داستانی که نوشته بودم در یک باغ اتفاق میافتاد. باغی پر از درخت
و گل، که گلهای اصلی داستان، آفتابگردان و لاله بودند. گلهای
آفتابگردانی که نهتنها نور، بلکه خاک و آب را نیز از لالهها
دریغ میکردند و همهچیز را تنها برای خود میخواستند.
چشم تنها انبوه
درختان
را مىديد.
درختان سرو بلندى كه به آسمان قد كشيده و به آبى آسمان سبز پاشيده
بودند. شاخههايشان در هم تنيده
بود و روشن
نبود كدام شاخه از آن كدام درخت است. درختان آنقدر تناور بودند كه
نمىشد دستها را دورشان حلقه زد و دو سويشان را چسبيد
...
اتوبوس در مركز ده نگهداشت.
همه پياده شديم و از كوچه پس
كوچههاى باريك بين باغها
گذشتيم. با پاهاى كوچكم مىدويدم
تا از پدرم عقب نمانم. به خانهى
مادربزرگ رسيديم. قديمى بود. در
حياط خانه همانند بسيارى از
خانههاى ده، جوى كوچكى جارى
بود. جوىهاى كوچك شاخههاى يك
چشمهى بزرگ را تشكيل مىداد و
شايد به همين دليل اهالى، نام ده
را "سرچشمه" گذاشته بودند...
اينبار
مىخواهم حقايق را بنويسم. ديگر
حوصلهى داستانبافى ندارم،
داستانهاى پيچيدهاى كه بهقول
همسرم به معما بيشتر مىماند. اگر
دنبال خواننده راه بيفتم و منظورم
را توضيح دهم، شايد اندك نتيجهاى
حاصل آيد. هرچند خواننده مختار
است كه هرچه خوش دارد از آن
استنباط كند، اما خوانندهى آثار
من اغلب مىگويد: "من كه اصلا سر
در نياوردم، مثل خواب بود، عين
كابوس." مىپرسم: "از خوابهاى
خودت سر در مىآورى؟" بِروبِر
نگاهم مىكند، انگار كه
بهديوانهاى مىنگرد و شايد در
دل مىگويد: "حالا مىفهمم كه چرا
هيچى نفهميدم!" ...
در
ايستگاه مترو ايستادم. دير بود.
دائما ساعت را نگاه مىكردم و
ساعت مترو را بىاختيار با ساعت
مچىام مقايسه مىكردم. همان
ابتدا برنامهى قطارها را ديده
بودم و مىدانستم كه قطار كى
مىرسد. سرساعت مىآمد، اما باز
هم از ساعت مترو چشم برنمىداشتم.
...
كوشش
كرد بهياد بياورد، نتوانست. تمام
شب را تا سحر قلم بر بوم سائيده
بود. خانهاش ديگر جايى براى
آويختن تابلو نداشت. سفارش تابلو
مىگرفت و خطوط عكس را با
انطباقى باورنكردنى و يگانه بر
بوم ترسيم مىكرد.
...
بلند و باريك جلوجلو مىدويدم.
هرچه كرد نتوانست از من جلو بزند.
خسته و كوفته روى زانو نشست و
نفس تازه كرد. من هم كمى جلوتر
از او نشستم. دوباره برخاست و
دويد، اما من جلوتر از او برخاستم
و دويدم. بهپشت سرش نگاه كرد.
اگر بهجاى جلو بهسوى پشت
مىدويد، حتما از من جلو
مىافتاد. اما تصميم گرفته بود كه
بهجلو بدود و بايد مرا پيشاپيش
خود تحمل مىكرد. ديدن من آشوبى
بهجانش افكنده بود. مىايستاد،
بهمن نگاهى مىكرد و باز مىدويد
و مىدويد. تاريك بود، اما نه
آنقدر تاريك كه من ديده نشوم. ...
نه، آنروزها قدر این سقف سبز را
نمیدانستم، همهچیز برایم عادی
بود و همیشگی، و چون همواره در
لحظههای
من تنیده و جزئی
از من شده بود، دیگر عمق زیبائیش
را هم نمیدیدم.
فاصلهای
نبود تا دلتنگی
ایجاد كند و تصویرهای
زیبا را در ذهنم برانگیزاند، آخر
جداییای
نبود.
پنجره را كه باز میكردم، شاخ و
برگهای
جوان به اتاق سرك میكشیدند و
آرزو داشتند تا باد آنان را بر
فراز تختم بیاراید و من فارغ از
زمان به نسیم دل میسپاردم تا
كتابم را ورق زند و برگ بر
صفحاتش نشان بگذارد. ...