیرون؛ که
البته این یه موضوع دیگه ست.»
ملكتاج
گفت: «محسن، بیا بریم پاریس. بیا دار و
ندارمونو بفروشیم و از این مملکت خراب شده فرار
کنیم. بیا تمام پلای پشت سرمونو خراب کنیم و از
اینجا بریم و
همه چیزو فراموش كنیم. بهت قول میدم اگه
هوای یه كشور دیگه بهت
بخوره،
حالت جا بیاد و دنیارو با
چشم دیگه ای ببینی.»
آقای
مصدق چهره درهم كشید و به اعتراض گفت: «کجا
بری؟ میخوای بری پاریس با زنت شراب و پنیر
بخوری و تو کافه ها با آهنگهای گلن میلر برقصی
و پول پدر مرحومتو خرج كنی؟ میخوای یاد اون
روزایی رو زنده کنی كه ملكتاج لباسهای آلامد
میپوشید تا از زنای پاریسی عقب نیفته؟ یا
دست زن اطواریتو بگیری و بری تو خیابونا جولون
بدی و به مردای دیگه فخر بفروشی؟ دست به گردن تو
پارکا و موزه ها و قصرا گردش کنین و منو فراموش
کنی؟ آفرین! نه، حق نداری برگردی پاریس!
محسن، تا وقتی من دوباره نخست وزیر نشدم، حق
نداری از این خونه تكون بخوری! اگه
از اینجا
بری، چه جوری میخوای زجركش بشی؟ اهالی این
خیابون تورو میشناسن و می تونن با كم محلی و
بد و بیراه گفتن انتقام منو ازت بگیرن. اما از
اینجا كه بری، کی تورو تو پاریس
میشناسه
كه با نفرت و انزجار نگاهت كنه و تورو یاد
اون مصاحبه بیندازه؟ آخه مرد، شادروان دکتر
فاطمی قول داد، تو هم قول دادی.»
گفتم:
«آقای مصدق، رحم كنین! من خیلی تنها هستم.
خیلی بدبختم. من به خاطر شما حتا تلفن
خونهرو هم قطع كردم. به خاطر شما سعی كردم
ملكتاجو از این خونه فراری بدم. میخواستم با
تنهایی تلافی اون مصاحبهرو
سر خودم دربیارم. اما الان میبینم
دیگه طاقت ندارم. الان سالهای ساله
که پامو از در این خونه بیرون نذاشتم. اجازه
بدین دست زنمو بگیرم و از اینجا برم! اجازه
بدین خاطره های تلخمو همینجا بذارم و از این مملکت
فرار کنم. اجازه
بدین فراموش كنم كی هستم و چی كار کردم .»
دكترمصدق
عبایش را روی شانه صاف كرد. به حالت قهر
چمباتمه نشست. پیشانی اش را به عصا تکیه داد و
زیر لب گفت: «اجازه نمیدم. باید همینجا
بمونی! مگه نگفته بودی
اگه اراده كنم حتی میری رفتگر میشی؟
حالا اراده میكنم اینجا بمونی. نکنه ارادتت
به اندازه همون روزیه كه رفتی تو اون
رادیوی لعنتی خیانت كردی؟ یادت میآد كدوم
روزو میگم که؟ یادت میآد چه چیزایی گفتی؟»
گفتم:
«ملكتاج، من انقدر همینجا میمونم تا بپوسم.
احدیرو توی این خونه راه نمیدم. نه خواهر
میشناسم، نه برادر و نه قوم و خویش. تو بذار
برو! من میخوام توی این خونه تنها باشم.
تنهای تنها. می خوام با همین بطریهای ویسكی
كه موسیو آرارات برام میآره، روزارو شب كنم
و شبارو روز. میترسم تو كه اینجا باشی، بیشتر
از اینا ناراحتت كنم. برو، نذار بیشتر از این
ناراحتت کنم. نذار بیشتر از این ناراحت بشم.»
ملكتاج
گفت: « تموم مشروبای دنیارو هم که بخوری،
كمكت نمیكنن كه اون مصاحبهرو فراموش كنی.
تنها راهش اینه كه بگی بیخیالش. یه كاری
شده و گذشته.»
سرم
را به شیشه پنجره چسباندم و گفتم: «میدونم،
ولی ویسكی تحمل زندگیرو برام آسونتر میكنه.
آقای مصدق هم مخالفتی نداره.»
ملكتاج
گفت: « اگر عقلتو خوب به کار بندازی ، می بینی که
وجود منم زندگیرو برات دلپذیرتر میكنه. اگه
من نباشم، به کی می خوای بند کنی؟»
گفتم:
«من نمی خوام زندگیم دلپذیر باشه. میخوام
زجركُش بشم. میخوام مثل دکتر فاطمی بشم.»
دكترمصدق
پشت پیانو
نشسته بود و با
تعجب به کلیدهای آن
نگاه می
کرد؛ انگار
باورش نمی شد با فشار دادن آن کلیدها از
پیانو صدا دربیاد. پوزخند زد و گفت: «میخواد
روانشاد دکتر فاطمی بشه.
حرفهای گنده تر از دهنش میزنه! هیچ كس
نه و اونم دکتر فاطمی ! حیف اون آدم به اون
نازنینی نیست كه اسمشو میآری، مردك
خیانتكار؟»
ملكتاج
عروسك چینی روی تاقچه را برداشت و به طرف
دیوار پرت كرد. فریاد كشید: «عذاب تو بیشتر از
دکتر فاطمی ه. دکتر فاطمی بعد از چند ساعت
ناراحتی، مرد و خلاص شد. اما تو سالهاست كه
داری زجر میكشی. سالهاست كه هی میمیری و
زنده میشی.
بس كن دیگه، مرد.»
دکتر
نون از پشت پنجره ملكتاج را دید که توی
حیاط شاخههای گلهای سرخ را هرس میكرد. یاد
جوانیم افتادم و روی شیشه «ها» كردم و روی
جرم بخار قلب بزرگی کشیدم که از آن خون می
چکید. تیری از وسط قلب رد كردم . ملكتاج،
كه كنارم ایستاده بود، گفت: «حالا كه تصمیم
گرفتی توی این خونه بمونی، مثل قدیما شروع
كن به داستان نوشتن! یادت میآد چه انشای
خوبی داشتی؟ یادت میآد میگفتی اگه فرصت
داشته باشی، داستانای خوبی مینویسی؟ حالا
كه این همه وقت داری، بشین و داستان
بنویس. حوصلهتم كه از نوشتن سر رفت، این
همه كتاب توی این قفسههاست، وردار اینارو
بخون!»
گفتم:
«ملكتاج، دیگه قریحه داستاننویسی ندارم.
مغزم دیگه کار نمی کنه و نمی تونم بنویسم. از این
کتابا هم هیچی نمی فهمم.
اصلاً
خودم شدم یه داستان؛ یه داستان غم انگیز،
غم انگیزترین داستان دنیا. به جای این حرفا
برام یه كم پیانو
بزن.»
ملكتاج
گفت: «وقتی پیانو میزنم، حس میكنم تمام
غمای دنیا توی اون چشمای قهوهایت لونه
میكنه. نمیخوام بیشتر از این غمگین بشی.»
گفتم:
«ملكتاج، بزن! بذار تمام غمای دنیا توی
این سینهام جمع بشه!»
آقای
مصدق گفت: «آره، بگو برات پیانو بزنه! بذار
غم تمام عالم توی اون چشمای قهوهایت جمع
بشه.»
ملكتاج
گفت: «نه، باید واسهء خودت یه سرگرمی درست
كنی. اینكه نمیشه صبح به صبح از خواب
بلندشی، این كت و شلوارای عهد دقیانوسو بپوشی
و منتظر بمونی که آقای مصدق به صحنهء سیاست
برگرده.»
گفتم:
«فقط همین میتونه منو از این كابوس نجات
بده. همین كه آقای مصدق دوباره نخستوزیر بشه
و منو معاون و مشاور خودش بكنه و ازم قول
بگیره كه بهش وفادار باشم. باهام دست بده.
اون دست گرم و پیرشو بذاره تو دستم. بعد من
حاضر نشم علیه اش مصاحبه کنم. »
دکتر امینی که نخستوزیر شد، با
دستهگل بزرگی به دیدنم آمد. وقتی وارد خانه
شد، به
دیوار حیاط تکیه داده بودم . نه
جواب
سلامش را دادم، نه تحویلش گرفتم .
داشتم
همینطوری برای خودم
ویسكی
میخوردم. ملكتاج دسته گل را از دستش گرفت و
تعارف کرد روی صندلی كنار باغچه بنشیند.
دکتر امینی گفت: «محسن، امیدوارم مشروب ذهنتو
انقدر كند نكرده باشه كه نتونی حرفای منو
بفهمی.»
به
او زل
زدم و جوابش را ندادم. ملكتاج گفت: «علی،
محسن داره خودشو نابود میكنه.»
دکتر
امینی گفت: «محسن، مصدق همونقدر كه فامیل
توست، فامیل منم هست. همونقدر كه تو بهش
علاقه داری، منم بهش احترام می ذارم. اما یه
سری كارهاست كه با علاقة تنها حل نمیشه.
مصدق آمریكارو خیلی دست كم گرفت. تو هم، مثل
مصدق، فكر میكردی با كلهشقی و وراجی و
تهدیدای توخالی میشه با ابرقدرتا درافتاد. من
میگم نمیشه. دیدی كه مثل آب خوردن كودتا
كردن. دیدی كه مثل آبخوردن زدن همهچیزو از
بیخ و بن نابود كردن. حتی خودتو بردن توی
رادیو و باهات مصاحبه كردن. باید با حداقلا
ساخت و حرف آخرو اول نزد. میفهمی چی میگم
یا نه؟ میخوام وزارت دادگستریرو بسپرم به
تو. من به یه آدم توانا مثل تو خیلی نیاز
دارم. محسن، خواهش میكنم وزارت
دادگستریرو قبول كن!»
دکتر
نون گفت: «برای من فقط آقای مصدق مهم بود.
همین و بس. علی، یک دقیقه بهت وقت میدم
كه از این خونه بری بیرون. اگه نرفتی، به
هیكلت میشاشم.»
دکتر
امینی گفت: «من فكر میكردم فقط قهرمانا
احمقن، اما حالا میبینم انگار خیانتكارام از
حماقت چیزی از قهرمانا كم ندارن. برو قیافهتو
توی آینه ببین! خیلی مضحك شدی.»
به
صورتش تف انداختم
و هنوز شلوارم را از پا درنیاورده بودم
كه دکتر امینی هیهات
گویان از خانه بیرون رفت. ملكتاج گفت:
«میل، میل خودته. حالا كه نمی خوای وزیر بشی
و دوست داری یه
عمر توی این خونه بمونی، باید واسهء خودت
یه سرگرمی پیدا كنی.»
گوشم را خاراندم و گفتم: «باشه،
باغبونی میكنم. میخوام توی این باغچهها
گل بكارم.»
آقای
مصدق گفت: «پس باید بدی برات یه گلخونه
گوشهء حیاط درست كنن! گلا تو زمستون
سرپناه لازم دارن. عرضهء این كارو
كه داری؟ یا اینكه میخوای به گلا هم خیانت
كنی؟»
دکتر
نون دو ردیف باغچهء سمت راست و چپ خانه را
بین خودش و ملكتاج تقسیم كرد و هرچه ملكتاج
گفت: «مرد، آدم با كت و شلوار و كراوات كه
باغبونی نمیكنه،»
به حرفهای زنش اعتنا نکرد. در حال گوش
کردن به ترانههای دلكش، كه از گرامافون
اتاق ملکتاج پخش میشد، در باغچه ها
گلهای سرخ كاشت. گلخانه كوچكی گوشهء حیاط
سرهم کرد. صبح به صبح، بعد از خوردن یك
لیوان ویسكی، برگها و گلبرگها
را با
پنبه برق انداخت و تارعنكبوتها را از گلها
گرفت. آن روزها، هنوز عشق به ملکتاج آنقدرها بی
رنگ و معنا نشده بود كه به زنش بگوید: «دیگه
چشم دیدنتو ندارم. برو گمشو!» و ملکتاج هنوز
آنقدر بیپروا نشده بود كه بگوید: «چقدر بگم
اینهمه مشروب نخور! برو اون قیافهء كریهتو
توی آینه ببین! سرت دو برابر سابق شده،
دماغت مثل توتفرنگی قرمز و دوندون شده،
چشمات مثل چشمای وزغ
زده از
حدقه بیرون.» زن و شوهر، هر کدام در باغچهء
خودشان شش بوته گل سرخ كاشتند كه ملكتاج می
گفت: «آدم حظ میكنه نگاهشون كنه». وقتی
باغچه ها شکل گرفتند و شاخههای سربه هم
ساییدهء توت به كمك نردبان و اره، چنان
كوتاه شدند كه عکس آسمان آبی و خورشید درخشان
روی سطح
آب حوض
نقش بست، آقای مصدق
گفت: «محسن، همیشهبهار یادت نره
بكاری.» گفتم: «چشم.» گل همیشهبهار هم
كاشتم و صد و بیست گلدان حیاط را بین خودم و
ملكتاج تقسیم كردم و گفتم: «ببینیم كی بهتر
میتونه گل پرورش بده.»
ملكتاج
که داشت پیانو می زد، گفت: «مطمئنم تو.»
وقتی
همه چیز مرتب شد و بوته ها در باغچه ها آرام و
قرار گرفتند و حیاط
شادابی و طراوت روزهای پیش از کودتا را
پیدا کرد، آقای مصدق رفت توی باغچه و به بوته
گلی لگد زد
و گفت: «خوب دلخوشكنكی واسهء خودت
درست كردی. خوش به حالت كه همهچیزو، حتی
منو، فراموش كردی. بهبه، چه گلایی تو
باغچهها كاشتی! آدم حظ میكنه نگاهشون كنه.
منم جای تو بودم، با دیدن این گلای قشنگ و
خوش رنگ همه چیزو فراموش میكردم. فراموشِ
فراموش. مخصوصاً اون گل سرخه كه خیلی
بزرگه. جداً كه شاهكار كردی. دستت درد نكنه،
خوب منو فراموش كردی و
گُل به این قشنگی پرورش دادی!
دستمریزاد! از صدای دلكشم كه خوشت میآد.
برای خوش گذرونی كم و كسری كه نداری؟ یا
داری؟»
گفتم:
« امكان نداره شمارو فراموش كنم.»
وقتی
آقای مصدق از كنار آینهء قدی توی راهرو رد
میشد، نگاهی
به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «الحمدالله با
زنت هم که رابطهء خوبی داری. خوش به حالت. تو
آدم خوشبختی هستی. چه زود خیانتتو فراموش
كردی!»
پرسیدم:
«میخوایین به پروپای ملكتاج بپیچم؟»
آقای
مصدق به حالت قهر
گفت: «از من میپرسی، آدم خیانتكارِ
فراموشكار؟»
دست
خودم نبود. با ملكتاج سرناسازگاری گذاشتم.
لذت داشتن گلهای زیبا در باغچه دیوانه ترم
كرد. به خودم گفتم: «جداً كه خیانتکاری!» یكی
از آن شبهای مهتابی كه یاد مصاحبه افتاده
بودم و با وجود آن همه مشروبی که خورده بودم، باز
هم بیخوابی به سرم زده بود، از تختم بیرون
آمدم و كورمال کورمال از پلههای راهرو پایین
رفتم و وارد حیاط شدم. حیاط تاریك روشن بود
. عکس ماه ، گرد و بزرگ ،
روی آب
حوض میلرزید. رفتم سراغ باغچهء ملكتاج.
گلهایش را از ریشه درآوردم. ساقه ها و شاخه ها
را شکستم و در تمام حیاط پخش کردم.
بعد رفتم كنار حوض و نزدیك عكس ماه ایستادم
و یادم افتاد که ملكتاج چقدر با آن دستهای
ظریفش برای پرورش آن گلها زحمت كشیده بود.
دلم برایش سوخت. بغض گلویم را گرفت و داشتم
خفه میشدم. تصمیم گرفتم بروم توی اتاقش و
پیشانی اش را ببوسم، به خاطر آنکه تنها اولاد
پدرش بود، به
خاطر روزهای سختی كه با من میگذراند، به
خاطر انگشتهای باریك و سفیدش كه توی خاك
باغچه فرو کرده بود، به خاطر چكه چكهء عرقش
كه روی خاك باغچه ریخته
بود، به
خاطر آنكه خودش را از تمام لذتهای دنیا
محروم كرده بود تا كنار من باشد، به خاطر
جیغی كه وقتی مارمولك توی تنش انداختم
كشیده بود، به خاطر
زار زار گریه اش وقتی لباس
سفید عروسی اش را وسط حیاط آتش زدم، به خاطر
وفاداری اش به عشقی كه در پستوی اتاقهای
خانهء پدرم شروع شده بود، بهخاطر دستی كه کرده
بود توی چاه مستراح
تا حلقهء ازدواجم را كه انداخته
بودم آن تو دربیاورد، به خاطر... به اتاق
ملکتاج رفتم؛ سایهء
شاخه ها
با نور مهتاب
مغازله می کردند روی دیوار. صورتش در
پرتو ماه چقدر زجر کشیده بود. از دلزندگی و ناز
و نعمت گذشته اثری در صورتش باقی نمانده بود .
پیشانی اش را بوسیدم. از خواب پرید. گفتم:
«ملكتاج، آقای مصدق گلای باغچهء تورو پرپر كرد
و توی تمام حیاط پخش كرد. میخواست بیاد صفحه
های دلكشرو
هم
بشكونه كه
جلوشو گرفتم.»
ملكتاج
خوابآلود گفت: «خوب كردی جلوشو گرفتی. عیبی
نداره، اون گلارو هم دوباره میكارم. حالا برو
بخواب! به آقایمصدقم بگو بگیره
بخوابه و دیگه از این كارا نكنه!»
گفتم:
«باشه. از آقای مصدق خواهش میكنم دیگه از
این كارا نكنه.»
ملكتاج
گفت: «لطفاً درم پشت سرت ببند!»
گفتم:
«چشم، عزیزم.»
در
را كه پشت سرم میبستم، ملكتاج با مهربانی
گفت: «شببخیر، محسن.»
گفتم:
«شب توهم بخیر، ملکتاجم!»
آقای
مصدق گفت: «چه با هم مهربون شدین! میخوای
دوباره برو
تو! ملکتاجم!»
چندبار
دیگر هم آقای مصدق رفت توی حیاط و گلهایمان
را از ریشه درآورد و توی تمام حیاط پخش کرد.
ملكتاج سر سفرهء صبحانه غمگین گفت: «محسن، چرا
گلارو لگدمال میكنی؟ چرا شاخهء گلارو
میشكونی؟ مگه نمیبینی با چه زحمتی میرم
این
گلارو تهیه میكنم و میآرم توی این
باغچههای صاب مرده میكارم؟»
دکتر
نون با قیافهء حق به جانب گفت: «من؟ از كجا
میدونی کارمنه؟ آقایمصدقه كه شبا خوابش نمی
بره و می آد باغچههارو شخم می زنه. به من چه؟»
ملكتاج
گفت: «محسن، تو داری خیلی عوض می شی. آدم
باورش نمیشه كه اون محسن مهربون و
بانزاكت، این جوری شده باشه. خودتم نمیدونی
با این مو و ریش بلند چه قیافه مسخرهای
پیدا كردی. نمیخوای یه كم به خودت برسی؟
برای حالت خوبه. برو خودتو توی آینه ببین
چه شكلی شدی. با این هیکل گنده هنوزم كت و
شلوارای پونزده سال پیشتو میپوشی. صبح تا شب
توی خونهای، اما گرهء این كراوات لعنتی از
گردنت باز نمیشه. برو اون مو و ریش بلند و
ژولیدهتو تو آینه ببین! عین درویشا شدی.
آخه چه بلایی سرت اومده؟ بگو توی کله ات
چی میگذره؟»
دست
به ریشم کشیدم و پرسیدم: «خیلی زشت شدم؟»
ملكتاج
گفت: «خیلی.»
عصبانی
شدم و گفتم: «این كت و شلوارا بوی جلسههای
آقایمصدقو میدن. آقای مصدق میگفت جلو چشم
مردم جهان، كراوات
بستن از واجبات یه سیاستمداره.»
ملكتاج
هوار كشید: «كدوم سیاست؟ مشروب مغزتو از کار
انداخته. الان یه ساله كه آقای مصدق مرده.
میفهمی؟»
نخودی
خندیدم و گفتم: «آقای مصدق مرده؟ ها، ها، ها.
مگه آقای مصدق مردنیه كه مرده باشه.» بعد
غمگین پرسیدم: «ملكتاج، آقای مصدق مرده؟»
ملكتاج
با ملایمت
گفت: «یه سالی میشه. توی روزنامهها هم
نوشته بودن.»
گفتم:
«ولی همین الان، قبل از اینكه برقا بره، از
جلو درِ اتاق رد شد. اون كت شش دكمهای هم
تنش بود كه خیاطم براش دوخته بود.»
برق
قطع شده بود. سایهء ملکتاج
در نور
شمع روی دیوار میلرزید. به سایه نگاه می
کردم كه نیمی از دیوار را پوشانده بود. به
سایه گفتم: «ملكتاج، خیلی زشت شدم؟ از ریخت
افتادم، نه؟»
سایه
گفت: «هم از ریخت افتادی، هم غیرقابل تحمل
شدی. برو موهاتو قشنگ اصلاح كن! یه لباس
تمیز و مناسبِ هیكلت بپوش! اخلاقتو درست كن تا
هم سر حال بیای، هم سر و شکلت درست بشه.»
رفتم
توی فكر ، و سایه خیال كرد دلم را شكسته .
گفت: «میخوای چندتا مرغ و خروس بگیرم و
برای تنوع هم كه شده توی حیاط ول كنم؟»
آقای
مصدق سر تكان داد و گفت: «این زن همهش
دنبال سرگرمی میگرده. محسن، برو با مرغ و
خروس بازی كن و منو ول كن! قناری و كفترم
بگیر بریز توی این خونه. درخت توتم كه
دارین؛ شروع كن به پرورش كرم ابریشم. چی
بگم دیگه؟ تو و زنت آدمو خسته میكنین. دائم
هم كه آهنگهای این
زنیكه دلكشو گوش میدین و کیف می کنین.»
گفتم:
«ملكتاج، سرگرمی بیسرگرمی. توی این خونه
دیگه نه گلی كاشته میشه، نه سروکلهء مرغ و
خروس پیدا. من درِ تمام لذتهای زندگیرو به
روی خودم و این خونه میبندم.»
ملكتاج
گفت: «تازه میبندی؟ خیلی وقته كه بستی.»
گفتم:
«ملكتاج، بذار برو. اینجا نمون. عمرتو
الکی پای
من هدر نده!»
آقای
مصدق گفت: «آره، باید بذاره بره. وجودش
مزاحم كارمونه.»
ملكتاج
خاك باغچه را صاف كرد و دستهای گلی اش را
توی پاشویه حوض شست و گفت: «تو میخوای
عذاب بكشی كه وجدانت راحت بشه. درسته؟
ولی من تورو بیشتر از این حرفا دوست دارم كه
بذارم برم. این فکرو از کله ات بیرون کن كه
من از اینجا می رم. من از اینجا نمیرم. انقدر
میمونم تا بمیرم و جنازه مو از اینجا ببرن
بیرون.»
آقای
مصدق گفت: «این دختره هم نُنُره، هم لجباز.
سرش داد بزن" از اینجا فراریت میدم".»
سرش
فریاد زدم: «حالا می بینی! از اینجا فراریت
میدم!»
آقای
مصدق گفت: «بله، باید فراریش داد. چارهء دیگه
ای نداریم.»
دکتر
نون سر غذا دندانهای مصنوعی اش را بیرون
میآورد و گوشهء بشقابش میگذاشت و به چشمهای
ملكتاج زل میزد و مشروب میخورد. ملكتاج
میگفت: « مرد، این دیوونهبازیا چیه از خودت
درمیآری؟ از بس تو این خونه موندی، عقلت
زایل شده.»
دکتر
نون میگفت: «میخوام دندونامو ببینی و از
اشتها بیفتی.»
ملكتاج
میگفت: «سالهای ساله كه با دیدن اون ریخت
نحست از اشتها افتادم؛ لازم نیست دندونای
كثیفتو دربیاری و نشونم بدی.»
میگفتم:
«دروغ میگی. به آقای مصدق قسم، داری
دروغ
میگی. اگه راست میگی، بذار برو!»
ملكتاج
میگفت: «خودت بگو! آدم با دیدن كسی كه روزو
با خوردن ویسكی شروع میكنه، شبو با خوردن
ویسكی ختم میكنه، هی توی
باغچهها
عق میزنه، هی از زور مستی كف حیاط غش
میكنه، تنش همیشه بوی گند عرق و
ترشیدگی
استفراغ میده، از اشتها نمیافته؟»
دکتر
نون دندانهای مصنوعی اش را بیرون میآورد و
میگفت: «تازه نگفتی
توی پاشویهء حوضم میشاشم. یا توی
باغچه، پای اون دوقلوهای خموش و عزیزت. و
چه كیفی ام داره شرشر بهشون شاشیدن!.»
ملكتاج
میگفت: «چرا اینطور میكنی؟ چرا همه اش با من
یك و به دو میكنی؟ چقدر بددهن شدی!»
دکتر
نون میگفت: «تقصیر خودته. خودت روی منو باز
كردی. خودت زدی شیشه های ویسكیمو شیكوندی .
تازه بهت بگم، اگر یه دفعهء دیگه صفحهء گلن
میلرو بذاری، صفحهرو با گرامافون با هم خرد
میكنم.»
وفات
یكی از امامها بود و همهجا، بخصوص مشروب
فروشیها، بسته بود. آن روز از كجا میشد مشروب
تهیه كرد كه ملكتاج زد
تمام بطریهای مشروبم را شكست؟ سپیده دم
بود . با صدای
شكستن بطریها از خواب پریدم. آمدم پشت
پنجره
و دیدم
ملكتاج یکی یکی گلوی بطری ها را می گیرد و
كمرشان
را به
لبهء حوض میکوبد و میگوید: «دیگه از دست
این مشروبا خسته شدم.»
فریاد
زدم: «ملكتاج، ازت خواهش می کنم او بطریهارو
نشكون !»
ملكتاج
گوش نکرد و همان طور که بطریها را می شکست، گفت:
« دیگه نمیتونم بشینم و شاهد نابودیت باشم.»
تا
با آن پای چلاقم از طبقهء بالا بیایم پایین،
ملکتاج همهء بطریها را شكسته بود . بوی ویسكی
توی حیاط پیچیده بود. گریهام گرفت و ملكتاج
خندید و گفت: «مردی كه هرگز گریه نمیكرد،
واسهء چند بطر مشروب چه زاری میزنه. چه
مفلوک و بدبخت شده. باید اهالی این محلو
جمع كرد
توی این حیاط تا ببینن چی به سر اون مرد
باوقار و مغرور كابینهء آقای مصدق اومده.»
رفتم جلوش ایستادم و دستم را بالا بردم كه
سیلی محكمی به صورتش بزنم. هنوز دستم
توی هوا بود كه به چشمهایم خیره شد.
چشمهایش را گشاد کرد و سرش را جلو آورد و گفت:
«اگه جرئت داری، بزن!» دستم همین طور توی هوا
مانده بود و پایین نمیآمد. ملكتاج گفت: «بزن
دیگه! چرا معطلی؟ بزن، خودتو راحت كن! بزن
شاید اینجوری بتونی انتقامتو از من بگیری.»
فریاد زد: «بزن دیگه، احمق ِ بیشعور! بزن دق
دلتو خالی کن! بزن!» بعد طاقت نیاورد و زد زیر
گریه و روی پاهایم افتاد و گفت: «محسن، تو چرا
اینطور شدی؟ من از دیدن حال تو عذاب می کشم.
نمیتونم تورو اینطور بیچاره و درمونده
ببینم. نمیتونم، محسن.»
گفتم:
«ملكتاج، این سنگدلیرو به تو نمیبخشم. به
آقای مصدق قسم، تلافی این روزو سرت درمیآرم.
معدهام داره میسوزه ، داره سوراخ می شه. حالا
از كجا ویسكی گیر بیارم؟»
رفتم
شاشیدم توی سماور. سر ناهار دندانهای مصنوعی
ام را انداختم توی ظرف خورش روی میز. ملكتاج
گفت: «محسن، چیكار میكنی؟»
گفتم:
«ملكتاج،دارم انتقام شكستن بطریای ویسكیرو
ازت میگیرم. كاری میكنم كه از كردة خودت
پشیمون بشی.»
ملكتاج
به زور خندید و گفت: «از همون پشیمونیایی كه
بعد از مصاحبه اومد سراغت؟»
برای آنکه
سوزش معده ام از بین برود، رفتم از توی حمام
شامپو را برداشتم و تا ته سرکشیدم و آمدم عق
زدم روی میز غذا. دل دردم بیشتر شد. پوست تنم
میسوخت. همان طور که دستم را به شکمم گرفته بودم
و به خودم می پیچیدم ، فریاد زدم: «ملكتاج،
عذابت میدم، عذاب.»
ملكتاج،
در حالی كه توی مبل فرو رفته بود و بافتنی
میبافت، گفت: «ولی عذابو تو كشیدی. وقتی
مادرت مرد، خدا میدونه توی اتاقت چه
دردی
كشیدی.»
برف
کف حیاط را پوشانده بود. از پشت پنجرهء اتاق
نشیمن دیدم مردی كه پالتو سیاه به تن
داشت و شلوار خاكستری اش از زیر دامن پالتو
پیدا بود و شال قرمزی دور گردن پیچیده بود و
آینهء تمام نمای دکتر نون سابق بود، كنار
حوض یخزده لبهء كلاهش را توی دست میچرخاند و
با ملكتاج حرف میزند. راه افتاد تا وارد
ساختمان شود كه از پلهها بالا رفتم و درِ
اتاقم را از پشت قفل كردم و پشتم را به در
تکیه دادم. نسخه
بدل دکترنون آمد پشت در و گفت: «داداش،
مادر در حال احتضاره. بیا باهاش خداحافظی كن!
آخرین آرزوش دیدن توست.»
چیزی
نگفتم. برادرم اصرار كرد: «داداش، خواهش
میكنم بیا بیرون!»
از
اتاق بیرون نرفتم، و او رفت . وقتی درِ حیاط
را پشت سرش بست، عصایم را به دیوار تكیه
دادم، دمرو روی تخت افتادم و یك دل سیر
برای مادرم، كه خیلی دوستش داشتم و دلم خیلی
برایش تنگ شده بود، گریه کردم.
ملكتاج
گفت: «پیش از فوتش، باید میرفتی دیدنش.»
حرفی
نزدم. دکتر مصدق گفت: «ملکتاج بی خود می گه !
مادرت عزیزتر از مادر دکتر فاطمی که نبود، یا
بود؟»
اشك
توی چشمهایم جمع شد . گفتم: «نه. نمیدونم.
شاید.»
در
اتاق نشیمن چند جرعه
ویسكی
خوردم و به عكس آقای مصدق و وزیرها و
معاونهای وزیرهایش
كه به
دیوار آویزان بود، نگاه كردم. رفتم جلوتر.
دیدم عکس دکتر نون، كه درست پشت سر آقای مصدق
ایستاده بود، سیاه شده و تمام كسانی كه در
چهار ردیف پشت سر آقای مصدق ایستادهاند، هنوز،
بعد از بیست و سه سال،
با نگاه
شماتت بار به من خیره شده اند. دوربین تیك صدا
كرد. عكاس گفت: «تموم شد. آقایون میتونن
راحت باشن.» ردیف آدمها
به هم
خورد و سری كه وسط سرها سیاه شده بود، با
اشارهء انگشت
دکتر مصدق گوشش را نزدیك دهان
او گرفت. دكترمصدق آهسته توی گوشم گفت:
«محسن، به عكاس بگو یه نسخهء اضافی چاپ کنه
كه بدم به عموت. خوشحال میشه من و تورو
كنار هم ببینه.» همهمهء آدمهای روی پله توی
اتاق پیچید. بعد صداهای درهم و برهم یکی شد و
به کلمهء «خائن» تبدیل شد. آدمهایی كه سرهای
کوچک و دهانهای بزرگ داشتند، از عكس بیرون
آمدند و دورم حلقه زدند و یکصدا گفتند: «خائن،
خائن، خائن ...» گفتم: «امروز اینطوری نگاهم
نكنین! امروز ملكتاج مرده و من خیلی غصه
دارم.» جرعه ای ویسكی
از بغلی خوردم و گفتم: «ازتون خواهش میكنم.
امروز روزی نیست
كه به من زل بزنین. امروز زنم مرده،
همون
زنی كه آقای مصدق میگفت عین لیلی میمونه.»
همان طور نگاهم میكردند و ساكت نمیشدند.
عصبانی شدم . وقتی
به عكس برگشتند،
سیخ روبه
رویشان ایستادم و سرم را بردم جلو و فریاد
زدم: «امروز زنم مرده.
حق ندارین به من بگین خائن! حق ندارین
به من زل بزنین!»
بازهم یكصدا میگفتند: «خائن،خائن!» دکتر
نون نتوانست بر خشمش مسلط شود و احساساتش با
کوبیدن مشتی به شیشهء قابعكس فوران کرد. جلو
عكس زانو زد و به گریه افتاد . گفت: «شما حق
ندارین
اینطوری نگاهم كنین ... حق ندارین ...
این همه ساله كه من دارم توی این خونه
زجر میكشم ... این همه ساله كه دارم
تقاص اون مصاحبهرو پس میدم ... نتونستم
مثل دکتر فاطمی باشم ... نتونستم ...
میخواستم، اما نتونستم ... هركس
نخستوزیر شد، ازم دعوت کرد که برم عضو
كابینهاش
بشم... شدم؟ ... اصلاً جوابشونو دادم؟ ...
مگه نامههارو جر ندادم و ننداختم توی سطل
آشغال؟ ... من آقایمصدقو میپرستیدم ... اما
اونا داشتن ملكتاجو شكنجه میدادن ... شما هی
به من نگاه میكنین ... هی با نگاهتون منو
سرزنش میكنین ... هی با نگاهتون منو عذاب
میدین ... سالهاست كه آب خوش از گلوم پایین
نرفته ... سالهاست كه غم تموم عالم تو
سینهام جمع شده ... دیگه از جونم چی
میخواین؟ ... نگاه كنین دستام چه جوری می
لرزه! ... به صورتم كه ملكتاج میگه دو برابر
سابق شده، نگاه كنین! ... به تنهایی و
بدبختیم نگاه كنین! ... دیگه باید چی كار كنم
که اینطوری نگاهم نكنین؟ ... دلتون برام
نمیسوزه؟ ... برای منی كه سی چهل دست كت
شلوار داشتم ... اون همه ادوکلن و كفش داشتم
... كتاب از دستم نمیافتاد ... میخواستم
بهترین حقوقدان این مملکت باشم ... میخواستم
استاد برگزیدهء دانشگاه باشم ... میخواستم
اسمم توی دائرةالمعارفها بیاد ... اما حالا
كجام؟ ... كی هستم؟ ... چی هستم؟ ... عموم
میگفت:" ثروت به تنهایی برای خوشبختی كافی
نیست." حرفای عموم هنوز كه هنوزه یادمه ...
آمد توی این اتاق و گفت: " تو دیگه
برادرزادهء من نیستی." چرا وصیت كرده بود كه
خبر مرگشو به ملكتاج ندن؟ ... ملكتاج وقتی
شنید خیلی گریه كرد ... اون گوشه ، روی اون
مبل نشست و یك هفته تموم لب به غذا نزد
... منم دلداریش ندادم ... گفتم شاید
اینجوری بذاره بره ... گفتم شاید بفهمه كه
لیاقت عشقشو ندارم ...پس چرا نمیرفت؟ ... شماها
كه این همه ساله توی عكس به من نگاه
میكنین، بگین چرا نمیرفت؟ ... شماها باختین،
اما منم نبردم ... آقای دکتر فاطمی ، شما
پایین اون پلهها گفتین: «پیرمرد نگرانه.»
گفتم: «جای نگرانی نیست. تا مارو داره، باید
دلش قرص باشه» ... دروغ نمیگفتم ... اگه صدای
گریهء ملكتاجو نمیشنیدم، منم الان كنار شما
زیر خاک بودم ... توی اون گوری كه
نمیدونم كجاست، الان مونس شما بودم ... اگر
به خاطر ملكتاج نبود، خیلی وقت پیش رگای دستمو
زده بودم ... اگه میذاشت بره ... اگه از من
متنفر میشد ... با خیال راحت رگای دستمو
میزدم ... اما نمیرفت... از من متنفر نمیشد
... میدونین كه ... من و ملكتاج از بچگی
عاشق و معشوق بودیم ... با اینكه خیلی به
هم بد كردیم ... اما هیچ وقت بد همدیگه رو
نمیخواستیم ... بطریهای
مشروبمو
شكست كه
شكست ... فدای سرش ... فدای سر شماها كه
سالهای ساله به من زل زدین ... دکتر نون
مرد آراسته و موقریه ... دکتر نون مرد متشخص و
محترمیه ... یه موی دکتر نون میارزه به صدتا
مثل دکتر امینی ... یادتون میآد، آقای مصدق؟
...چرا اینهمه از من تعریف میكردین؟ ... رمز
سرسپردگی من توی همین تعریفاست ... چرا
اینهمه از من تعریف و تمجید میكردین؟ ...
دکتر نون، دکتر نون، باز هم دکتر نون ...
پدرم گفت: «پسرم، زه نزنی!» ... زه زدم...
حتی اگه ملكتاج بگه زه نزدم ... حتی اگه
مادرم بیاد پشت در و بگه آقای مصدق گفته كه
زه نزدم ... زه زدم ... توی اون حموم كه
شبا ستارهها تنها مونسم بودن ... بله ، زه زدم
...هرچی كتكم بزنین، نمیآم مصاحبه كنم ...
نمیآم علیه آقای مصدق حرف بزنم... به شرطی
كه ملكتاجو شكنجه ندین ... طاقت شنیدن
فریاداشو ندارم ... طاقت شنیدن گریههاشو
ندارم ... دوستش دارم ... خیلی دوستش دارم
... آقای مصدق، دکتر نون زنشو خیلی دوست داره
... اگر نخوان به زنش تجاوز كنن، تا دم مرگ
مقاومت میكنه ... به شما قول شرف میدم ...
اگه بدونین اون روز كه عكسای عروسیمونو ریز
ریز كردم و ریختم تو باغچه، چه فغانی كرد
...همین طور که گریه می کرد، سعی می کرد
تیکه پاره های
عكسارو
به هم
بچسبونه ... اما نمیشد... معلوم نبود دماغ
مال كیه، گوش مال كیه ... چقدر جیغ كشید ...
چقدر نفرین كرد ... میخندیدم ... گریه میكرد
... میخندیدم ... گریه میكرد ... شب كه
رفتم پیشونیشو ببوسم، گوشهء چشم بستهاش یه
قطره اشك بود كه دلمو كباب كرد ... حتماً تو
خواب هم گریه كرده بود ... آقای مصدق، خیلی
دلم براش سوخت ... آقایفاطمی، خیلی دلم
براش سوخت ... حالا امروز مرده ... ملكتاجم
مرده ... همون ملكتاجی که
لباس
سفید عروسی تنش بود... همون ملکتاجی که كنار من
و چند تا تاجگل
زیر
آلاچیق حیاط خونهء ی پدرم وایستاده بود ... همون
ملکتاجی که به
عكاس لبخند می زد... مرده ... خدا، ملكتاجم
مرده. چرا هیچ كس حال منو نمیفهمه؟ با مشت
به دیوار کوبیدم و فریاد كشیدم: «چرا هیچ كس
منو درك نمیكنه؟» دمرو افتادم روی زمین و
سرم را روی دستهایم گذاشتم و گفتم: «خدایا،
چرا هیچ كس منو درك نمیكنه؟»
ملكتاج
گفت: «گریهام كردی؟»
گفتم:
«ابداَ.»
مدتی
روی فرش اتاق دراز كشیدم. آرام كه شدم، به
پشت غلتیدم و به سقف چشم دوختم. خانه پر از
رخوت سكوت بود، و دکترنون بعد از
اشكی كه
ریخته بود، دلش كمی آرام گرفته بود و تا
مدت كوتاهی به دنبال یادی نبود. پای چلاقش
را با دست صاف كرد. دستهایش را زیر سر بالش
كرد . چشمهایش را بست.
صدای جت مافوق صوتی پردهء سکوت را درید.
اشكهای بلورین لوستر
لرزیدند. سوزش دست باعث شد دکتر نون
چشمهایش را باز کند. دست راستش را از زیر سر
بیرون آورد و جلو چشمهایش گرفت؛ شیشهء شکستهء قاب
عکس دستی را كه زمانی دست مصدق را گرفته بود،
بریده
بود. بلند شد و دستمال سفیدی از روی
تاقچه برداشت و دور دستش پیچید. خم شد و
عصایش را برداشت و به راهرو رفت. پشت درِ
بستهء اتاق ملكتاج ایستاد. راهرو پر از بوی
تن ملكتاج بود
كه به مرور زمان تغییركرده بود و صابونهای
عطری هم دیگر نمیتوانستند بوی خوش جوانی را
به آن برگردانند. شب بود. رفتم بالای سر
ملكتاج ایستادم و گفتم: «ملكتاج، بلندشو آرایش
كن! هوس كردم پیشت بخوابم.»
ملكتاج
غلتید و گفت: «محسن، دیروقته. برو توی اتاقت
بگیر بخواب!»
گفتم:
«میخوام همیشه برام خوشگل باشی. حتی اگه
شده به زور پودر و ماتیك چین و چروکای صورتتو
بپوشونی، باید
خودتو مثل روزای جوونیت برام خوشگل کنی.»
ملكتاج
گفت: «برو بگیر بخواب! در اتاقم ببند!»
وقتی
ماه لابهلای شاخههای درخت توت گرفتار بود،
دکتر نون دوباره به اتاق ملكتاج رفت و
پیشانی اش را بوسید. لحاف را كنار زد و خواست
برود روی تخت
كه ملكتاج از خواب پرید و به اعتراض
گفت: «محسن، تو اتاق خواب من چی كار
میكنی؟»
دکتر
نون گفت: «میدونی، الان بزرگترین آرزوم
اینه كه برای یه بارم كه شده كنارت بخوابم
و دست نوازش به بدنت بکشم.»
ملكتاج
گفت: «كنار هم خوابیدن و به بدنم دست نوازش
کشیدن تموم شد. ما دیگه برای این حرفا خیلی
پیر شدیم. این همه سال فرصت داشتیم،
استفاده نكردیم. همیشه میگفتی جلو آقای مصدق
كه نمیشه عشقبازی كرد. حالا دیگه برای
عشقبازی دیر شده. ازت خواهش میكنم دیگه
توی اتاق خواب من نیا، واِلا مجبور میشم
شبا در اتاقو
قفل كنم.»
بیخوابی
که به سرم میزد، پاورچین پاورچین از پلهها
می آمدم پایین و با انگشت آهسته به درِ از
پشت قفل شدهء اتاق خواب ملكتاج میزدم و
میگفتم: «ملكتاج، درو باز كن! بذار بیام
حداقل پیشونیتو ببوسم.»
ملكتاج
از پشت در میگفت: « شبا این در
به روی تو بسته می مونه. برو بگیر
بخواب!»
میگفتم:
«درو باز كن، ملكتاج! می خوام پیشونیتو ببوسم.»
ملكتاج
میگفت: «امكان نداره باز كنم. بیخود پشت در
نایست!»
دستم
میسوخت. خون از دستمال دور دستم نشت كرده
بود. همینطور پشت در اتاقخوابِ ملكتاج
ایستاده بودم كه دیدم ملكتاج توی چارچوب در
راهرو ایستاده و به من نگاه می کند. موهایش را
پشت سرش جمع کرده بود. از لبهایش ، مثل
روزهای قبل از كودتا، خوشبختی می بارید، و
چشمهایش مثل روزهای کودکی اش شاداب و سرزنده به
نظر می رسید.
گفت: « به محض اینكه متوجه بشم
دیگه پیر شدیم، تختمونو جدا میكنم. دلم
میخواد خاطرهء این روزای خوش جوونی همیشه
تو ذهنمون باقی بمونه. دلم میخواد وقتی
پیر شدیم، تن جوون همدیگه رو به خاطر بیاریم و
لذت ببریم.»
شب بود؛ شب داغی هم بود. تنهای
جوان و شادابمان روی تخت به هم گره خورده بود.
پنجرهء اتاقخواب را بسته بودیم تا صدای
نفسنفس پیوسته و نالههای خوش هماغوشی
بیرون نرود. بعد، تا ملكتاج پنجره را بازکرد،
اتاق پر شد از بوی محبوبههای شب ، كه بی
صبرانه پشت شیشه منتظر بود تا اجازهء ورود پیدا
کند. در نور ماه، دیدن بدن برهنه اش، كمر
باریكش، برجستگیهای سینه و باسن و موهای
ریخته بر شانهاش، به قدری دلنشین بود كه
یادش در ذهن دکتر نون جاودانه شد. روز بعد،
وقتی آقای مصدق دکتر نون را به دفترش خواند،
گفت: «از چشمای گود رفتهات معلومه كه دیشب
كم خوابیدی.» لبخند زدم و نگفتم شبها قبل
از هماغوشی
خواب به چشمم نمیآید. به ملكتاج
گفتم: «میدونی، خوابیدن بدون عشقبازی،
حرومه.»
ملكتاج
گفت: «آره به خدا. خیلی ام حرومه. تا وقتی
پیر نشدیم، باید از جوونیمون حداكثر استفادهرو
بكنیم.»
به اعتراض گفتم: «یعنی وقتی پیر
شدیم، دیگه از این كارای
پرشور و
لذتبخش خبری نیست؟»
ملكتاج
سینهء عرق كرده و پرمویم را بوسید و گفت:
«نه، خبری نیست. من نمیذارم كسی تن پیر و
چروكیده مو ببینه.»
فرق
سر ملكتاج را بوسیدم و گفتم: «حتی من؟»
ملكتاج
موهایش را به سینهام مالید و گفت: «مخصوصاً
تو. مگه قراره كس دیگهای هم جز تو تن لخت
منو ببینه؟»
گفتم:
«پس تا پیر نشدیم باید بجنبیم.»
ملكتاج
گفت: «امشب دیگه به اندازهء كافی جنبیدیم.
بقیهاش بمونه برای فردا.»
خیره
به جایی تاریك، کنج دیوار راهرو، خودم را
دیدم كه گفتم: «حیف كه آقای مصدق همهجا
حاضره. ما خیلی زودتر از وقتی كه فكر
میكردیم از جنب و جوش شبانه افتادیم.
اون شبای پیش از كودتا دیگه هرگز تكرار
نمیشه. چه شبایی بود! هوای خنک شب و بوی گل یاس
و عطر تنت توی اتاق با هم قاطی می شدن. نسیم ، تن
داغ و عرق كردهمونو نوازش میکرد. اون لحظه ها
کی برمی گردن؟»
ملکتاج شانه بالا انداخت و از میان
در گذشت. از جلو در اتاق خوابش
كنار رفتم. تا آستانهء درِ راهرو آمدم و
به چارچوب آن تكیه دادم. به صندلیهای خالی
كنار باغچه نگاه كردم. پرواز دستهای گنجشك
از روی شاخهها سكوت حیاط را شكست. ملكتاج
به تنهء درخت
تکیه داد. گفتم: «ملكتاج، تو بدون آرایشم به
نظر من خوشگلی. ولی با آرایش برام خوشگلتر و
دوستاشتنی تری. حیف كه دیگه به سر و شکلت
نمیرسی. اگه بدونی چقدر دلم می خواد که
لباسای
قشنگ بپوشی.»
ملكتاج
خندید و گلسرخی را كه در دست داشت، بو کرد و
لایسینهاش گذاشت. گفت: «حالا که دیگه زنده
نیستم اینحرفو میزنی؟»
گفتم:
«قبل از كودتا كه خیلی بهت میگفتم. بعد از
كودتا البته فرصت نشد.»
آقای
مصدق دم درِ راهرو گره كراواتش را شل كرد و
گفت: «فرصت كه البته بود. بگو نخواستم؛ بگو
حوصله نداشتم؛ یه چیزی سرهم کن بگو! بلدی
که! »
پنجرهء
اتاق ملكتاج چهارتاق باز بود. از داخل اتاقش،
صدای آهنگ گلن میلر به گوش می رسید.
ملكتاج دستهایش را باز كرده بود و خرامان دور
حوض میچرخید و به خیال خودش با من میرقصید.
گفت: «یادت میآد وقتی تازه
اومده
بودیم تو این خونه، چقدر با این آهنگ
میرقصیدیم؟»
شبهای سوت و کور بدون فرزندمان را با
رقصیدن و شنیدن آهنگ پر می کردیم.
یادم
میآمد که اغلب
شبها، تمام
چراغهای خانه را روشن میكردیم . در و پنجرهها
را باز میگذاشتیم و صدای گرامافون را تا آخر
بلند میكردیم . با همدیگر توی راهرو، توی
حیاط، توی اتاقها و كنار حوض میرقصیدیم.
گفتم: «نه، یادم نمیآد! »
گفت :«مگه می شه؟»
گفتم:« ولم کن!»
دکتر
نون طاقت نیاورد. چشمهایش پر از اشك شد. راه
رفته را برگشت و هنوز دوباره پشت درِ اتاق
خواب ملكتاج نایستاده بود که
ملكتاج از سر میز غذا گفت: «محسن، یادت
میآد چقدر با هم حرف میزدیم؟ قدیمارو میگم.
اون وقتا که
هنوز عروسی نكرده بودیم و شبا یواشكی
میرفتیم
رو پشتبوم دراز میكشیدیم و
ستارههارو تماشا میكردیم. یادت می آد
چه نقشههایی میكشیدیم؟ چیا به هم میگفتیم؟
میخواستیم بعد از عروسی توی خونهمون هفته یی
یه مهمونی بدیم. تو میگفتی تربیت پسرامون با
تو،
تربیت دخترامون با من. میگفتی امیدواری
دخترامون مثل من خوشگل بشن چون من خوشگلترین دختر
فامیلم. یادت میآد؟»
لقمهای
گذاشتم توی دهانم تا با ملچ ملوچ
کردن لج
ملکتاج را دربیاورم.
گفتم:
«نه.»
ملكتاج
گفت: «یادت میآد چقدر قربون صدقهام
میرفتی؟ میگفتی اگه صدبار بمیری و دوباره
به دنیا بیای ، بازم منو انتخاب میكنی. می
گفتی در هر شرایطی تا چشمت
به من بیفته ، باز عاشقم میشی. كی فكر
میكرد كارمون به اینجاها بكشه؟ سالهای ساله
كه تو این خونه تنهاییم. سالهای ساله كه
ملافههای سفید روی مبلای اتاق مهمونخونهرو
برنداشتیم. راستش، از بس نرفتم توی اتاق
مهمونخونه، میترسم پامو که
بذارم
اون تو، با اشباح و ارواح خبیثه روبه رو بشم.»
دکتر
نون به یاد آورد كه گفته بود: «بهتر.» و با
دیدن مارمولكی كه از دیوار بالا رفت، احساس
خستگی مفرطی بر وجودش مستولی شد. از بس راه
رفته بود و به ملکتاج فکر کرده بود، رفته
رفته
خمود شده بود و برای پایان دادن به آن
لحظه های رخوت آلود، چاره ای جز خوابیدن كنار
ملكتاج برایش باقی نمانده بود. ملكتاج گفت:
«چرا حرف نمیزدیم؟ چرا زندگیمونو با حرف پر
نمیكردیم؟»
آقای
مصدق گره كراواتش را جلو آینهء قدیِ راهرو
سفت كرد و گفت: «میخواست ناراحتت كنه.
میدونی كه ، این علاون بر خائن بودن، لجبازم
هست. تو این بیست و سه سال، محض نمونه
یهبارم توی آینه به صورت خودش نگاه نكرده.»
گفتم:
«آخه چرا؟ ملكتاج كه كاری نكرده بود، آقای
مصدق.»
آقای
مصدق گفت: «همین كه بین من و اون، اونو
انتخاب كردی، كار نبود؟ كار یعنی چی؟ كار
یعنی همین دیگه. تو جلوی روی شادروان دکتر
فاطمی با من دست دادی و گفتی:" تا جون
دارم، بهتون وفادار میمونم." چرا نمیفهمی؟
با همین دست خونیت با من دست دادی و قول
دادی. ولی به خاطر ملكتاج، به شرافت سیاسیت
پشت كردی.»
گفتم:
«آقای مصدق ...»
آقای
مصدق عصبانی شد و پیش از آنكه از راهرو برود
بیرون، گفت: «زهرمارو آقای مصدق! دیگه اسم منو
نبر! یادت میآد
توی اون مصاحبه علیه من چیگفتی؟ یه موی
روانشاد دکتر فاطمی میارزید به صدتا مثل تو.»
دکتر
نون پشت درِ اتاق خواب ملكتاج پا سست كرد.
ترسید در را بازکند و با بدن بیجان زنش
روبهرو شود؛ بدنی که به آورندگانش گفته بود:
«از درِ ساختمون كه
رفتین
تو، بذارینش روی تخت اتاق دست چپی لطفاَ.
پاهاش دم پنجره باشه.»
دستگیرهء
در را که به پایین فشار دادم، دلهره داشتم. وارد
اتاق شدم. ملكتاج، پیچیده لای پتو، روی
تختش دراز كشیده بود. سایهء شاخ و برگها روی
قسمتی از دیوار و
پتو میرقصید. ملكتاج گفت: «از وقتی
احساس پیری می کنم ، این درختا دیگه بچههام
نیستن.»
گفتم:
«این دوتا درخت هیچوقت بچههامون نبودن. نه
اینكه یكی یه دونه بودی، اون موقعها خودتو
لوس میكردی. البته تقصیر خودمم
بود؛ زیادی لی لی به لالات می ذاشتم و
نازتو میخریدم.»
ملكتاج
زد زیر
گریه
و گفت: «محسن، تو حق نداری با من
اینطوری حرف بزنی!»
گفتم:
« حق که دارم. از هیچکس هم نمی ترسم.
چرا
بطریهای ویسكیمو شیكوندی؟»
ملكتاج
میان هق هق گریه گفت: «دو سال از اون ماجرا
میگذره. تو عجب آدم كینهای و بدلجی هستی.
این لجبازیرو از كی ارث بردی؟»
گفتم:
«تو كه لجبازتری.»
ملكتاج
با ملایمت گفت: «من کجام لجبازه؟»
گفتم:
«همین كه نمیذاری از این خونه بری، لجبازیه
دیگه.»
ملكتاج
گفت: «چرا نمی خوای بفهمی كه دوستت دارم؟»
گفتم:
«تو چرا نمیخوای بفهمی که اون آدمی كه قبل
از كودتا دوستش داشتی، با این آدم بعد از كودتا
فرق داره.»
آقای
مصدق پرسید: «چه فرقی داره؟»
دکتر
نون گفت: «راستش، اون كه رفت تو رادیو
مصاحبه كرد دکتر فاطمی بود، نه دکتر نون.»
آقای
مصدق خندید و گفت: «راستی؟»
دکتر
نون خیلی جدی گفت: «بله.»
دکتر
مصدق
به طعنه پرسید: «پس چرا اونو كشتن و گذاشتن تو
زنده بمونی؟»
دکتر
نون گفت: «در حقیقت، دکتر نونو به خاطر مقاومتی
که کرد كشتن و دکتر فاطمی رو، كه من باشم،
جراحی پلاستیك كردن كه شكل دکتر نون بشم.»
دکتر
مصدق
دم در غشغش خندید و گفت: «پس اینجا با زن
محسن چیكار داری؟»
دکتر
نون گفت: «آدم خیانتكار، خیانتكاره دیگه. به
زن دکتر نون، قهرمان ملی ام رحم نمیكنه.»
دکتر
مصدق
با لودگی گفت: « آقای قهرمان ملی ، عجب حكایتی
ست حکایت شما!»
به
آقای مصدق، كه آمده بود توی اتاق، گفتم:
«آقای مصدق، خواهش میكنم از این اتاق برین
بیرون. امروز زنم مرده و
میخوام باهاش تنها باشم.»
آقای
مصدق ابروهایش را بالا برد و گفت: «تا حالا این
طور با من
صحبت نكرده بودی. ازت توقع نداشتم که
با این جور لحنی با من حرف بزنی.»
گفتم:
«آقای مصدق، ازتون خواهش میكنم. امروز
میخوام با زنم تنها باشم.»
آقای
مصدق با لحن توهین آمیزی گفت: « آقای قهرمان ملی
، تو كه میگی این زن، زن تو نیست.»
گفتم:
«بالاخره.»
آقای
مصدق سرسنگین گفت: «لابد میخوای آواز این
زنیكه ، دلكشم، گوش بدی؟» بعد به حالت قهر
از اتاق بیرون رفت. سوزن گرامافون را روی
صفحهء دلكش گذاشتم. از بس صفحه قدیمی بود و
تاب و خط داشت، انگار جیك جیك صدها گنجشك با
آن همراهی داشت: امید جانم ز سفر باز آمد/
شكردهانم ز سفر باز آمد/ عزیز عمر/
كه بی خبر/ به ناگهان رود سفر/ چو
ندارد دیگر دلبندی/ به لبش ننشیند لبخندی ...
رفتم
جلو میز آرایش ملكتاج ایستادم. چقدر خرت و
پرت روی میز بود! معلوم بود آن همه لوازم
آرایش سالهای سال است كه بیمصرف مانده.
نامههایی كه از پاریس برایش فرستاده
بودم،
هنوز روی میزش بود. ماتیك و پودر و ریمل و
مداد ابرو را برداشتم. لنگان لنگان رفتم كنار
تخت ایستادم. عصایم را روی زمین، و لوازم
آرایش را روی لبهء تخت گذاشتم. جلو تخت زانو
زدم و آهسته پتو را از دور ملكتاج باز كردم.
توی سوراخ گوشها و بینیاش پنبه بود
و چانهاش بسته. چه بدن نحیف و پوست
چروكیده ای داشت! پستانهایش چه پلاسیده و
كوچك بود! موهایش مثل برف سفید بود ، و اصلا
به پرپشتی سابق نبود. رنگ صورتش به کبودی می
زد. رگهای پاهایش بیرون زده بود. زیر چشمهایش
چین و چروک داشت! انگار خواب بود و ناگهان
بیدار می شد و سرزنشم میكرد: «محسن، مگه ازت
خواهش نكردم دیگه پا تو اتاقم نذاری؟»
مدتی به چشمهای بستهاش خیره ماندم. خواستم
صورتش را آرایش كنم، اما گریه امانم نداد.
خم شدم و لبهای مرطوبم را روی لبهای
خشکش
گذاشتم.
گونهء خیسم را به گونهء سردش مالیدم.
دستش را گذاشتم روی دستم و انگشتهای باریك
و بلندش را نوازش كردم. این همان ملكتاجی
بود كه در پاریس ستارهء بی بدیل مجالس رقص
بود. همان دختری بود كه وقتی
با پدرش به دیدنمان میآمد، به او
میگفتم: «پیش از اینكه خودت بیای، باد بوی
عطر تنتو میآره توی باغ پخش میكنه .» دستش
را بلند کردم و به
لبم چسباندم. بعد آن را روی شكمش گذاشتم و
پیشانی اش را بوسیدم . گفتم: « شاخه ها و گلارو
من نمی شكوندم؛ آقای مصدق میشكوند. از بابت
آقای مصدق معذرت میخوام؛ به خاطر كاراش، به
خاطر حرفاش.» ملكتاج بلند شد و رفت كنار پنجره
ایستاد و گفت: «انقدر خودتو
سرزنش نكن! اصل اینه كه خودت بدونی
به دكترمصدق خیانت نكردی. آدم که زندگیشو
به خاطر اینکه با یه نفر دست داده تباه نمی
کنه.»
دکتر
نون چشم از جنازه برداشت و سرش را به طرف
پنجره برگرداند و گفت: «ملكتاج، من با آقای
مصدق دست دادم. پدرم میگفت:" محسن، وقتی
آدم با كسی دست داد و قولی داد، سرش هم
بره، باید سر قولش بمونه".»
ملكتاج
گفت: «همین حرفای مفت پدرتو و پدرمن تورو
بدبخت كرد. بستگی داره آدم در چه اوضاع و شرایطی
قول داده باشه. »
گفتم :« آدم
قول می ده که در اوضاع و شرایط بخصوصی کاری
رو انجام بده
یا نده. »
ملکتاج گفت:« آقای مصدق از تو قول
نگرفته بود که بری به خاطرش کشته بشی. اگرم چنین
قولی ازت می گرفت ، توقع بیجایی بود . قول داده
بودی
در خدمتش باشی . درسته ؟ در محدودهء کاری که اون
ازت می خواست ، در خدمتشم بودی. والسلام!»
گفتم:
«ملكتاج، این حرفارو بذار کنار! هوس كردم بغلت
کنم، دست روی موهات بکشم، صورتتو غرق بوسه کنم؛
مثل اون روزا كه بچه بودیم و یواشكی
میرفتیم توی پستوی اتاق خونهمون قایم
میشدیم.»
ملكتاج
گفت: «محسن، خجالت بكش! موهای سفیدمو ببین،
چین و چروك صورتمو ببین! این حرفا زشته، دیگه
از سن و سال ما گذشته. وانگهی، مگه
آقای مصدقت بهت اجازه میده؟»
گفتم:
«نه، اجازه نمیده. امروز برای اولین بار باهاش
مخالفت کردم و بهش
گفتم از اتاق بره بیرون، چون میخوام برای
آخرین دفعه هم كه شده یاد اون روزای پیش از
كودتارو زنده كنم ؛ اون روزاییرو كه زیر
سایهء درخت انجیر مینشستیم و برای آیندهمون
نقشه میكشیدیم؛ اون
شبایی رو
که روی
پشتبوم دراز میكشیدیم و با هم راز و نیاز
میكردیم. میخوام یاد اون روزای بچگیرو زنده
کنم كه با ترس و لرز توی پستو میبوسیدمت.
اون روزارو كه دستمونو جلو دهنمون میگرفتیم
تا صدای خندهمون توی اتاق نپیچه؛ همون موقع
که مادر صدا میكرد: "بچهها، كجا رفتین قایم
شدین؟"
ملكتاج
گفت: «خب، دیگه نمیتونی یاد اون روزارو زنده
كنی، چون من دیگه زنده نیستم.»
دوباره
پیشانی
اش را بوسیدم. با نوك انگشتهایم، بدن سردش را
از نوك پا تا فرق سر نوازش كردم. گفتم:
«ملكتاج، من بدون تو چی كار كنم؟ همیشه دوستت
داشتم، حتی اون موقع كه زدی بطریهای مشروبمو
شیكوندی.» ملكتاج روی لبهء تخت نشست. سرش
پایین بود. صورتش حتا زیر پوشش پولكهای درخشان
نور غروب ، رنگ نداشت. گفتم: «ملكتاج، بذار
برای آخرین بارم كه شده، کنار هم
بخوابیم!»
ملكتاج
گفت: «نه، دیگه تموم شد. دیگه سن و سالی
ازمون گذشته. هرچی بود گذشت.»
به
صورتش پودر و كرم زدم. ابروهایش را با مداد
ابرو سیاه كردم. به لبهایش ماتیك مالیدم.
گونههایش را سرخ كردم. به مژههایش ریمل
مالیدم. به بدن نحیفش عطر زدم. عین روزهایی
شده بود
كه در پاریس بودیم؛ شبیه آن شبی شده بود
كه آن مرد فرانسوی زنباره توی آن مجلس رقص آمد
سرمیز ما
و پرسید: «اجازه میدین با خانمتون برقصم؟» و
من با اخم و تخم گفتم: «نه، اجازه نمیدم.»
لباسم را درآوردم و لخت پشت پنجره ایستادم.
توی حیاط هنوز پاییز بود ، و برگهای
زرد و
قرمز قسمتی از حیاط و سطح آب حوض را پوشانده
بود. ملكتاج به درخت تکیه داده بود و
لبخند می
زد و چشم به چشمم دوخته بود . در نگاهش
خوشحالی و رضایت موج می زد. درست مثل آن روزها
كه هنوز كودتا نشده بود و هنوز خوشبخت بودیم؛
و هنوز خیلی آرزوها داشتیم و امیدمان را به آینده
از دست نداده بودیم؛ و هنوز آقای مصدق مثل سایه
دنبالم نبود؛ و هنوز مصاحبه نكرده بودم.
برگشتم به طرف تخت. مدتی بالای سرش
ایستادم. دوباره
پیشانی اش را بوسیدم . کنارش
روی تخت
دراز
كشیدم. گفت: «من دوست دارم لب تخت
بخوابم.» رفتم آن طرف تخت بین او و دیوار
دراز کشیدم. دست خونی ام را از زیر گردنش رد
كردم و سرش را روی بازویم گذاشتم. قبل از
آنكه سرم را روی بالش بگذارم، گونهاش را
بوسیدم و گفتم: «ملكتاج، من تورو خیلی دوست
دارم. حتی بیشتر از آقای مصدق. راستش، حتی خیلی
بیشتر از آقای مصدق. تو شور و حال
زندگیم بودی، اگرچه سالهای ساله كه
زندگیم از شور
و حال خالیه.»
ملكتاج،
خشك و
بیروح، گفت: «دیگه شور و حالی لازم نیست،
چون همه چیز تموم شده. همهء نگرانیا، همهء
دلهرهها، همهء یكدندگیا.»
سرم
را روی بالش گذاشتم و نفس عمیقی كشیدم.
ملكتاج توی پستو دستش را از جلو دهانش
برداشت و خندید. بلند خندید. مادر، كه توی
اتاق بود، صدایش را شنید. گفت: «ذلیلمردهها،
بازم چشم منو دور دیدین و رفتین تو پستو؟»
صدای زوزهء باد از درز پنجره توی اتاق
میریخت. بدن سرد ملكتاج را تنگ در آغوش
گرفتم. بعد
از سالها حس كردم با لمس بدن دلبندم
آرامش خاطر پیدا میكنم . آقای مصدق
رفته بود تو حیاط،
و از
گوشهء دیوار و پشت پنجره
دزدكی
نگاه می کرد به داخل اتاق. نگاهم را از او
برگرداندم و خیره به سقف پلكهایم را روی هم
گذاشتم و گفتم: «آره ملكتاج، همه چیز تموم
شد. تو مُردی. آقای مصدق مُرد. منم
مُردم.»
تاریخ انتشار اینترنتی رمان:
26.08.2009 در
سایت نوف
دکتر نون، داستانی همچنان تازه
وبلاگ شهرام رحیمیان
|